eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
28.6هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✍... حضرت عجل‌الله تعالی‌فرجه: اگر شيعيان ما وفادار بودند، هرگز ملاقات(ظهور، و حضور) ما با آنها به تأخير نمى‌افتاد و ديدار با ما براى آنها به دست می‌آمد هیچ‌چيزى به جز كارهاى ناشايست شیعیان،ما را از ايشان دور نمی‌سازد 📚بحارالانوار ج۵۳ص۱۷۷ آنکه از شرم گنه باید کند غیبت منم تو چرا جور گنهکاران عالم میکشی
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی استاد فاطمی نیا 📽موضوع: من آن عبا را نمی‌خواهم
💠 تقرب به امام زمان 🔰 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به امام زمان ارواحنا فداه صرف کرده بودم. مرحوم شیخ حسنعلی 📙:صحیفه مهدیه؛ ص 50 🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
💠 تقرب به امام زمان 🔰 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به امام زمان ارواحنا فداه صرف کرده بودم. مرحوم شیخ حسنعلی 📙:صحیفه مهدیه؛ ص 50 🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
🌱🌸 میگن‌وقتایۍڪه‌بنده‌میخوادیه‌گناه‌ِبزرگ انجام‌بده‌خدابه‌فرشتگان‌یاهمون‌ڪرام الڪاتبین‌میگه‌فرشته‌هاشماهابرید...! من‌و‌بندموتنهابزارید ✨ ماباهم‌یه‌ڪارخصوصی‌داریم... ڪه‌نڪنه‌موردلعن‌ملائڪه‌واقع‌شیم، ڪه‌آبرومون‌نره... انقدرعشق‌واین‌همه‌بی‌وفایی؟! 💡
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ✔️ذڪرهاے آرامش دهنده ✨براے هر ترسے : <لا إلہ إلا الله> ✨براے هر غم واندوهے : <ماشاء الله> ✨براے هرنعمتے : <الحمد لله> ✨براے هرآسایشے : <الشڪر لله> ✨براے هرچیزشگفت آورے : <سبحان الله> ✨براے هرگناهے : <أستغفر الله> ✨براے هرمصیبتے: <إنا للہ و إنا إلیہ راجعون> ✨براے هرسختے ودشوارے : <حسبی الله> ✨براے هرقضا وقدر : <توڪلت علے الله> ✨براے هرطاعت وگناهی(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و...) : <لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم> ═इई 🍃🌸🍃ईइ
✅عامل باش! ✍سوزن برای همه لباس می دوزد جز برای خود، یعنی همه را می پوشاند جز خودش که برهنه است. مثل سوزن نباشیم، یعنی فقط برای دیگران جامه ی تقوا و فضیلت نسازیم. بلکه برای خود هم بخواهیم تا مشمول گله های تلخ حق نباشیم که فرمود: لَم تَقولونَ ما لا تَفعَلون؛ چرا آن که را که خود به کار نمی بندید، به زبان می آورید؟ 🍃
✍ دلیل"تاکید بر نماز صبح" ازلحاظ علمی با خواب غلظت خون بالا میرود و هرچه به صبح نزدیک میشویم خون غلیظ تر میشود. و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حد اعلا می رسد.‌بهمین خاطر است که اکثر سکته ها سحر اتفاق میفتد... کسانی که بیدار میشوند با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشود و با خواندن نماز ، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگردد... و این چنین است که هیچ کدام از دستورات خداوند مهربان بدون حکمت نیست...
🔔⚠️ حاج‌آقاپناهیان‌میگفت:🍃 آقا صبح به عشق شما چشم باز میکنه..💕 این عشق فهمیدنی نیست...!!! بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨ به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...!
ツ 🌷آیت الله علی فـــروغی: نوری است که از عالم بالا نازل شده است برای فهـم معانی والا و اسرار قرآن باید را به صحنه آورد و آن جــز با تحصیل ممکن نیست باید دل را تطــهیر کرد.
هدایت شده از 🗞️
📚 💎روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم... "ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_هفتم حس
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ فرداش الینا از صبح زود حاضر و آماده در سالن نشسته بود و منتظر امیرحسین بود تا بیاد و باهم برن سرکار جدید الینا. حالش نسبت به دوروز قبل بهتر بود و این بهتری رو مدیون لطف خواهرانه ی دوقلو ها و دلسوزی مادرانه ی مهرناز خانم بود... بالاخره ساعت هفت و نیم زنگ در به صدا در اومد. الینا با سرعت رفت طرف در و بازش کرد و قامت امیرحسین رو در کت قهوه ای تک با شلوار کتون و پیرهن کرمی دید. در دلش اعتراف کرد که واقعا امیرحسین خوش تیپه... البته به خوش تیپی رایان...!!! امیرحسین بعد ار دادن جواب سلام الینا پرسید: +بهترید ان شاالله؟! _بله...بریم؟! اونقدر ناگهانی و تند پرسید بریم که انگار واقعا میترسید کار از دستش بره. امیرحسین مهربون لبخندی زد و گفت: +اگه به نظر من باشه که میگم نه...بزاریم وقتی شما خوب خوب شدین ولی اگه مطمینید خوبید...چاره ای نیس...بریم... الینا لبخند متشکرانه ای زد و سری تکون داد و گفت: _let's go(بریم) امیر قدمی به عقب برداشت و رفت سمت آسانسور.الینا هم بعد از قفل کردن در با امیر هم قدم شد... یک ساعتی از ورودشان به مجتمع سینا میگذشت... ایلیا با روی باز از حضور الینا استقبال کرد و تمام کارهای پذیرشش رو انجام داد. بعدهم به سمت فروش محصولات آرایشی هدایتش کرد و گفت اینجا میشه محل کار شما. الینا اول مخالفت کرد.خیلی از این بخش خوشش نمیومد... امیرحسین هم چندان راضی نبود و وقتی مخالفتش رو با پرسیدن اینکه جای دیگه ای نیس اعلام کرد ایلیا گفت: +دیروز تعداد زیادی آدم استخدام شدن و همه جا تقریبا کامله جز اینجا. بعد هم با خنده افزود: +اینجا معمولا بخش مورد علاقه ی خانم هاست!!! اما الینا جز اون معمول خانم ها نبود!!! حتی زمانی که مسیحی بود و بی قید و بند از آرایش زیاد دل خوشی نداشت و همیشه میگف زنایی که خیلی آرایش میکنن اعتماد به نفس کمی دارن. اما به هر حال در حال حاضر کاچی بعض هیچی بود!!! بعد از دادن همه ی توضیح ها ایلیا رو به الینا گف اگر بخواد امروز رو میتونه مزخصی بگیره چون مشتری زیادی نیس. اما الینا بر خلاف موافقت امیرحسین با پیشنهاد ایلیا مخالف کرد و گفت از همین امروز کارش رو شروع میکنه... تا ساعت دو بیکار نشسته بود تو بخش خودش و هیچ خبری هم نبود.فقط با چندتا از دخترای دیگر بخش ها آشنا شده بود. ساعت دو از تو بلندگوی سالن پیجش کردن به اطلاعات. با دیدن امیرحسین در بخش اطلاعات تعجب کرد و وقتی علت پرسید امیر به سادگی شونه ای بالا انداخت و گفت: +گفتم راه طولانیه.ترافیکم زیاده.بیام دنبالتون.. _ولی ساعت کاری من چهار تموم میشه... +ایلیا گفته مشکلی نیس... _آخه... +ای بابا...الینا خانوم... تشریف بیارین دیگه... الینا به ناچار قبول کرد و با امیرحسین همراه شد. شب دوقلوها خونه ی الینا بودن.البته نه برای شام. تو این چند ماه به طور کامل از زندگی الینا باخبر بودن و فهمیده بودن خیلی شبا شام الینا نون پنیره... اونم کم فقط برای خودش نه برای مهمون اضافه!!! الینا کامل در رابطه با کارش برا دوقلو ها توضیح داد.حرفاش که تموم شد حسنا با قاطعیت گفت: +الینا اینجا دیگه حماقت های قبلتو تکرار نمیکنیا! الینا گنگ نگاهش کرد که ادامه داد: +خبری از حلقه و غیره نباید باشه...هرکی هرچی پرسید درست جواب بده...تو کار بدی نکردی که از دیگران پنهونش میکنی...طرز تفکر خانوادت غلطه... ساعت سه و نیم بود.حوصلش سر رفته بود.از صبح تا حالا فقط چهارتا مشتری داشت.بی حوصله و بی هدف در حال بالا و پایین کردن جدول تنظیمات گوشیش بود که از بلندگو پیج شد... خسته بود... روز خیلی سختی رو در پیش گذاشته بود... دعوای اساسی با مدیر شرکت و خراب کردن یه پروژه ساده و دستور خرید مامان همه و همه دست به هم داده بودن که خستش کنن... ساعت سه بود.چشماشو چند دقیقه ای روی هم گذاشته بود تا شاید خستگی از تنش در بره... دلش یه اتفاق جدید میخواس... یه چیزی که به وجد بیارتش... هیجانزدش کنه... ینی میشد؟!... صدای زنگ گوشیش دوباره رو اعصابش خط کشید... با حرص بدون باز کردن چشماش جواب گوشیو داد: _بله؟! +سلام پسرم... پووفی کشید.بازهم مادرش.دهمین بار بود که امروز زنگ میزد و درخواست خرید رنگ مو داشت!!! کلافه جواب داد: _سلام مامان...چشم میخرم خب؟دیگه زنگ نزن. و قطع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1