eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
28.8هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تا كی می خواهی بر اساس مشاهدات خودت قضاوت ‌كنی؟ 💥با چشمی كه اینقدر خطا دارد براحتی قضاوت نكنیم . . . ⚖ قضاوت واقعی فقط مخصوص خـــداست 💞
🚦از اینـکه به سمتـــــــ خــــدا آهســـته حرکتـــــ مےکـنی، نتــرس❗️ از این بتــرس🔰 که بـرای ترکــ گنـاه هیــچ کـاری نکــرده بـاشـے❗️حتی در حد تـــوبــه ..
19.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍داستان حیرت انگیز قارون پادشاه در قرآن کریم و حضرت موسی (ع) - گنج قارون.
عاشقانه های من و خدا قرار عاشقی - @SAEEDPOURANDI.mp3
5.66M
خدایا . . . فقط به این امید زندگی می کنم که تو بودى ؛ هستى و خواهی بود ... دوستت دارم خدای مهربونم ‌
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ (ب...باشه..باشه...اما...تو...) نفسشو با خنده بیرون فرستاد.سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: +unbelievable...(غیر قابل باوره...) دستشو چند بار تکون داد و در حالیکه قفل گوشیشو باز میکرد گفت: +wait wait...I should tell every one.(صبر کن صبرکن...من باید به همه بگم) الینا که تا اون لحظه ساکت بود و بدون گفتن حرفی به ذوق و شوق رایان خیره شده بود و بغض کرده بود با این حرف به خودش اومد... امیرحسین به قفسه ها نزدیک شد اما با شنیدن صدای الینا مانند میخی در زمین فرو رفت: _Rayan don't...(رایان نکن...) اسمی در سرش اکو وار پیچید...《رایان》... 《+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟! _اسمش...رایان...》 پس رایان در زندگی الینا حقیقت داشت... حقیقت داشت و امیر خیال میکرد الکیه...تخیلیه... فرو ریختن چیزی در دلش را حس کرد... شاید فروریختن کاخ آرزوهایش بود که در آن همیشه الینا را مال خود میدانست... صدای رایان بلند شد... هنوز همان لبخند جذابش را روی صورتش داشت: +What?!...why not?!you found...you...you were lost in eight month ago and now...you found... I found you and I should tell every one this new good and...and big news.(چی؟!...چرا نه؟!...تو پیدا شدی...تو...تو در هشت ماه گذشته گم شده بودی و حالا...تو پیدا شدی...من پیدات کردم و من باید به همه این خبر جدید و خوب و...و بزرگ رو بدم) الینا پوزخندی زد و به تلخی گفت: _Does it matter to anyone?!(برا کسی اهمیت داره؟!) رایان متعجب به الینای تلخ شده ی روبروش نگاه کرد و کم کم لبخندش را خورد... باید باور میکرد که این همون الیناس؟! الینا هیچ وقت تلخ نبود... با لحن ناباوری جواب داد: +o...ofcourse...course it does matter...you are...(ا...البته...معلومه که اهمیت داره...تو...) الینا دستاشو به نشونه ی کفایت بالا آورد و دوباره با همون لهجه ادامه داد: _don't...don't say that i'm lovely girl's family...bicause im not...(نگو...نگو که من دختر دوستداشتنی فامیلم...چون نیستم) چقدر دلش برای این زبان و لهجه تنگ شده بود... بقیه حرفاشو بغض کرده ادامه داد: _به من نگاه کن رایان...من تغییر کردم...من دیگه اون الینای قبلی...نیستم...من مسلمون شدم و هیچ کس این الینا رو نخواست و نمیخواد...این...الینای...مسلمون شده...هیچ کس... I wasnt missing...I was just hidding...hidding from you...frome my family... frome every one that dont wanted this Elina...so...you...(من گم نشده بودم...من فقط پنهان شدم بودم...پنهان شدم از تو...از خانوادم...از همه ی اونایی که این الینارو (نخواستن...پس...تو آب دهنشو همراه با بغض فرو داد و گفت: _همه چیز رو فراموش کن و برو...مثل هشت ماه پیش... قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که ادامه داد: _من به تنهاییام عادت کردم لعنتی...برو...ولی قبلش قول بده به کسی چیزی نگی...اصن تو منو ندیدی باشه؟!... رایان در سکوت خیره به الینا زل زده بود که الینا مستاصل با گریه دوباره پرسید: _باشه؟!رایان پلیییز... رایان مسخ شده جواب داد: +اما خانوادت منتظرتن...باور کن... الینا عصبی دو دستشو روی چشمای اشکیش گذاشت و فریاد زد: _نیستن...نیستن...just go...ok... بعد درحالی که قفسه هارو دور میزد تا فرار کنه گفت: _Gooo(برووو) سرش پایین بود و گریه میکرد و با عجله فرار میکرد تا به اتاق رختکن کارکنان بره... چشمای اشکیش دیدشو تار کرده بود.اولین قفسه رو که دور زد نزدیک بود با کسی برخورد کنه که خود طرف قدمی به عقب برداشت. سرشو بالا آورد تا عذرخواهی کنه که با چشمای متعجب و پرسشگر امیرحسین روبه رو شد. نتوانست یا نخواست توضیحی بدهد.برای همین سری به معنای تاسف تکون داد و به اتاق رختکن رفت و امیرحسین و رایان را مات رفتنش کرد. رایان زودتر به خودش اومد و به سمت اتاق رختکن راه افتاد.به در اتاق که نزدیک شد امیرحسین دربرابرش سینه سپر کرد و پرسید: +کجا؟! رایان در حالی که سعی میکرد امیر را با دست جابه جا کند گفت: _چیکار داری؟برو اونور... بعدهم صدا زد: _الینا...Elina... +چی کارشی صداتو انداختی توسرت الینا الینا میکنی؟! رایان طاقتش تمام شده بود.داد زد: _همه کاره تو چی میگی؟!برو اونور بت میگم... امیر پوزخندی زدو گفت: +همه کارشی تا حالا کجا بودی؟!هااان؟! اصلا تا حالاشو ول کن...تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ .تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی... دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: +لا اله الا الله... حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش... صداشو پایین آورده ادامه داد: +هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟! پوزخندی زد: +هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد... رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: _گمش کرده بودیم... امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند... امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت: +پس حالا هم فک نکن پیداش کردی... با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت: +به سلامت... رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟! _ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟! امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت: +یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت... رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!! میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود... 🍃الینا رایان بود... مرد رویاهام... عشق دنیای صورتی دخترونم... همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت... حالا روبروم بود... تو محل کار جدیدم... بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم... ولی نتونستم بزارم بمونه... نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم... اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟! برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه... بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟! نمیخوام... همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود... من شکایتی ندارم... نه از خدا نه از هیچ کس... دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم... زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه... زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست... زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن... من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم... دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط... آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد... زندگی رو دوباره سخت میکرد... اشکامو دوباره جاری میکرد... برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره... ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش... به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم. ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. چقدر ازش ممنون بودم... چقدر مهربون بود... شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر... خوش به حال اسما و حسنا... با لبخند بی جونی رفتم طرفش... به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم: _آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر... چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
سلام امام زمانم❤️ ای کاش جهان برای ظهورتان بیتاب میشد ای کاش تمامی دل های دردمند و بیقرار، شما را از خدا می خواست ... ای کاش زمین و زمان، یکصدا دعای فرج می خواند ... ای کاش خدا شما را به ما بازرساند ... که غیر از حکومت عدل گستر شما امید نجاتی نیست ... 🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤
🔅 امیرالمؤمنین عليه السلام: ✍️ قلَّةُ الْكَلامِ يَسْتُرُ الْعُيُوبَ وَ يُقَلِّلُ الذُّنُوبَ؛ 💠 كم گويى، عيب‌ها را مى‌پوشاند و از گناهان مى‌كاهد. 📚میزان الحکمه، جلد ۳، صفحه ۲۷۳۸
☘️✨☘️ خدا چند گناه را به سختي مي بخشد كه يكي از آنها آبرو بردن است. حدیثی از امام باقر(علیه السلام) است که حضرت می‌فرمایند : کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشم‌پوشی کرده و آبروی آن‌ها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرف‌نظر خواهد كرد. روایت داریم که می‌فرماید اغلب جهنمی‌ها، جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب می‌خورند و از دیوار مردم بالا می‌روند. یک مشت مؤمن مقدس را می‌آورند جهنم به سبب اينكه آبرو مي برده اند! اسلام می‌خواهد آبروی فرد حفظ شود. ˝استاد فاطمی نیا ˝
"بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد🕊♡ "دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد🕊♡
سلام بر دوستان.... ☘✍هر که بخواهد از همه باشد از بپرهیزد هرکه از خدا خدا برای او راهی و از راه بی گمان دهد ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️