✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
#حدیثانھ😇
امام سجــاد{؏}:↯
آنڪــہ در هیچ ڪاری بہ مردم امید نبندد وهمہ ڪارهایــش را بہ خدا واگذارد ، خداونــد هرخواستہ ای ڪہ داشتہ باشــد اجابت ڪند.
📚ڪافے 2:148 📚
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_چهارم
شماره رو از الینا گرفته بودتا در مواقع اضطرار برادرانه کمکش کنه!!!
با چندبار بالا و پایین کردن لیست مخاطبین بالاخره نام الینا مالاکیان رو پیدا کرد.انگشتش رو روی اسم کشید و منتظر برقراری تماس شد.چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی از اونور خط پاسخ گو نبود.
قطع کرد و دوباره زنگ زد...
پنج بار زنگ زد و کسی جواب نداد...
چندبار دیگه با مشت به جون زنگ و در افتاد ولی بی فایده بود...
نمیدونس چرا دلش انقدر شور میزنه...
فکر کرد شاید الینا طبقه پایین باشه...
با عجله به سمت پله رفت و وقتی به اولین پله رسید با کف دست به پیشونیش زد و همونطور که با حرص زمزمه میکرد پاک دیوانه شدم وارد آسانسور شد...
به محض رسیدن به طبقه همکف خودش رو از آسانسور پرت کرد بیرون و رفت سمت خونه.
با رسیدن جلو در خونه کلیدش رو از جیبش در آورد و در قفل چرخاند.همینکه وارد خونه شد مهرناز خانم سر چرخوند و با دیدن امیرحسین گفت:
+به به...شازده پسرم چه عجب یه سر به خونه زدی!!!
با وجود استرس و دلشوره ی بی دلیلی که داشت برای اینکه مادرش به چیزی شک نکنه خندید و گفت:
_سلام مامان گلم...ببخشید کارم امروز یکم زیادتر بود وقتم نکردم زنگ بزنم که دیرمیام.ولی حالا نگران نباش اگه مشکلت ناهار ظهر که اضاف اومده خودم دربست در خدمتم.بده تا تهشو میخورم.
مهرناز خانم با خنده گفت:
+لازم نکرده!ناهارتم برو همونجایی بخور که تا حالا بودی!
امیر خندیدو پرسید:
_جیغولوا کجان؟!
جیغولوا مخفف کلمه ی دوقلوهای جیغ جیغو بود که امیر از خودش ساخته بود.
مهرناز خانم اخم تصنعی کرد و گفت:
+بچه هام انقدر خسته بودن ظهر ساعت سه رسیدن خونه ناهار خورده نخورده رفتن تو رختخواب.
سطل آب سردی روی امیر خالی شد!پس الینا اینجا هم نبود!...
مونده بود چکار کنه که مهرناز خانم به یاری اش شتافت:
+امیر برو دخترارو بیدار کن خیلی خوابیدن...
به سرعت قدمی به سمت اتاق برداشت که صدای مهرناز خانم بلند شد:
+امیرحسین...درست صدا بزنیا نه با داد و بیداد!
امیر بد خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاق دوقلوها.
در اتاق بسته بود.تقه ای به در زد و بعد از چندثانیه در را باز کرد.
اسما که با صدای در از خواب پریده بود با چشمانی نیمه باز منتظر بود ببینه کی وارد اتاق میشه.با دیدن امیرحسین چشماشو بست و ناله مانند گفت:
+پوووف بازم تو؟!
امیر بی توجه به اسما چندقدمی به داخل اومد و گفت:
_پاشین...پاشین...اسما حسنا با دوتاتونم.زود بلند شید.
حسنا که تازه از سروصدای امیرحسین بیدار شده بود با چشمای بسته نالید:
+اااه چته زود زود میکنی!!؟؟
_پاشین ببینم الینا خانوم کجاس؟!
دخترا از سوال ناگهانی امیرحسین چنان جا خوردن که هردو متعجب چشماشون کامل باز کردن و گفتن:چییی؟!
اسما:تو چکار الینا داری؟!
حسنا در تایید حرف اسما سری تکون داد و گفت:
+راس میگه!به توچه الی کجاس!!
امیر که تازه متوجه سوتی خودش شده بود گفت:
_آخه میدونین من دیشب...اه اصن قضیش طولانیه فقط اینو بهتون بگم که من باید یه خبر خیلی مهم رو هرچی سریعتر بهشون بگم...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_قبل از اینجا رفتم در خونشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.چندبار زنگ در و موبایلشونو زدم ولی بی فایده بود!...
اسما با بی حوصلگی گفت:
+وا خب حتما سرکاره!!!
حسنا:اره بابا سرکاره الی خیلی وقتا اضاف کاری قبول میکنه!!!
امیر متعجب از حرف حسنا پرسید:
_اضاف کاری؟؟!!برا چی؟!
حسنا:چمیدونم وقتی ازش میپرسیم میگه زندگی خرج داره!!!
امیر همینطور که در دل دعا میکرد که حقوق این شغله بیشتر باشه گفت:
_حالا به هرحال بهتون بگم که الینا خانوم امروز سرکار نرفتن صبح دیدمشون جلو در گفتن امروز استراحت میکنن.
اسما پتورو روی سرش کشید و گفت:
+اه امیر چه گیری هستی تو!خب حتما حالش بهتر شده رفته سر کار...الیناس دیگه هرکاری ازش ممکنه...
امیر کلافه پتو رو از روی سر اسما کشید اونور و گفت:
_اسما!الینا خانوم امروز نمیتونسته بره سرکار.آخه...آخه دیشب اخراج شد!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_پنجم
اسما و حسنا روی تخت نیم خیز شده پرسیدن:
+چی شددده؟!؟!
حسنا با عصبانیت همانطور که از پله های تخت پایین می اومد گفت:
+ینی چی امیرحسین؟!هیچ معلومه شما دوتا دیشب کجا رفتین؟!یه مهمونی بوده ها!اون از وضع دیشب الینا.خیس و تب کرده.این از الان که میگی الینا اخراج شده.دیشبم که هرچی ازت میپرسم الینا چرا اینجوریه هیچی نمیگی!!
امیر مستاصل گفت:
_توضیح میدم...خب؟!ولی الان بیاید اول الینا خانومو پیدا کنیم!!!
اسما غرغر کنان از جا بلند شد:
+پیدا کنیم پیدا کنیم!گم که نشده!حتما خوابه!
حسنا چشم غره ای با امیرحسین رفت و گفت:
+برو بیرون نکنه منتظری جلو تو آماده شم یا شایدن باید اینجوری برم دنبال الینا؟!
بعد هم با دست به بلوز شلوار لیمویی با طرح کیتی که تنش بود اشاره کرد.امیر با حرص و عصبانیت از اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
چند دقیقه بعد دخترا حاضر و آماده از اتاق خارج شدن.مادر با دیدن اونا با اون ظاهر آماده با تعجب گف:
+کجا با این عجله؟!پیش الینا حتما!بابا یک دقیقه تو خونه بمونید به کسی بر نمیخوره ها!
حسنا به سمت مادر رفت بوسه ای روی گونش نهاد و گفت:
+زودی برمیگردیم!الینا طفلک مریضه...یه سر بزنبم بیایم باعش؟!
اسما هم با بوسه ای روی گونه مادر حرف حسنا رو تایید کرد.
مهرناز خانم بوسه ای به سر حسنا و اسما زد و گفت:
+زود برگردینا!!!
دخترا با صدای بلند چشم گفتند و خواستن از در بیرون برن که امیرحسین با صدای بلندی از تو اتاق گفت:
_حسنا این تو اتاق منه مال توا؟!
اسما و حسنا متعجب نگاهی به هم انداختن که حسنا با صدای بلندی جواب داد:
+چی مال منه ؟!
_بیا تا نشونت بدم...
دخترا به ترتیب وارد اتاق شدن و در رو بستن.امیر حسین وقتی از بسته شدن در مطمئن شد دسته کلیدی رو از رو میز تحریر برداشت و داد دست حسنا.
حسنا متعجب به کف دستش نگاه کرد و پرسید:
+این چیه؟!
_کلیدای زاپاسه!مال طبقه بالا هم روشه.یکی یکی امتحان کنید ببینید کدومش بهش میخوره.فقط جا نزاریدا.کلیدارو از تو کشو بابا برداشتم.
اسما با خنده گفت:
+امیرحسین جان؟!برادرم؟!خوبی؟!مگه داریم میریم دزدی؟!خب زنگ میزنیم خودش بیاد در باز کنه!!!
امیر دستی چنگی به موهاش زد و گفت:
_خب من زدم باز نکردن.میگم ینی...شاید...
حسنا پرید وسط حرف امیر و گفت:
+باشه...بریم...
بعدهم دست اسمارو کشید و از اتاق رفت بیرون.
همین که سوار آسانسور شدن حسنا پرسید:
+خاهرم؟!به نظرت رفتار امیرحسین یکم عجیب نشده؟!
اسما با خنده جواب داد:
+به.تازه فهمیدی خاهرم؟!من خیلی وقته فهمیدم!!!
حسنا چشمکی زد و گفت:
+ینی میگی...
ادامه ی حرفشو با ادا درآوردن نشون داد و به حالت نمایشی آستیناشو بالا زد و گفت:
+آره؟!
اسما:آررره!!!
با رسیدن جلو واحد الینا اسما دستشو گذاشت رو زنگ و حسنا با مشت به در می کوبید.اما بی فایده بود.حسنا دسته کلید رو از جییش درآورد.
صدای اسما به نشانه اعتراض بلند شد:
+حسنااا؟!واقعا میخوای مثل دزدا بری تو؟!
+نه ولی...ولی امیر راس میگه...ممکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه...الی حالش اونقدری خوب نبود که بره بیرون...این جواب ندادناشم نگران کنندس...هان؟!
درحالی که سرشو کج کرده بود با چشماش منتظر تایید اسما بود که اسما با تکون دادن سرش و فشردن لباش روی هم مهر تایید زد و حسنا یکی یکی کلیدارو امتحان کرد تا بالاخره در خونه باز شد...
با باز شدن در به داخل رفتن و با دیدن سکوت و تاریکی خونه بیشتر وحشت کردن.
حسنا بلند صدا زد:
+الینا؟!الی؟!الینا خونه ای؟!
صدای زمزمه های ناله مانند الینا از توی اتاق به گوششون رسید و باعث شد با عجله به اتاق برن...
اسما با دیدن الینا روی تخت که خیس عرق بود و هرازگاهی با ناله هزیون میگف هیین بلندی کشید و رفت سمت تخت الینا و شروع کرد به تکون دادن الینا و صدا زدن.
حسنا هم به تخت نزدیک شد و دستشو گذاشت روی پیشونی الینا و با بغض گفت:
+اسما!خیلی تب داره چکار کنیم؟!
اسما به جای جواب دادن به حسنا دوباره صدای الینا زد که حسنا با بغض و صدای بلندی گفت:
+اسماااا میگم تب داره.داره هزیون میگه.تو صداش میزنی؟نکنه انتظار داری بلندشه بغلت کنه؟!
اسما با ترس دستشو عقب کشید و دست از صدا زدن برداشت.
حسنا با سرعت از روی تخت بلند شد و گفت:
+میرم مامانو خبر کنم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از ▫
گاهی اوقات به جای اینکه فریاد بزنیم
برای تعجیل امام زمان صلوات فریاد بزنیم
برای تعجیل امام زمان امروزُ گناه نکن ..
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
سلامآقایمهربانیها
#وفات_حضرت_ام_البنین علیهاسلام تسلیت باد🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه مادر هست
قربان چنین نامادری....♥️
◾️بیان بخشی از فضائل خانم
حضرت اُمّ البنین (سلام الله علیها)
🎤حجّت الاسلام والمسلمین عالی
✍ متن زیر را که خواندم، به فکر فرو رفتم:
☝️ اگر تخته ای را روی زمین بگذاریم و از شما بخواهیم در ازای 20 هزار تومان روی آن راه بروید ، حتما این کار را انجام خواهید داد، چون کار بسیار آسانی است.
↩️ اما اگر همان تخته را به عنوان پلی میان دو ساختمان صد طبقه قرار دهیم و بخواهیم که همان کار را در ازای 20 هزار تومان انجام دهید ، آیا این کار را انجام می دهید؟❓🤔
❗️واضح است که چنین کاری نمی کنید. ❌
👌 زیرا دریافت آن 20 هزار تومان ، دیگر مطلوب یا حتی ممکن به نظر نمی آید.( به خطر سقوط از ارتفاع نمی ارزد)⚠️
🤔حالا اگر فرزندتان در ساختمان رو به رو در آتش گرفتار شده باشد ، آیا برای نجات او از روی تخته عبور می کنید؟😱🔥🔥
👌 بدون تردید این کار را انجام خواهید داد، چه 20 هزار تومان را بگیرید و چه نگیرید.❗️
❓چرا بار نخست گفتید به هیچ وجه از آن تخته میان دو آسمان خراش نمی گذرید؟
و بار دوم اصلا تردید نکردید؟ ❓🤔
👈خطر در هر دو شرایط یکسان است .
پس چه چیزی در این میان تغییر کرده است؟
👈 « هدفتان تغییر کرده است » 👉
👌 "اهداف عالی انتخاب کنید و برای انجام هرکاری، دلیلی کافی و بزرگ داشته باشید تا راه آنرا هم پیدا کنید!"
✅ این متن، مرا به یاد «هدف متعالی شهدا» انداخت که باوجود آنکه تمام خطرات جنگ و جهاد را می دانند، اما بخاطر «هدف مقدس» شان حاضرند با اصرار و التماس و دستکاری کردن سن و شناسنامه و.... خود را به مناطق جنگی و خطر برسانند و عاشقانه از «شهادت» استقبال کنند.
👌 خوشا به سعادت شان و انتخاب اهداف عالیه شان🌷
#تلنگرانه #شهیدانه
#تفکر
🔴 چه کسی اذن شفاعت میدهد..
📍وَلَا تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ عِندَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ حَتَّىٰ إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ
(سوره سبا آیه ۲۳)
📍ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺫﻥ ﺩﻫﺪ ﺳﻮﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، [ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﻔﻴﻌﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻀﻄﺮﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ] ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﻭﺭ ﺍﺫﻥ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ [ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺠﺮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻔﻴﻌﺎﻥ ] ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﻔﺖ ؟ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺣﻖ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ . ✳✳✳
📍ﺁﻳﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ" ﺷﻔﺎﻋﺖ" ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺁﺧﺮﺕ؟ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺤﺘﻤﻞ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﻰ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎﻯ ﺑﻌﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺁﺧﺮﺕ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻟﺬﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﻭﺣﺸﺘﻰ ﺑﺮ ﺩﻟﻬﺎ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ (ﻫﻢ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﻮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ؟ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ؟ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ)" ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻓﺰﻉ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺍﻳﻞ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ" .✴✴✴
#کلام_وحی
#ادب ، رمزِ کرامت است!
و کرامت، رمزِ عزّت ...
ادب در برابر ولایت، انسان را تا اوجِ قلّهی کرامت، صعود میدهد!
🌟همانجا که آنقدر عزیز میشوی؛
که خداوند، فرزندانِ ناموسِ آسمان را به دستانِ تو میسپارد!
#امالبنینسلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_فرزند
💠 اثر «نیت» مادران، در ←سرنوشت فرزندان...!→
💥 عظمت وجود اباالفضل العباس(ع) مربوط به نیّتهای مادرشان،"امالبنین(س)" است...
🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
♨️کرامت حضرت ام البنین(س) به خانواده ارمنی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #منظوری_امامزاده
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
مداحی آنلاین - خبر آوردن برام - امیر برومند.mp3
9.71M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴خبر آوردن برام از کربلا تا شام
🌴خبر آوردن برام از پسرام
🎤 #امیر_برومند
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
هدایت شده از ▫
❤️دخیلڪ یا ام البنین❤️
باید ڪه در این همهمہ ها تاب بگیریم
تصویر شب #علقمہ را قاب بگیریم
ایڪاش ڪه در روز قیامٺ لب ڪوثر
از مـادر سـقاے حـرم آبـــ بگیریم
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
تسلیٺ باد🥀
هدایت شده از ▫
👌بهتـرین #فــــیلتـر شڪن
💢 انسـان بـا انـجـام گنــاه فیلــتـرهـایے بـیــن
خـود و #خــدا ایـجـاد میـڪـنـد !
گـنـاهـانــے ڪہ مانـع اسـتـجــابـت دعــا هـســتـن و
راه انـســان بـہ خـــدا رو #نــاهـمـوار مــیـڪنــن
👈🏻و امـا #نـــــماز بهتــریــن فیــلتـر شـڪـن دنــیاسـت!
🔺خـــدا ایـن #فیـلـتــر_شـڪـن را امضـاء و مــهــر ڪـرده اسـت
🌱 خصـوصیـت مـهــم ایـن فیـلتـر شـڪن ایـن اسـت ڪہ مانـع انـجـام گنـاه مے شـود و #رشــد و #ڪـمـال انـسـان را سـرعـت مے بـخـشـد.
🔻اگـر بـاور نـداریـد #ایـن_آیـہ را بـخـوانیــد
☘" اِنَ الصَـلاة تَـنهـےٰ عَـنِ الفَحـشـا وَ المُنـڪـَر "☘
🔅"بدرستــے ڪہ #نــمـاز انســان را از
فســاد و #فحـشـاء بـاز مے دارد "
📖 عنڪبـوت_آيہ۴۴
☀️ #حدیث_روز
🔔 بخشش گناهان
✅ پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
💢 مَن باتَ كالاًّ مِن طَلَبِ الحَلالِ ؛ باتَ مَغفورا لَهُ ؛
❤️ هر كس، خسته از جست و جوى مال حلال، روز را به شب آورد، آمرزيده روز را به شب آورده است.
📙 الأمالي للصدوق: 364 / 452
#تلنگــر💥
#استاد_دانشمند:
محبت كن...
تا امام زمان بهت محبت كنه!
تو فكر میكنى فقط دعاى ندبه بايد بخونى تا آقا نگات بكنه؟!
فكر میكنى بايد حسينيه بياى حتما؟!
نه...
خیلی از من و شما حسينيه امون؛ مادرمونه، بابامونه، فقير طايفه مونه، قوممونه، غريب همسايه مونه...
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
شُکر خدا
که رزقِ
جنونِ
دلِ مرا
تحتِ لوایِ
حَضرت زهرا(س)
نوشته اند:)💚
#مددیحضرتِمادر
🌸 حضرت امام کاظم (ع) میفرمایند:
🍁 دنیا دریای عمیقی است که بسیاری از خلق در آن غرق شده اند پس باید که کشتی تو در این دریا تقوای خدا باشد و بار و بنه اش ایمان، بادبانش توکل و ناخدایش خرد و راهنمایش دانش و سکانش شکیبایی.
📚 اصول کافی ج 1، ص 16
#داستان
🔵شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)شكايت از فقر و نداري كرد
حضرت فرمود: مگر نماز نميخواني
عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا ميكنم،
حضرت فرمود: مگر روزه نميگيري
عرض كرد سه ماه روزه ميگيرم.
آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر ميكني يا به كدام معصيت گرفتاري
عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرمودهي خدا را بكنم
حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد
عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام ميرساند و ميفرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بينمازي ميباشد به شومي آن استخوان از خانهي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور.
به فرمودهي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.
مکیال المکارم
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
طی الارض ایت الله #یزدی
✨ یکی از دوستان حاج شیخ می گوید: با موتور روانه تفت (از شهرستانهای یزد) بودم، در بین راه مشاهده کردم که حاج شیخ سوار بر مرکب همیشگی خود به سوی تفت می رود. در همان لحظه اتومبیلی از راه رسید و رانندهان از حاج شیخ در خواست کرد که ایشان را برساند. حاج شیخ تشکر کرد و فرمود: شما بروید! من با همین حیوان می ایم. هنگامی که به مقصد رسیدیم، با کمال تعجب دیدم حاج شیخ بالای منبر نشسته و مشغول سخنرانی است.✨
تندیس پارسایی ص222