🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دوم
یه دسته گل رز قرمز بزرگ دستش بود.
در رو بستم و پشت سرش راه افتادم.دست بردم که گل رو بگیرم و تشکر کنم که دستشو کشید عقب و گفت:
+مواظب باش لیدی!این گل برا شما نیس!
با چشمای گرد شده گفتم:
_پس برا کیه؟!
چشماشو بست و با یه لحن عاشقانه گفت:
+برا یه دختر خیلی خوب...برا کسی که خیلی میخوامش...
چشماشو باز کرد و زل زد تو چشام:
+به خاطرش هرکار فکر کنی کردم...
دستم یخ کرده بود...
عرق سرد از کمرم میریخت...
سرم تیر میکشید...
قلبم...قلبم نمیزد!
ولی رایان بی توجه ادامه میداد:
+یه مدت که ازش دور موندم داغون شدم!باورم نمیشد دلتنگش بشم...وای الی نمیدونی چه دختریه...
لحنشو عوض کرد و خواهشی پرسید:
+الی کمکم میکنی به دستش بیارم؟!
زبونم کار نمیکرد...
بدنم بی حس بود...
مغزم از کار افتاده بود...نه نیفتاده بود...من میفهمیدم رایان چی میگه...پس چرا عکس العمل نشون نمیدادم؟!
اصن من چم بود؟!من که میدونستم رایان نمیتونه مال من بشه...
یه نفس عمیق لرزون کشیدم...
الینا آروم باش...آروم...
لبخند کج و کوله ای زدم:
_البته...
بغضمو قورت دادم:
_کی هس این دختری که انقدر دوسش داری؟!
چشمکی زد و گفت:
+بیا بشین تا برات بگم...
نمیتونستم...
بغضم داشت لهم میکرد...گفتم:
_م...من...میرم...لباس عوض میکنم میام...ب..باشه؟!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
+ok...
به اتاق رفتم...
فرار کردم...
پناه بردم...
در رو بستم و پشت در سر خوردم رو زمین...
این همون رایان سه ماه پیش بود؟!
مگه وقتی گفتم چی از جونم میخوای نگفت خودتو...
مگه نگفت...مگه حرف از علاقه نزد...
پس حالا سر و کله ی کی تو زندگیش پیداشده؟!کیه که رایان به خاطرش هرکاری میکنه؟!
لباسامو عوض کردم با چی نمیدونم!...
اصن مگه فرقی هم داشت؟!
آبی به صورت خیس از اشکم زدم و رفتم بیرون...
برای اینکه چشمامو نبینه به آشپزخونه رفتم و درحال آب گذاشتن برای چای گفتم:
_خب میگفتی!کی هست این دختره؟!من میشناسمش؟!خوشکله؟!
از جا بلند شد و اومد نزدیک اپن.از هول اینکه نکنه بیاد تو آشپزخونه و کتاب تستارو ببینه پریدم جلوش ولی دیر رسیدم.
پاش رفت رو یکی از کتابا و نگاهی به زیر پاش انداخت.اخمی کرد و پرسید:
+الینا؟!کتاب جاش اینجاس؟!اصن تو درسم میخونی؟!
بیخیال شونه بالا انداختم و کتری رو گذاشتم رو گاز.
اومد کنارمو گفت:
+چای نمیخوام بیا توهال باهات حرف دارم راجب کتابا هم بعدا مفصل صحبت میکنیم.
باز قلبم نزد...
نفهمیدم چجور رفتم تو هال و رو مبل نشستم...
روی مبل روبروم نشست و دسته گلشو گرفت تو دست.سرشو پایین انداخت و گفت:
+الینا قول دادی کمکم کنی به دختره برسم درسته؟!
سرشو بالا آورد و نگام کرد.
زبونم که قفل شده بود ولی به هر سختی بود سر سنگین شدمو تکون دادم تا بفهمه برا خوشبختیش همه کار
میکنم...
با تکون سر من خیالش راحت شد.برا همین نفس آسوده ای کشید و لبخند مضطربی زد و گفت:
+نمیدونم چطور بگم!ینی از کجا شروع کنم!امیدوارم منو بفهمی الینا...من...من...
نفسشو محکم بیرون داد و از جاش بلند شد.
با چشمای ریز شده نگاش میکردم که اومد جلو پای من نشست و گفت:
+الینا مالاکیان؟!میشه...میشه ازتون بخوام بقیه عمرتونو با بنده حقیر بگذرونید؟!
چند ثانیه گیج نگاش کردم اما بعد مثل برق گرفته ها از جا پریدم.اخمامو کشیدم تو هم.انگشت اشارمو جلو صورتش تکون میدادم و عصبی داد میزدم:
_تو...تو...چه فکری پیش خودت کردی؟!(به خودم اشاره کردم)منو مسخره میکنی؟!...خیلی...خیلی...
نفس نفس میزدم...
گریه میکردم و جیغ میزدم و اون صبور نگام میکرد...
از اینهمه بی خیالیش حرصی جیغ زدم:
_لعنتیییی...برو خودتو مسخره کنننن...
دوباره نشستم رو مبل و گریه کردم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سوم
رایان حق نداشت منو مسخره کنه...یکم که آرومتر شدم با گریه نالیدم:
_گفتی یه دختری رو دوست داری...گفتم باش...گفتی میخوامش گفتم باش...گفتی کمکم کن به دستش بیارم...گفتم باااش...مسخره بازی بود؟!فیلم بود؟!نمایشی بود!؟چرا رایان؟!هان؟!
هنوز جلو پام زانو زده بود.زل زد تو چشمامو گفت:
+نه مسخره بازی بود...نه فیلم بود...نه نمایش...من دختررو دوست دارم خیلی بیشتر از تصورات تو ولی تو الآن به جای کمک با من داری دختر مورد علاقه ی منو نابود میکنی...با جیغایی که توزدی فکر کنم حنجره ی عشقم پاره شد...
اشکم بند اومد...همینطور نفسم...
ناباور زل زده بودم به دهنش که خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+لیدی محترم...سرکار خانم الینا مالاکیان...بنده به شخص شاخص شما علاقه مندم...
آب دهنشو قورت داد.لحن صداشو نرمتر کرد و گفت:
+الینا...من فقط وقتی تو چشمای تو نگاه میکنم میتونم بقیه عمر و زندگیمو ببینم...باور کن حرفام الکی نیست و از ته دله...نمیدونم چی شد...چطور شد...فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم تو الینای سابق نیستی و تپش قلب منم منظم نیست...بزرگ شدی یهو...خانم شدی یهو...
مکثی کرد.شونه ای بالا انداخت و ناباور گفت:
+عاشق شدم یهو...عاشق نجابتت...حیات...چادرت...
حرفشو قطع کرد...سرشو انداخت پایین اما کمتر از ده ثانیه بعد سرشو آورد بالا و با لحن پر جذبه و غرور همیشگی گفت:
+با من ازدواج میکنی؟!
بی اراده زمزمه کردم:
_No!(نه!)...
نگاهشو تیز دوخت به چشمام:
+چرا؟!
با بغض گفتم:
_قبلنم گفتم...ما نمیتونیم باهم باشیم رایان...من...تو...تو مس...
انگشتشو گذاشت رو بینیشو گفت:
+هییییس...یادته گفتم انقدری دختررو دوست دارم که به خاطرش همه کار کردم؟!
سرمو تکون دادم که قطره اشکی چکید...
لبخند مهربونی زد:
+دختر مورد علاقه ی من مسلمون بود...منم دیوونش بودم...خواستم به خاطر اون مسلمون شم...واسم مهم نبود چه دینی داشته باشم...مهم این بود که به دختر مورد علاقم برسم...رفتم که مسلمون شم اما نشد...گفتن باید از صمیم قلبت این دین رو بخوای...چاره ای نبود...من دختررو میخواستم
...پس مجبور شدم به خاطر اون پا روی غرورم و عقیده هام بزارم و برم برای اولین بار در رابطه با دین عشقم تحقیق کنم...اوایل فقط به خاطر عشقم تحقیق میکردم ولی بعد یواش یواش خودم کنجکاو شده بودم...دیگه کاری با این نداشتم که تو مسیحی یا مسلمون...من قرار بود روز دوم سوم عید برگردم پیشت ولی به خودم قول داده بودم وقتی تکلیفم با خودم مشخص شد برگردم...تمام مدتی که تهران بودم تحقیق کردم...حتی از قبل از رفتن به تهران...دین خوبی بود...رفته رفته بهش علاقه مند شدم ولی شک داشتم...میترسیدم پشیمون شم...تا اینکه دیشب وقتی به تو گفتم...گفتی عالیه و هیچ وقت پشیمون نمیشی...تورو کردم الگو خودم...دیدم تو تمام سختیارو قبول کردی با لذت پس چرا من نکنم؟!...
باورم نمیشد...
خدای من...به گوشام اطمینان نداشتم...به چشمامم اعتماد نداشتم...حتی میترسیدم پلک بزنم...اگه پلک میزدم و همه چی محو میشد چی؟!
اگه پلک میزدم و از خواب میپریدم چی؟!
نه نه...بزار حداقل جوابشو بدم بعد از خواب بپرم.گل رو بالاتر گرفت و خواهشی گفت:
+الینا؟!با من ازدواج میکنی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره...باشه...
هم میخندیدم...هم گریه میکردم...
رایان که از گیجی من خندش گرفته بود بلند خندید و گفت:
+چرا گریه میکنی؟!
میون خنده و گریه گفتم:
_ینی تو الآن...
حرفمو قطع کرد و گفت:
+من مسلمانم!...
من...
دال و...
واو و...
سین و ٺِ دارم تورا...
بفہم...!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_چهارم
همه چیز بر وفق مرادشان بود...
الینا جواب مثبت داده بود و رایان خواسته بود هرچه سریعتر کارهارا پیش ببرند اما چطور؟!
مگر الینا دختر نبود؟!مگر الینا نیاز به اجازه ی پدر نداشت؟!
پدری که طردش کرده بود؟!
همه ی این حرف هارو با رایان در میون گذاشت و رایان بعد از اینکه صبور به تمام حرفهای پر بغض الینا گوش کرد نتیجه یتحقیقاتش رو به زبون آورد:
+ببین الینا من شرایط خونتون رو برات توضیح دادم...متاسفانه باید بگم پدرت به هیچ وجه راضی نمیشه بیاد برا ازدواجت رضایت بده...برای همین من تحقیق کردم گفتن میتونیم حکم حاکم شرع رو بگیریم و اول به طور موقت به هم محرم بشیم...
بعد باهم میریم تهران و اونجا خانواده ها رو تو عمل انجام شده قرار میدیم...یا پدرت باهامون کنار میاد و اجازه ازدواج تورو صادر میکنه یا هم...
قلب الینا به یکباره فرو ریخت...
یاهم؟!...ینی ممکن بود این ازدواج رویایی سر نگیره؟!
+یاهم...دوباره با حکم حاکم شرع باهم ازدواج میکنیم...هان؟!
نفس آسوده ی خارج شده از سینه ی الینا لبخند شیرینی رو روی لبهای رایان زنده کرد...
🍃
همه چیز با سرعت برق و باد در حال انجام بود.با اشتیاق فراوانی که رایان داشت تونست در کمتر از یک ماه حکم ازدواج الینا رو بگیره...
الیناهم با شور و شوق همه چیز رو برای دوقلوها تعریف کرده بود.
دخترا در ظاهر برای بهترین دوستشون ابراز خوشحالی کردن اما فقط خدا میدونست که چقدر به خاطر دل برادرشون از این وصلت ناراحت و دلگیر بودن...
امیرحسین...
هیچ کس هیچ خبری از جواب مثبت الینا به رایان بهش نداده بود اما خب خودش هم کمی عقل داشت!اینهمه شادی الینا...
اینهمه بیرون رفتناش از خونه...
قرارای بیش از حدش با اسما و حسنا...
نشون از اتفاق مهمی بود...
دلش گواه خوب نمیداد...
حس خوبی نسبت به این اتفاق نداشت و نمیدانست دلیل چیست تا بالاخره پانزده اردیبهشت بود که دلیل دلشوره های این چند روزش رو فهمید...
🍃
صبح با صدای زنگ در از خواب پرید.هرچه منتظر شد تا کسی در رو باز کنه بی فایده بود.از جا بلند شد و همینطور که دستی به موهاش میکشید از اتاق خارج شد.خونه خالی بود...
همینطور که به این فکر میکرد که مادر کجاست در رو باز کرد.
با دیدن الینا سعی کرد قلب ضربان گرفتش رو آروم کنه...
الینا هم با دیدن امیرحسین هول شده گفت:
_س...سلام...خوبین؟!
+ممنون...چیزی شده؟!
_نه چی شده؟!
امیرحسین لبخندی زد و دستشو رو چارچوب گذاشت:
+نمیدونم والا این وقت صبح اینجایین...گفتم شاید چیزی شده...
الینا کماکان هول جواب داد:
_نه نه...چ...چیزی نشده...اومده بودم...خب...خواستم قرار شب رو یادآوری خانواده کنم...منتظرم حتما بیاین..
امیرحسین ابرو در هم کشید و گفت:
+کدوم قرار؟!قضیه شب چیه؟!
الینا وحشت زده از لو دادن ماجرا دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
_oh...you didn't know that!!!
(اوه...شما نمیدوستی!!!)
اخم های امیر غلیظ تر شد:
+من چیو نمیدونستم؟!
الینا مستاصل سری تکون داد:
_ه...هیچی...با اجازه...
خودش رو به آسانسور پرت کرد و فرار کرد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_پنجم
🍃
سر ناهار امیر با زیرکی جلو خواهراش خطاب به مادر گفت:
+مامان الینا خانم گفت قرار شب یادتون نره...حتما بریم...
رنگ دخترا به وضوح پرید!
اما مهرناز خانم بیخیال سری تکون داد و گفت:
+آره آره...عزیز دلم بالاخره میخواد عروس شه...نمیدونین چقد براش خوشالم...اصن انگار دارم دختر خودمو عروس میکنم...بچم کم سختی نکشید تو این چند ماه!...حالا ایشالا که پسر عمش مث خانواده پدریش نباشه...گرچه به نظرم نیست من پسررو دیدم...خیلی آقاست...
مهرناز خانم کماکان ادامه میداد و دخترا فقط به یک چیز فکر میکردن《حرفای مامان کی تموم میشه؟! 》
اما امیرحسین چیزی نمیشنید...از جمله ی چندم قاشق از دستش افتاد و کر شد؟!
فقط چند کلمه در ذهنش رژه میرفت...
عروس...پسرعمه...خیلی آقاست...
چه میگفتند؟!درباره ی که حرف میزدند؟!الینا؟!همین الینا؟!...
نه نمیتوانست حقیقت داشته باشد؟!
اصلا...اصلا مگر عروسی دختر مسلمان و پسر مسیحی ممکن بود؟!
نکند رایان...
بازهم امکان نداشت!!!یعنی پسرک غد و کله شقی که خود را پسرعمه و همه کاره ی الینا معرفی میکرد مسلمان شده بود؟!
سرش از اینهمه فکر در حال انفجار بود...
چشمانش بی هدف به نقطه ای خیره شده بود...
با تکان دستهایی چشمانش را بالا آورد:
+هان؟!
مهرناز بود که گفت:
+وا!کجایی امیر؟!میگم تو هم امشب میای؟!
انگار هنوز گیج بود!منگ بود!با گیجی زمزمه کرد:
+نه!...
بعد بدون حرف دیگری در برابر چشمای نگران خواهرهایش و متعجب مادرش به اتاق رفت!...
🍃
یک ساعت دیگر قرار بود همه ی خانواده رادمهر برای مراسم نامزدی به خونه ی الینا برن و درست از نیم ساعت پیش امیرحسین از خونه بیرون زده بود و غیب شده بود!
چون الینا امکانات زیادی در خانه نداشت مهرناز خانم و دوقلوها چند بار اصرار کردن که مراسم اونجا برگزار شه اما الینا مخالفت کرد و فقط سفارش کرد که دو سه تا صندلی با خودشون بیارن...
ساعت هشت خانواده رادمهر بالا پیش الینا بودن...
همه به جز امیرحسینی که هنوز کسی نمیدونست کجا رفته!
الینا که از نیومدن امیرحسین متوجه همه چیز شده بود خجالت زده سعی میکرد چشم تو چشم با دخترا نشه...
بالاخره لحظات استرس بار به سر رسید و زنگ در زده شد.
الینا مثل مرغ آزاد شده از قفس به سمت آیفون پرواز کرد و دکمه در رو فشرد...
🍃
به اصرار بیش از حد دوقلوها تو آشپزخونه نشسته بود و منتظر بود تا برای بردن چای صداش بزنن!
دخترها هم برای اینکه تنها نباشه پیشش نشسته بودن به غرهاش گوش میدادن:
_اصن من نمیفهمم...این دیگه چه رسم مسخره ایه؟!ینی چی که من بشینم تو آشپزخونه؟!واه!مگه خواستگاری من نیس خب؟!اصن...اصن مگه من عروسم یا گارسون که وقتی صدام زدن چای ببرم؟!
اسما و حسنا در حال خندیدن به حرص خوردنای الینا بودن که صدای مهرناز خانم آب سردی شد روی آتش شعله کشیده الینا:
+الینا جان؟!عزیزم میای؟!
مثل سپند از جا جست و بدون توجه به سینی چایی که حسنا آماده کرده بود رفت تو هال!
اسما و حسنا نگاهی به سینی کردن و بلند زدن زیر خنده!
الینا وارد هال شد و با سری افتاده سلام کرد...
چقدر هوا گرم بود!
کنار مهرناز خانوم نشست که با تعجب گفت:
+وا الینا پس چایی کو؟!
الینا مثل برق گرفته ها سرشو بالا آورد و گفت:
_واای!
مهرناز خانم خندشو قورت داد و گفت:
+خیل خب حالا!دخترا میارن!
صدای آقای رادمهر بلند شد:
+الینا جان دخترم...من همه ی حرفای لازم رو به آقا رایان گفتم...تو هم مثل دختر خودم...
مکثی کرد و گفت:
+اگه حرفی چیزی نیس تا بریم سر اصل مطلب...صیغه و ...
بعد از مکث کوتاهی خطاب به الینا گفت:
+هان حرفی که ندارین دارین؟!
الینا سرخ شده و تب کرده سرشو تکون داد و زیر لب گفت نه...
رایان محو گونه های سرخ شده الینا لبخند زد...
هنوز برایش سوال بود که از کی دیوانه شده بود!...دیوانه ی همین فرشته ی روبرو...
اسما و حسنا از ظهر در یکی از اتاق های خانه که خالی بود سجاده ای زیبا پهن کرده بودن و دورش رو با گل و شیرینی و تزیین کرده بودن تا مثلا حالت سفره عقد به خودش بگیره...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_ششم
اسما و حسنا با ذوق الینای سرخ شده رو فرستادن تو اتاق و آقای رادمهر هم رایان مسخ شده رو...
هردو با فاصله کنار هم روی سجاده نشسته بودن...
آقای رادمهر بالای سر در حال خوندن صیغه بود...
الینا دل در دل نداشت...
قلبش محکم میکوفت...باورش نشده بود که همه چیز حقیقیه...
خودش با رایان...
درست مثل آرزو های همیشگیش...
مثل خوابهای شیرینی که از پنج سال پیش هر ازگاهی اورا به وجد می آورد...
و رایان...
با ناباوری و عشق هر از چند گاهی نگاه زیرزیرکی به دختر کنار دستش می انداخت...
دختری که شاید تا چند ماه پیش هیچ نقش خاصی در زندگیش نداشت جز دختردایی که بی فکرانه مسلمان شده بود...
دختردایی که تمام حرکات و رفتارش پیش از این بچگانه به نظر میرسید و حالا از خانمی کم نداشت...
و چه حس خوبی داشت اسلام...
چقدر از ماه پیش تا به حالا احساس رضایت و آرامش میکرد...
صیغه خوانده شد و طپش های قلب الینا از کار ایستاد...
پدر و مادرش نبودندها...
هیچ آشنای خونی در کنارش نبودها...
باید جواب میداد؟!باید بی حضور عزیزانش قبلت میگفت و قبول میکرد؟!
استرس مشهودش همه مخصوصا رایان رو نگران کرده بود...
زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت حسنا با چشم غرهداش فهماند پسر مردم از دست رفت!
و الینا قبول کرد...
بی حضور پدر مادرش محرمیت چهار ماهه با رایان را قبول کرد...
پس از اتمام صیغه رایان با لبخندی که از سر آسودگی و رضایت و عشق و همه ی حس های خوب دنیا بود به الینا زد و الینا با تمام سعی که کرد نتوانست جواب لبخند را با لبخند دهد...
چانه اش لرزید و اولین قطره ی اشکش ریخت...
بی هوا از جا بلند شد و به اتاق خواب پناه برد...
رایان نگران خواست به اتاق برود که با نگاه آقای رادمهر متوقف شد...
نگاهش حاکی از گفتن《بزار پنج دقیقه از صیغتون بگذره!》بود!!!
مهرناز خانم ضربه آرامی به بازوی اسما زد و اسما و حسنا به اتاق رفتند...
هردو سعی در دلداری دادن به الینا بودن...
اما الینا حرفهای اونارو نمیشنید...
تمام ذهن الینا حول یک جمله میچرخید《هیچ یک از بستگانش در مراسم نامزدی نبود》
دست اسما روی شونش در حال ماساژ دادن بود و حسنا جلو پاش زانو زده بود و دلداری میداد واز روزهای خوب با رایان بودن میگفت...
اما الینا نمیشنید...
دلش میخواست حسنا حرفش را تمام کند برای همین خودش را به بغل حسنا انداخت و نالید:
_حسنا هیچ کدوم از خانوادم نبودن...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_هفتم
حسنا متاثر دست نوازششو روی کمر الینا کشید و با سکوتش اجازه داد الینا خودشو خالی کنه:
_حس..نا...میدونی...چی دلم...میخواد؟!اینکه الآن تو بغل مامانم باشم...اص..اصن مامانمم نه...یه...یه آشنا...یه آشنای فامیل...یکی که...ریشش به من بخوره...یه...هم زبون...
با گریه شدیدتری نالید:
_ولی هیچ کس نیس حسنا هیچ کس نیس...
حسنا با اشاره و تکان لب و دهان به اسما فهماند رایان را به اتاق بیاورد.با خارج شدن اسما حسنا آرام زمزمه کرد:
+آروم باش دوستم...آروم باش عزیزم...تو هم خونت رو الان داری...نزدیک نزدیک...تا دیروز فامیلت بود...الآن محرم تمام اسرارت...گریه نکن عروس خانوم...
صدای تقه ی در بلند شد و حسنا کمی الینا را از خود جدا کرد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:
+بفرمایید...
با وارد شدن رایان حسنا آروم و بی سرو صدا از اتاق خارج شد.
الینا با چشمای خیس زل زد به چشمای آشنای رایان...
رایان هم مغموم نگاش کرد...
چونه ی الینا از بغض لرزید که رایان قدمی به جلو برداشت...
دو قدم دیگه رو هم الینا پر کرد و بالاخره امشب یک آغوش آشنا یافت...
پنج دقیقه ای الینا در آغوش رایان گریه کرد و رایان با حوصله تحمل کرد...
هرچند دیدن این اشکا که ناشی از سختی ده ماه تنهایی بود براش زجر آور بود اما خوب میدانست گریه تنها چیزیست که الینا به آن احتیاج دارد...
شانه ی الینا رو گرفت و کمی با خود فاصله داد...
الینا هم به ناچار چنگی که به کت مشکی رایان زده بود رو ول کرد و سرش رو پایین انداخت.
رایان با لبخند مهربانی دست برد و چونه ی الینا رو بالا آورد.اما نگاه الینا کماکان سمت پایین بود...
+look at me...(نگام کن...)
آخ که این دختر جانش راهم برای این لهجه میداد...
تیله های قهوه ایشو به خاکستری رایان دوخت...
رایان بی طاقت بوسه ی شیرینی روی پیشونی الینا گذاشت...
لب هاشو از پیشونی الینا جدا کرد و پیشونیشو به پیشونی الینا چسبوند و زمزمه کرد:
+دیگه هیچ وقت...هیچ وقت گریه نکن که داغون میشم...باشه؟!
با بغض کنترل شده ای زمزمه کرد:
_ok...(باشه...)
سرشو از سر الینا جدا کرد و بالا آورد.الیناهم متقابلا سرشو بالا آورد و به رایان نگاه کرد که با جمله رایان اشکهاش خشک شد و صورتش گلگون:
+خیلی دوست دارم...
سرشو زیر انداخت که رایان قهقه بلندی زد و گفت:
+چه عروس خجالتی نسیبم شده خداجون...
الینا اخم ظریفی کرد و گفت:
_عههه رایان...
+جان رایان...عمر رایان...نمیخوای چادرتو درآری عروس خانمم؟!
الینا با یادآوری التماس های رایان برای دیدن لباس قبل از امشب و مخالفت های خودش لبخندی زد و آروم چادرش رو از سرش کشید پایین...
پیرهن صورتی که تا پاین زانوش میرسید و آستین های سه ربش و قسمت جلوش تا روی شکم گیپور بود و از شکم به پایین با چین های ظریفی پارچه ی صورتی ساده بود...
چرخی زد و پاپیون بزرگ پشت لباس به رقص دراومد...
جوراب شلواری سفید رنگ با روسری سفید بیشتر از پیش الینارو شبیه فرشته ها کرده بود...
ابرویی بالا انداخت و شاد پرسید:
_چطوریا شدم؟!
رایان که حس میکرد تا به حال اینهمه زیبایی رو یک جا ندیده سری از روی ناباوری تکون داد و زمزمه کرد:
+به نظر...فوق العاده میای!
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه سریع از جیب شلوار مشکیش جعبه ی قرمز رنگی رو بیرون آورد و باز کرد وگرفت جلوی الینا:
+میشه خانومم بشی؟!
الینا با دیدن انگشتر تک نگین نقره ای رنگ لبخند بزرگی زد:
_مگه الآن نیستم...
رایان همینطور که انگشتر رو از جعبه در می آورد تا به دست الینا کنه گفت:
+میخوام نشونه ی مالیکتم روت باشه...تو ماله مال خودمی...انگشتر رو گرفت جلوی الینا...
الینا دستای یخ کرده و لرزونش رو جلو آورد که رایان انگشتر کرد توی دستش و بوسه ی نرمی روی دست الینا زد...
الینا خواست باز سرخ و سفید شود که صدای زنگ در حواسشان رو پرت کرد.
رایان متعجب پرسید:
+کسی قرار بوده بیاد خانومم؟!
چه لفظ شیرینی بود خانمم...
اونقدر شیرین که بی اراده لبخند رو روی لبهای الینا زنده میکرد:
_نه...شاید همسایه ای کسیه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_هشتم
با صدای زنگ اسما بلند شد در رو باز کرد و با دیدن امیرحسین دستش رو جلو دهنش گذاشت و نالید:
+هوو...داداش...
امیرحسین با چشمای قرمز قدمی جلو اومد و گفت:
+جانم؟!سلام آبجی...
اسما نگران پرسید:
+اینجا چکار میکنی داداش؟!مگه...
امیرحسین با صدای خشداری جواب داد:
+ینی چی مگه نامزدی خانوم مالاکیان نیس؟!اومدم تبریک بگم...
قدمی به داخل اومد که همزمان الینا و رایان از اتاق خارج شدن.الینا سریع پرسید:
_کی بو...
با دیدن امیرحسین به جای باقی حرفش آهی از سینش خارج شد...
رایان هم با دیدن امیرحسین اخماسو در هم کشید و نزدیکتر به الینا ایستاد اما وقتی سر امیرحسین پایین افتاد فهمید بی خودی داره جبهه میگیره...
سکوت الینا که طولانی شد رایان چاره ای ندید جز اینکه خودش از امیرحسین استقبال کنه...
با خود فکر کرد امیر که گناهی نکرده اونم یه عاشقه درست مثل خودش...
از الینا جدا شد و به سمت امیر رفت.دستی روی شونه امیر گذاشت:
+آقا خیلی خیلی خوش اومدی...بفرما...بفرما داخل...
امیر به داخل رفت و کنار پدرش نشست و به این فکر کرد که رایان امشب کبکش خروس میخونه...
قصدش این نبود که زیاد بمونه...
خسته بود...
سه ساعت بود که تمام خیابونای شیراز رو با ماشین میگشت...
چشماش میسوخت...
برای اولین بار در زندگیش برای چیزی به جز روضه اهل بیت گریه کرده بود!
الینا و امیرحسین روبروش نشستن...
دیدن دستای به هم قفل شدشون خارج از توان امیرحسین بود...
حداقل برای امشب دیگه بس بود!
سریع بلند شد و به سمت رایان رفت...
نزدیک که شد رایان ایستاد.امیر گرم دست رایان رو فشرد و تبریک گفت.بعد خطاب به الینا با سر پایین و صدای آرومی تبریک گفت و همونطور هم جواب شنید...
رایان دستی به شونه ی امیر زد و گفت:
+چرا انقدر زود میخوای بری؟!تو که تازه الان اومدی...
امیرحسین سری تکون داد:
+شرمنده...خستم...ایشالا بعدا جبران میکنم...ولی امشب...
لبخند تلخی زد و با نیم نگاهی به الینا در دل زمزمه کرد:
+امشب دیگه بسه...
رایان سری تکون داد.انگار حال امیرحسین رو درک میکرد که بدون اصرار دیگه ای اجازه ی خروج رو به امیرحسین داد...
👈امشب برایٺ
بغضِ من
ڪِل مے ڪشد محبوبِ من...🌟
دو هفته از نامزدی سوت و کورمون میگذشت...
تمام این دوهفته یا رایان بعد از کار من اینجا بود یا منو با خودش میبرد بیرون و آخر شب برم میگردوند خونه که این مورد به خاطر درس من خیلی کم پیش میومد...
رابطمون باهم دیگه مثل دوتا خواهر برادر بود.ولی خواهر برادرای عاشق...
رایان پاشو هیچ وقت از گلیمش دراز تر نمیکرد و هردفعه با گفتن "به صیغه اعتباری نیس"خودشو توجیح میکرد...
منم دیگه هیچیو ازش مخفی نمیکردم...
حتی درس خوندمو...
حتی دلیل دانشگاه نرفتنمو...
و وقتی گفتم نگران پولشم اخمی کرد و گفت:
+خانم من دیگه هیچ وقت حق نداره از بابت پول نگران باشه!
حتی دوروز بعد نامزدی رایان ساعت دو به شرکت اومد و بدون لسنکه به من توضیحی بده که چرا انقدر زود اومده دنبالم رفت سمت اتاق کار آقا ایلیا رییس فروشگاه...
بعد از اینکه خودشو معرفی کرد و گفت دو سه روزه نامزد شدیم از آقا ایلیا درخواست کرد ساعت کار من کمتر بشه و من از این به بعد به جای اینکه تا چهار سرکار باشم تا دو بمونم...
آقا ایلیا هم قبول کرد و بعدم برای نامزدیمون ابراز خوشحالی کرد...
اما ابراز خوشحالی که معلوم بود علی رغم میل باطنیشه...
و یقینا دلیلی نداشت جز امیرحسین...به هر حال ایلیا دوست جون جونی امیرحسین بود...
و اما امیرحسین...
آه!الآن دقیقا دو هفتس که من و رایان بدون اینکه با هم از قبل قراری بزاریم طبق قرارداد نانوشته ای داریم با هم همکاری میکنیم تا نه ما امیرحسین رو ببینیم و نه امیر حسین مارو!
صبحا نیم ساعت زودتر یا دیرتر از خونه میزنم بیرون و ظهر هام هم ساعتی برمیگردم که مطمئن باشم اون تو راهرو نیس...
حتی دیگه خونشونم نمیرم...
هر وقت کاری با دوقلو ها داشته باشم زنگ میزنم تا اونا بیان بالا...
احوال مهرناز خانم رو هم با تماس های تلفنی میگیرم!
نمیدونم چرا نمیخوام ببینمش...میترسم یا خجالت میکشم...یا...
نمیدونم...هرچیه که حس میکنم با دیدنش هم من معذب میشم هم اون...
اما با تمام این موش و گربه بازیا...
دوبار تو بدترین شرایط باهم چشم تو چشم شدیم!..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_نهم
پنج روز بعد نامزدی بود...
ظهر بود و من و رایان بی توجه به اینکه این ساعت،ساعت برگشت امیرحسین از سرکار هست وارد ساختمون شدیم...
رایان در حال مسخره کردن غذای سوخته ی دیروزم بود و من با خنده و اخم سعی داشتم از خودم دفاع کنم.وارد راهرو شدیم و همینطور که میرفتیم سمت آسانسور رایان با خنده گفت:
+خدایی اصلی ترین کباب دودی بود که تا حالا خورده بودم...واقعا دوووودی بود!
بلند زدم زیر خنده و خواستم جواب بدم که در راهرو باز شد و من فضول چرخیدم تا ببینم کی اومده...
اما چرخیدنم همانا و چشم تو چشم شدن با امیرحسین همان...
خندمو جمع کردم و با سری افتاده گفتم سلام!
با صدای سلام من رایان هم نگاهی به در انداخت و با لبخندی که سعی میکرد مهربون باشه گفت:
+سلام امیرحسین جان خوبی؟!
امیرحسین با قیافه ای فوق العاده سرد و جدی جلو اومد و بدون نیم نگاهی به من روبه رایان جواب داد:
+سلام...الحمدلله...
بعد گوشه چشمی بهم انداخت و با لحن توبیخ گری گفت:
+فک کنم قوانین این ساختمونو شمایی که ده ماهه داری توش زندگی میکنی بهتر از(نگاهی به امیرحسین انداخت)دیگران بدونی...نه؟!فک نمیکنم این صدای بلند خنده سر ظهر برای دیگران لذت بخش باشه!
لبمو گاز گرفتم و خواستم از خودم دفاع کنم که رایان حمایتگر دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت:
+کاملا حق با توعه امیرجان...من شرمنده...
امیرحسین هم بدون جوابی با پوزخندی تلخ از کنارمون رد و شد و رفت!
سوار آسانسور که شدیم با قیافه ای ناراحت گفتم:
_خیلی بد شد نه؟!
برای اینکه ذهنم خالی از رفتار امیرحسین بشه پیشونیمو بوسید و با شیطنت گفت:
+نه بدتر از کباب دودی دیروز!
اون لحظه خندیدم اما تا فردا صبحش به رفتار امیرحسین و پوزخند تلخش فکر کردم...
یک هفته از اون ماجرا گذشت و ما دیگه امیرحسین رو ندیدم تا دوباره اون روز صبحی که من خواب مونده بودم و دیرم شده بود...
اون روز به جای اینکه ساعت هفت از خواب بلند شم ساعت هفت و نیم بلند شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم.اول خواستم بیخیال صبحانه بشم ولی با قاروقور شکمم فهمیدم امکان پذیر نیس!
سریع یه ساندویچ نون پنیر درست کردم که همون موقع صدای زنگ واحد بلند شد.در رو باز کردم...
میدونستم امیرحسینه...تازگیا کلید در حیاط و واحد رو داشت ولی برای ورود به واحد همیشه زنگ میزد.
بعد از باز کردن در بدون اینکه صبر کنه تا رایان وارد بشه رفت سمت اتاق تا مقنعه بپوشه...
در حال صاف کردن مقنعه بود که صدای رایان بلند شد:
+لیدیه من...خانم خانما؟!کجایی مگه دیرت نشده؟!
چادرمو زدم زیر بغلمو از اتاق بیرون زدم و در همون حال گفتم:
_سلام...معلومه که دیرم شده!تو چرا دیر اومدی؟!
رایان با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
+من مقصر شدم؟!
هول و دستپاچه برا پیدا کردن گوشیم دور خودم میچرخیدم.آخر عصبی گفتم:
_وااای رایان گوشیم نیس!لعنتی حالا همین امروز...
ادامه حرفم با دیدن گوشیم دست رایان خورده شد...
گوشی توی دستش سرشم تو گوشی...
گوشیو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم:
_خوش میگذره؟!
خندید و بی جواب گفت:
+بریم؟!
نگاهی به صفحه گوشی انداختم تو تنظیمات بوده!این بشر کامپیوتر و گوشی میبینه محو میشه!
گوشیو انداختم تو کیفم.چادرمو سر کردم و تند گفتم:
_آره آره بریم...
وارد حیاط شدیم.اون یک قدم جلوتر از من بود.دستشو آورد بالا تکون داد و من ساندویچمو تو دستش دیدم.خواستم تشکر کنم که آوردتش که گفت:
+دستت درد نکنه بابت لقمه.صبحانه نخورده بودم!
پریدم جلو تا لقمه رو از دستش بگیرم که دوید و دستشو کشید.دویدم دنبالش و در همون حال با خنده گفتم:
_بده من ببینم پررو دارم از گشنگی له میشم...
همینجور که میدوید سمت در گفت:
+نمیدم...خودم پیداش کردم مال منه...
رسیدم بهش اما هی لقمه رو تو دستش جابه جا میکرد.همونطور که در حال تلاش برا گرفتن حقم بودم گفتم:
_عهه نخیر من درستش کردم مال خودمه...
روبروی رایان بودم و پشت به در حیاط.
دست برد از پشت کمرم در رو باز کرد.همیتطور عقب عقب داشتم میرفتم که یهو رایان گرفتم تا نرم عقب تر.متعجب به پشت سرم نگاه کردم و...
بازم همون دو تا تیله ی عسلی!...
ایندفعه قبل از من زیرلب سلام کرد و با سرعت قبل از گرفتن جواب وارد ساختمون شد!
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
_این اینجا چه کار میکرد؟!
رایان هم ابرویی بالا انداخت
رایان هم ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه ندونستن تکون داد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دهم
جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود!
دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود!
ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته...
رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن...
نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد...
بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم...
ثانیه ای بعد صداش بلند شد:
+خانوم؟!
بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم:
_هووم؟!
+لیدی؟!
_yea?!(بله؟!)
اینبار کشدار صدا زد:
+همسرررم؟!
همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جاانننم؟!
+گل لیدی؟!
باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم:
_الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟!
ژست متفکری گرفت و گفت:
+ترکیب زبان مادری و پدری!
رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی...
باخنده گفتم:
_اوه!
و دوباره سرمو انداختم پایین.
صداش مظلومتر بلند شد:
+الیِ من؟!
گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا:
_جانم؟!
مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت:
+دلم برات تنگ شده!
یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم:
_مگه چقد ازت دورم؟!
دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد:
+اینهمه!نگاه چه زیاده!
خنده ی کوتاهی کردم که گفت:
+ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا!
با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم:
_تو عزیز دلمی ولی آخه...
با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت:
+نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع...
بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید.
متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت:
+وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!...
بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت:
+توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا...
چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم:
_حسود!
خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش...
کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام...
همونجور که موهامو ناز میکرد گفت:
+الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!...
سرمو بالاتر گرفتم:
_بگو گوش میکنم...
انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت:
+اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران...
از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم:
_چرا؟برا کار؟!
نفس پر صدایی کشید:
+نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده...
یخ کردم...یهو استرس گرفتم...
انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت:
+هیییش...آروم عزیزکم...آروم...
بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم:
_منم باید بیام؟!
+نه...فعلا نه...
_چرا؟!مگه نمیخوای...
حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
+نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم...
سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت:
+باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس...
با بغض گفتم:
_رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من...
صورتمو قاب گرفت:
+هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه...
سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم:
_ولی میدونی که دوست دارم؟!
+توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟!
_نه نمیدونم!
+واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی....
🍃راوی
جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد...
زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد.
وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون:
+Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...)
سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت...
همینطور که داخل میشدن کریستن گفت:
+چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟!
ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد:
_نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_یازدهم
_نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم...
کریستن ابروهاشو بالا انداخت:
+چیزی شده؟!
_نه...
و با یادآوری الینا لبخند زد...
چقد تو همین چند ساعت دوری دلتنگ شده بود...!
کریستن سری تکون داد و گفت:
+اوکی...فعلا که مامی اینا بیرونن برو استراحت کن برگشتن کارت رو بگو...
ساکشو بار دیگه از رو زمین برداشت و همینجور که به سمت اتاق میرفت گفت:
_باشه...فقط کریستن...اگه میشه زنگ بزن بگو شب دایی اینا هم بیان...
کریستن متعجب باشه ای گفت و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه هیجان زده گفت:
+ماریا اینا هم بیان؟!
رایان متعجب چرخید طرفش و با چشمای ریز شده گفت:
_ماریا؟!
کریستن با شوق گفت:
+آره دیگه...ماریا دختر خواهر زندایی...
رایان کمی فکر کرد تا بالاخره ماریا رو یادش اومد...
دختر چشم سبز با موهای بلوند که همیشه با الینا بود و الینا ماریا رو مثل خواهرش میدونست...
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
_I dont care...(اهمیتی نمیدم)
بہ درس و
بحث و
تحصیلت...
حسادٺ میکنم حتے!!!
+چه خبرا؟!
با پچ پچ جواب داد تا صداش نره بیرون از اتاق:
_هیچی عزیز دلم همه جمع شدن تا من برم سخنرانی!...
بعدم به حرف بی مزه ی خودش پوزخند زد...
صدای الینا از اونور خط بلند شد:
+همه ی همه؟!
_همه ی همه...
صداش بغض دار شد:
+کریستن و ماریا چی؟!
_فدای صدای بغض دارت بشم...آره اونام هستن ولی تو گریه نکنیا...
صدای تقه ی در باعث شد حرفشو قطع کنه و بلند بگه:
_بله؟!
در باز شد سر نادیا نصف نیمه اومد داخل:
+رایان اینجایی؟!دایی هم اومد...منتظر تو!
سری تکون داد:
_ok mom...I'll be right there...(باشه مامان...میام اونجا...)
نادیا بدون حرف دیگه ای رفت و در رو بست.رایان بعد از چند ثانیه که مطمئن شد مادرش رفته پشت تلفن پچ پچ کرد:
_همه چیز درست میشه خب؟!من میرم که همه چیز رو درست کنم...باشه؟!
صدای گرفته ی الینا تمام روحیشو گرفت:
+باشه...
_دوست دارم...خدافظ
+منم...خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و انداخت روی تخت و با قدم های محکمی به هال رفت...
با همه سلام کرده بود جز دایی که به خاطر مشغله های شرکت دیرتر از بقیه اومده بود...
سلام کرد و مردانه دست دایی رو فشرد...
دایی روی مبل نزدیک به پدر رایان نشست و مشغول صحبت شد...
نیم ساعتی از مهمونی میگذشت و رایان بدون اینکه با کسی حرف بزنه غرق در افکار خودش نشسته بود که کریستن اومد کنارش و آروم گفت:
+evry thing ok?!(همه چیز مرتبه؟!)
با گیجی نیم نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
_Ha?!yea..yea...it's ok!(هان؟!آره...آره...مرتبه!)
کریستن ابرویی بالا انداخت و گفت:
+I doubt that!(شک دارم!)
دو دقیقه سکوت بود که کریستن باز در گوش رایان گفت:
+نمیخوای حرفتو بزنی؟!همه به خاطر حرف فوق مهم تو اومدنا!
رایان سری تکون داد و پر استرس گفت:
_چرا...چرا...
نفس عمیقی کشید تا بخش اعظم استرسش رفع بشه...
گلوشو صاف کرد و بلند برای اینکه توجه همه جلب بشه گفت:
_خب...
همه ساکت شدن و چرخیدن سمت رایان...
_خیلی ممنونم از همتون که امشب اومدین...یه چیز مهمی هست که...به همه مربوط میشه و من خواستم یه بارگی تو جمع بگم...
نگاه کلی به جمع انداخت...همه خیره خیره منتظر بودن تا ادامه حرفشو بزنه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_من میخوام ازدواج کنم!
نادیا اولین نفری بود که از جا پرید و با شوق رو به سرش گفت:
+واقعا؟!
رایان بدون کوچکترین لبخندی سر تکون داد.
نادیا دستاشو به هم کوبید و گفت:
+این عالیه...با کی؟!ما میشناسیمش؟!
رایان آب دهنشو قورت داد و اینبار با یادآوری الینایش لبخندی زد و گفت:
_بله میشناسینش...از فامیله....
قلب ماریا در سینه کوفت...ینی میشد این عروس خوشبخت خودش باشه؟!ینی الآن رایان داشت خواستگاری میکرد؟!...
هزار و یک سواله در سرش با جمله ی بعدی رایان دود شد و به هوا رفت!
_ولی...تنها زندگی میکنه...
چشم همه تنگ شد...نادیا اولین نفر به حرف اومد:
+چرا پسرم مگه خانواده نداره؟!
پوزخندی زد و جواب داد:
_نمیدونم...خودش که میگه داره...ولی من شک دارم!
پدر رایان با جدیت پرسید:
+منظورت چیه رایان؟!درست حرف بزن!دختره کیه؟!اسمش چیه فامیلش چیه؟!تو کجا دیدیش؟!
رایان هم پوزخندشو جمع کرد و با جدیت گفت:
_اسمش...الیناست...
در چهره ی همه علامت سوال بود به جز مادر و پدر الینا که انتظار بیشتر در چهرشان داد میزد...
رایان ادامه داد:
_فامیلش...مالاکیان...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دوازدهم
رایان ادامه داد:
_فامیلش...مالاکیان...
بهت و ناباوری جای علامت سوال رو گرفت و اولین نفر کریستن به حرف اومد:
+مسخره کردی مارو!الینا کجا بود!چرا چرت میگی؟!...
پدر الینا،مالاکیان بزرگ به حرف اومد:
+رایان اصلا ازت توقع نداشتم مارو جمع کردی اینجا که چرت و پرت بگی!الینا کیه؟!
نادیا کسل،انگار که ضایه شده باشه نشست سر جاشو پوفی کشید...
رایان نگاهی به قیافه جمع انداخت...انگار هیچ کس باورش نشده بود!
خواست حرفی بزنه تا همه باور کنن که زن داییش مادر الینا از جا بلند شد و گفت:
+رایان؟!راست میگی؟!تو...
قطره اشکی از چشمش چکید:
+تو میدونی الینای من کجاست؟!
رایان مهربون لبخندی زد و گفت:
_آره...آره میدونم...
نینا بی طاقت به چنگی به لباس رایان زد:
+قسم بخور
...قسم بخور که حالش خوبه...بگو حالش خوبه.. بگو که دروغ نمیگی!...
رایان لبخندی زد دست مشت شده ی نینا رو که روی سینش بود در دست گرفت...
این زن حالا مادر زنش محسوب میشد...
با همون لبخند دلگرم کننده گفت:
_من دروغ نمیگم...الینا حالش کاملا خوبه و...
نگاهی به دیگران که با بهت نگاش میکردن انداخت و جدی ادامه داد:
_ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم...
انگار همه یکی یکی داشتن باور میکردن اما هیچ کس توانایی ابراز احساسات نداشت جز نینا که نشست و گریه کرد...
رایان ادامه داد:
_ما هردو همدیگرو دوست داریم و ...میخوایم باهم ازدواج کنیم...
صدای محکم مالاکیان بزرگ بلند شد:
+شما نمیتونین...مگر اینکه اون دختر پشیمون شده باشه و بخواد برگرده به دینش...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+میدونستم یه روز پشیمون میشه...
رایان برگشت سمت داییش و گفت:
_نه الینا پشیمون نشده...الینا الآن مسلمانه و تا ابدم مسلمان میمونه...من مشکلی با این موضوع ندارم...اتفاقا...من عاشق همین الینا شدم...
صدای مغموم کریستن از گوشه سالن بلند شد:
+اما داداش...شما نمیتونین ازدواج کنین...تفاوت دینتون مانع میشه...هیچ قانونی بهتون اجازه ازدواج نمیده...
رایان لبخند زیرکی زد و گفت:
_نگران اونش نباش..همه چیز حل شده...ما به راحتی میتونیم ازدواج کنیم!
کریستن با نور ضعیف امیدی که در دلش بود گفت:
+اما چطوری؟!
از خداش بود که خواهرو برادرش باهم ازدواج کنن!
رایان با همون لبخند گفت:
_مگه مهمه؟!مهم اینه که...
فریاد مالاکیان بزرگ دلیل قطع حرفش بود:
+درسته مهم نیست...مهم اینه که مننن(به تخت سینه ی خودش زد)...منن اجازه نمیدم...اجازه ی اون دختر هنوز دست منه و منم اجازه ازدواج بهش نمیدم...
_عذر میخوام دایی ولی میتونم بپرسم چرا؟!مگه اون دختر چکار کرده؟!غیر از اینه که راهی که خودش خواسته رو در پیش گرفته؟!
+اون دختر میدونست من از اسلام و مسلمون بیزارم...میدونس از این قاتلای خونخوار بدم میاد ولی کار خودشو کرد...الآن اونم برا من یکی مثل همه ی اون قاتلاس...
گریه ی نینا شدت گرفت...
هیچ دلش نمیخواست کسی راجب تک دخترش اینطور صحبت کنه ولی چکار میتونست بکنه وقتی شوهرش حکم سرور و سالار براش داشت!
رایان سعی کرد با آرامش توضیح بده:
_طرز تفکر شما غلطه دایی جان...اونا واقعا قاتل نیستن...من هزار و یک تحقیق جمع آوری کردم که نشون میده اونا قاتل نیستن...
با پوزخند حرف رایان رو قطع کرد:
+پس این کشت و کشتارا...
رایان نزاشت داییش ادامه بده و گفت:
_اونا مسلمون نیستن...اونا یه مشت حیوون وحشین که ادای مسلمونا رو در میارن...یه مشت روانی که آدم میکشن و ذکر میگن تا مسلمونایی امثال الینا رو بد جلوه بدن و خراب کنن تا طرز تفکر من و شمارو به هم بریزن...
دایی با تمسخر قهقه زد و شروع کرد به دست زدن:
+نه...خوشم اومد...خوشم اومد...براوو...داری کم کم مث این...
خواست توهینی بکنه که رایان اجازه نداد:
_خواهش میکنم دایی جان...بحث ما این نیست...
با کمی مکث ادامه داد:
_بحث ازدواج من و الیناس...
+درسته...درسته...بحث ازدواج شماست که من اجازه نمیدم...مگه اختیار اون دختر با من نیس؟!من اجازه نمیدم...قبلنم گفتم...من اون دختر رو زمانی میپذیرم که پشیمون ببینمش...
_اما دایی...
ادامه ی حرفش با خروج دایی از سالن خورده شد...
نینا داغون و بی حال دست نادیا که آب قند رو جلوش گرفته بود پس زد و به سمت رایان رفت...
بازوی رایان رو گرفت و زمزمه کرد:
+میدونم خوشبختش میکنی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سیزدهم
بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت...
با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد:
+منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!...
رایان بی حوصله جدی و محکم گفت:
_من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم...
بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست...
🍃
ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن...
حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود...
روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد.
به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در.
پچ پچ کریستن بلند شد:
+بیداری؟!
_آره کاری داری؟!
بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت.
رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد.
دوباره کریستن پچ پچ کرد:
+رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟!
صداش بغض داشت:
+کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟!
رایان بغض صدای برادرشو حس کرد...
هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر...
شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا...
از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده...
کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش:
+نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم...
سرشو بالا گرفت:
+آخ خدایا شکرت...
رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت:
_کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟!
کریستن مطمئن سر تکون داد:
+هر کاری میکنم...
بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید...
شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم...
روز کنکور...
روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم...
نتیجه بیخوابیام...
بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون...
اکثرا با خانواده اومده بودن...
آخ کاش یکیم با من اومده بود...
رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه...
چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه...
تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!"
اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!...
اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید!
خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم!
کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند!
🍃
چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم...
دلم جیغ میخواس...
دیوونه بازی...
گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن...
چشمم افتاد به شماره رایان...
مردد بودم زنگ بزنم یا نه...
میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم...
آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم...
به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم...
چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود...
ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه...
🍃راوی
با صدای زنگ تلفن از خواب پرید...
بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت:
_سلام؟!
صدای پرخنده رایان بلند شد:
+علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!...
خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت:
+راسی کنکور چی شد؟!
با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت:
_عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا...
رایان با خنده گفت:
+خب بگو بینم 20 میشی؟!
خندید و جواب داد:
_22میشم!
هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت:
_رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟!
رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت:
+دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1