eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
28.6هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_هشتم در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند. دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن. یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد. یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد. روز دوم رسید. چه حال و هوایی داشتند بچه ها! مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود. برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند. به آن جا که رسیدند، آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند. _ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید. اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده. درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند. ایران و عراق پیشینه درگیری‌های دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ‌ها پیشینه‌ای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهره‌برداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده‌. مهمترین این پیمان‌ها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه‌ است. این قرارداد تا امروز پابرجا مانده‌است. مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ پنج روز بعد نامزدی بود... ظهر بود و من و رایان بی توجه به اینکه این ساعت،ساعت برگشت امیرحسین از سرکار هست وارد ساختمون شدیم... رایان در حال مسخره کردن غذای سوخته ی دیروزم بود و من با خنده و اخم سعی داشتم از خودم دفاع کنم.وارد راهرو شدیم و همینطور که میرفتیم سمت آسانسور رایان با خنده گفت: +خدایی اصلی ترین کباب دودی بود که تا حالا خورده بودم...واقعا دوووودی بود! بلند زدم زیر خنده و خواستم جواب بدم که در راهرو باز شد و من فضول چرخیدم تا ببینم کی اومده... اما چرخیدنم همانا و چشم تو چشم شدن با امیرحسین همان... خندمو جمع کردم و با سری افتاده گفتم سلام! با صدای سلام من رایان هم نگاهی به در انداخت و با لبخندی که سعی میکرد مهربون باشه گفت: +سلام امیرحسین جان خوبی؟! امیرحسین با قیافه ای فوق العاده سرد و جدی جلو اومد و بدون نیم نگاهی به من روبه رایان جواب داد: +سلام...الحمدلله... بعد گوشه چشمی بهم انداخت و با لحن توبیخ گری گفت: +فک کنم قوانین این ساختمونو شمایی که ده ماهه داری توش زندگی میکنی بهتر از(نگاهی به امیرحسین انداخت)دیگران بدونی...نه؟!فک نمیکنم این صدای بلند خنده سر ظهر برای دیگران لذت بخش باشه! لبمو گاز گرفتم و خواستم از خودم دفاع کنم که رایان حمایتگر دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت: +کاملا حق با توعه امیرجان...من شرمنده... امیرحسین هم بدون جوابی با پوزخندی تلخ از کنارمون رد و شد و رفت! سوار آسانسور که شدیم با قیافه ای ناراحت گفتم: _خیلی بد شد نه؟! برای اینکه ذهنم خالی از رفتار امیرحسین بشه پیشونیمو بوسید و با شیطنت گفت: +نه بدتر از کباب دودی دیروز! اون لحظه خندیدم اما تا فردا صبحش به رفتار امیرحسین و پوزخند تلخش فکر کردم... یک هفته از اون ماجرا گذشت و ما دیگه امیرحسین رو ندیدم تا دوباره اون روز صبحی که من خواب مونده بودم و دیرم شده بود... اون روز به جای اینکه ساعت هفت از خواب بلند شم ساعت هفت و نیم بلند شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم.اول خواستم بیخیال صبحانه بشم ولی با قاروقور شکمم فهمیدم امکان پذیر نیس! سریع یه ساندویچ نون پنیر درست کردم که همون موقع صدای زنگ واحد بلند شد.در رو باز کردم... میدونستم امیرحسینه...تازگیا کلید در حیاط و واحد رو داشت ولی برای ورود به واحد همیشه زنگ میزد. بعد از باز کردن در بدون اینکه صبر کنه تا رایان وارد بشه رفت سمت اتاق تا مقنعه بپوشه... در حال صاف کردن مقنعه بود که صدای رایان بلند شد: +لیدیه من...خانم خانما؟!کجایی مگه دیرت نشده؟! چادرمو زدم زیر بغلمو از اتاق بیرون زدم و در همون حال گفتم: _سلام...معلومه که دیرم شده!تو چرا دیر اومدی؟! رایان با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت: +من مقصر شدم؟! هول و دستپاچه برا پیدا کردن گوشیم دور خودم میچرخیدم.آخر عصبی گفتم: _وااای رایان گوشیم نیس!لعنتی حالا همین امروز... ادامه حرفم با دیدن گوشیم دست رایان خورده شد... گوشی توی دستش سرشم تو گوشی... گوشیو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم: _خوش میگذره؟! خندید و بی جواب گفت: +بریم؟! نگاهی به صفحه گوشی انداختم تو تنظیمات بوده!این بشر کامپیوتر و گوشی میبینه محو میشه! گوشیو انداختم تو کیفم.چادرمو سر کردم و تند گفتم: _آره آره بریم... وارد حیاط شدیم.اون یک قدم جلوتر از من بود.دستشو آورد بالا تکون داد و من ساندویچمو تو دستش دیدم.خواستم تشکر کنم که آوردتش که گفت: +دستت درد نکنه بابت لقمه.صبحانه نخورده بودم! پریدم جلو تا لقمه رو از دستش بگیرم که دوید و دستشو کشید.دویدم دنبالش و در همون حال با خنده گفتم: _بده من ببینم پررو دارم از گشنگی له میشم... همینجور که میدوید سمت در گفت: +نمیدم...خودم پیداش کردم مال منه... رسیدم بهش اما هی لقمه رو تو دستش جابه جا میکرد.همونطور که در حال تلاش برا گرفتن حقم بودم گفتم: _عهه نخیر من درستش کردم مال خودمه... روبروی رایان بودم و پشت به در حیاط. دست برد از پشت کمرم در رو باز کرد.همیتطور عقب عقب داشتم میرفتم که یهو رایان گرفتم تا نرم عقب تر.متعجب به پشت سرم نگاه کردم و... بازم همون دو تا تیله ی عسلی!... ایندفعه قبل از من زیرلب سلام کرد و با سرعت قبل از گرفتن جواب وارد ساختمون شد! لبمو گاز گرفتم و گفتم: _این اینجا چه کار میکرد؟! رایان هم ابرویی بالا انداخت رایان هم ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه ندونستن تکون داد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1