eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3.2هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
26.1هزار ویدیو
48 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️تاجر و متوكل▶️ در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد. تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی. تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم. چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود. 👌آری، توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
👌 فرد دانایی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می‌نویسی؟ دانا لبخندی زد و گفت: مهم‌تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد، چون چیز خاصی در مداد ندید. عالِم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می‌توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن، دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می‌کند، و آن دست خداست. دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می‌شود، ولی نوک مداد را تیز می کند. پس بدان، رنجی که می‌بری، از تو انسان بهتری می‌سازد. سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد تا برای پاک کردن اشتباه، از پاک كن استفاده کنی، پس بدان که تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست. چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست، مهم مغز مداد است، که درون چوب است، پس همیشه مراقب مغز و افکارت باش، که چه از آن بیرون می‌آید. پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می‌گذارد، پس بدان هر کاری در زندگی‌ات مى‌كنى، ردی از آن به جا مى‌ماند، پس در انتخاب اعمالت خیلی دقت کن. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️نافرمانی چنین خدایی، ناجوانمردیست⛔️ ✅حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى‏‌آمد، غذا نمى‏ خورد. زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجو پرداخت. پيرمردى را ديد و جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت‌پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می‌شدى و از غذاى من مى‌‏خوردى» در اين هنگام جبرئيل بر حضرت ابراهيم نازل شد و گفت: خداوند مى‏ فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت‌پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، به خاطر بت‏‌پرستى، به او غذا ندادى! حضرت ابراهيم عليه ‏السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می‌کنی؟ حضرت ابراهيم، از هشدار خداوند به او خبر داد. پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت:  نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. آنگاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين حضرت ابراهيم عليه‏ السلام را پذیرفت. 📚جوامع الحكايات(محمد عوفى)،صفحه ۲۱۱ 📚المحجة البيضاء، جلد ۷ ، صفحه ۲۶۶
📚 : لاف عشق.....♥️ ✍ آورده‌اند که عاشقی به معشوق ادعای عشق کرد و گلایه که چرا شبی به عاشقت گذر نمی‌کنی⁉️ 🌺 معشوق پیام فرستاد: «فلان شب بیدار بمان که تو را مهمانم.» عاشق، آن شب ضیافتی مهیا کرد. 🌌 شب از نیمه گذشت اما خبری از معشوق نشد. بی‌تاب شد. چشم‌هایش به در دوخته شد ولی گویا معشوق وعدۀ آمدن را فراموش کرده بود. کم‌کم خسته شد و خواب چشمانش را ربود. 🌅 صبح بیدار شد. دید کنار میزش، چند گردو برایش گذاشته‌اند و کاغذی به خط معشوق که نوشته بود: «لاف عشق زدی و شبی نتوانستی تأخیر معشوقه‌ات را برتابی؟ آمدم؛ خواب بودی. این چند گردو را به یادگار برایت می گذارم که تو هنوز بزرگ نشده‌ای و همان بهتر که به رسم بچه‌ها بازی کنی...» ⚠️ به فکر فرو می‌روم، نکند حکایت ما و این انتظار، همین باشد که خود را عاشق بنامیم و کم‌کم خسته بشویم و خواب غفلت ما را با خود بِبَرد و روزی غبطۀ این لحظه‌های ناب عاشقی را ببَریم⁉️ نه شرم و حیا، نه عار داریم از تو اما گله بی‌شمار داریم از تو ما منتظر تو نیستیم آقاجان تنها همه «انتظار» داریم از تو...😔 📖 🤲🌸
✈️هوایی✈️ ❇️توی پرواز بسم الله که گفتم کناریم گفت جدی فکر میکنی خدایی وجود داره؟من که اعتقاد دارم خدایی در کار نیس.همش از بیخ سرکاریه! یهو هواپیما یه تکون بدی خورد.طرف چسبید به صندلی گفت یا ابالفضل شکر خوردم اگه زنده بمونم تا ابد سگ درگاهت میشم😂😂😂 ✅بعضی وقتا بد هوا برمون میداره. خدام یه هواگیری میکنه که زیادی هوایی نشیم. 💕بَشِّرِ الصَّابِرِینَ 💠الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ 🌱میخوام بگم که گوشِتُ میپیچونه که بپیچی سمتش پس قدر پیچای زندگیتُ بِدون.
معاویة بن وهب می گوید : با عده ای به سوی مکه می رفتیم و به همراه ما شیخ عابد و زاهدی بود که اعتقاد به حقانیت علی (ع ) نداشت و شیعه نبود ، در حالی که پسر برادرش که او نیز همراه ما بود ، شیعه بود . در بین راه آن شیخ مریض شد ، من به پسر برادرش گفتم : اگر مرام ما را به او عرضه کنی شاید برایش نافع باشد و بپذیرد و خدا او را کمک کند . بعضی گفتند : او را رها کنید تا بر همین حال بمیرد . بالاخره پسر برادرش به او گفت : ای عمو ! بعد از پیامبر همه مردم جز تعداد کمی مرتد شدند و اطاعت از علی بن ابی طالب (ع ) هم مانند اطاعت از رسول خدا - ص - واجب بود . شیخ نفس عمیقی کشید و گفت : من هم این را قبول دارم و سپس از دنیا رفت . در پایان سفر ما به حضور امام صادق (ع ) رسیدیم و علی بن سری این جریان را برای آن حضرت نقل نمود . حضرت فرمود : او اهل بهشت است . علی بن سری گفت : او غیر از آن لحظه به این امر اعتقاد نداشت ؟ ! حضرت فرمود : چه چیزی از او می خواهید ؟ ! به خدا سوگند او داخل بهشت شده است . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃 مجلس ميهماني بود...... پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود... اما وقتي که بلند شد، عصاي خويش را بر عکس بر زمين نهاد..... و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت... ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش را بر عکس بر زمين نهاده..... به همين خاطر صاحبخانه با حالتي که خالي از تمسخر نبود به وي گفت: پس چرا عصايت را بر عکس گرفته اي؟! پير مرد آرام و متين پاسخ داد: زيرا انتهايش خاکي است، مي خواهم فرش خانه تان خاکي نشود..... مواظب قضاوتهايمان باشيم.... چه زيبا گفت دکتر شريعتي: براي کسي که ميفهمد هيچ توضيحي لازم نيست و براي کسي که نميفهمد هر توضيحي اضافه است آنانکه ميفهمند عذاب ميکِشند و آنانکه نميفهمند عذاب مي دهند ❗️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣️🌱 📘زاویه دید‼️ 🌹حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص باناراحتی گفت: چه بگویم، امروز ازگرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگارسیصدساله اجدادیم بود را بفروشم ونانی تهیه کنم... حکیم گفت: خداوند روزی ات راسیصدسال پیش کنارگذاشته و تو اینگونه ناسپاسی می کنی؟!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔅 در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت، مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی. مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟ زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن. مرد گفت: پذیرفتم بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند: خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: - تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن. 📙بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔅 در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت، مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی. مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟ زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن. مرد گفت: پذیرفتم بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند: خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: - تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن. 📙بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣️🌱 📘زاویه دید‼️ 🌹حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص باناراحتی گفت: چه بگویم، امروز ازگرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگارسیصدساله اجدادیم بود را بفروشم ونانی تهیه کنم... حکیم گفت: خداوند روزی ات راسیصدسال پیش کنارگذاشته و تو اینگونه ناسپاسی می کنی؟!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 وای اگر پرنده‌ای را بیازاری پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. بال‌هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست‌هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می‌دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ‌ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری...! نویسنده: عرفان نظرآهاری از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است داستان‌های کوتاه جهان...! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃 مجلس ميهماني بود...... پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود... اما وقتي که بلند شد، عصاي خويش را بر عکس بر زمين نهاد..... و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت... ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش را بر عکس بر زمين نهاده..... به همين خاطر صاحبخانه با حالتي که خالي از تمسخر نبود به وي گفت: پس چرا عصايت را بر عکس گرفته اي؟! پير مرد آرام و متين پاسخ داد: زيرا انتهايش خاکي است، مي خواهم فرش خانه تان خاکي نشود..... مواظب قضاوتهايمان باشيم.... چه زيبا گفت دکتر شريعتي: براي کسي که ميفهمد هيچ توضيحي لازم نيست و براي کسي که نميفهمد هر توضيحي اضافه است آنانکه ميفهمند عذاب ميکِشند و آنانکه نميفهمند عذاب مي دهند ❗️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💥💥 💠 عنوان داستان :شیشه وآیینه جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید: - "پشت پنجره چه می بینی؟" - "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد." بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: - "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی." - "خودم را می بینم." - "دیگر دیگران را نمی بینی!" آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."
✨﷽✨ 📌 شهدای رمضان... ✍ صدایش از پشت تلفن بسیار ضعیف به گوش می‌رسید. با نگرانی پرسیدم: «علی جان! خوبی؟» پاسخ داد: «خیلی خوبم… خیلی…» سرفه‌های وحشتناک، مانع از اتمام جمله‌اش شد. با نگرانی داد زدم: «علی! تو رو خدا بگو خوبی…» صدایی نمی‌آمد. منتظر ماندم و این انتظار مرا نصفه‌جان کرد. ناگهان گفت: «مینا جان… گوش کن… من دارم به آرزوم می‌رسم… بی‌تابی نکن جان دلم. مراقب خودت و بچه‌مون باش...» ناگهان از جا پریدم. فکرم کار نمی‌کرد. گفت، دارم به آرزوم می‌رسم! باز هم صدایم زد: «مینا جانم؟» بغضم ترکید و گفتم: «علی…» گفت: «جان دلم!» هق‌هق گریه‌ام بلند شد. گفت: «بی‌تابی نکن… من وقت زیادی ندارم. منو حلال کن…» میان حرفش پریدم و گفتم: «تو همیشه سر قولت می‌موندی علی…» گفت: «هنوزم هستم… وصیت کردم منو ببرن جمکران...» مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. گفتم: «اما قرار بود با هم...» هق‌هق اجازه نمی‌داد که جمله‌ام را تمام کنم. صدای علی ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. علی گفت: «با هم می‌ریم. تو هم بیا همراهم باش...» صدایش قطع شد و من هرچه فریاد زدم بی‌فایده بود. علی رفته بود… علی شهیدم… سرباز آقا امام زمان به سلامت. 📖 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•