✨﷽✨
📜 حڪایتآموزنده
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺧـﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ
ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧـــﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏـــﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ
ﻧﻤـــﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔـﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧــﻮﺭﺩﻩ ﻗـــﻨﺎﻋﺖ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫـﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ
ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ
ﺧﺎﻟﯽ بمــونم.
گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ
ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟـﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺯاﻗـــﻪ
ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ گفـــــتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣـــﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!!
ﮔـﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓـﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟــﺮ یـهودی
ﺗـــﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣــﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ
ﺑﺮﺍﻡ ﻣـــــﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧــﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ گفـتند:
ﺁﻫﺎﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ! ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ
ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘـﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟!
💥ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳــﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ
ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭ نکردی یڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ
تاجـــر یهـــــودی ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ!!
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧــﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجـر یهـودی
ﭘﯿـﺶ ﺗﻮ ﺍﻋـــﺘﺒﺎﺭ ﻧــﺪﺍﺭﻩ؟!
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 کلیپ سخنرانی حاج آقا دانشمند :
✍موضوع: « اِمام زَمان میگه اَینَ عَمّار
لقمه های حرام چه کرده بامامردم؟ »
💚 #علامه_طباطبایی💚
🔸گره از کار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از کار شما باز کند و اگر گره به کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد.
🌸گره گشا باشیم و دستگیر گرفتاران🌸
╲\ ╭``┓
╭``🦋``╯
┗`` \╲
به قیمت سپید شدن موهایم
تمام شد …!!!
ولی آموختم
که ناله ام سکوت باشد...!!!
گریه ام لبخند
و تنها همدمم ،
#خدا . . .
خدایا غیرازعشقت
نیست عشقی بردلم
#عشق_دلتون_خدایی
قرار عاشقی خدا جووونم دوستت دارم - @saeedpourandi.mp3
10.35M
در کنکاش خویشتن
حقیقت را کشف کردم،
در کنکاش حقیقت
عشق را!
در کنکاش عشق، خدا را یافتم،
و در خدا، همه چیز را!💕
#گوش_کنیم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_دوم
لبخندمو پررنگ تر کردم و سرمو پایین انداختم که با لحن جدی پرسید:
+بهتر شدین؟!
_بله...شما چرا نرفتین خونه؟!
+من با ایلیا کار داشتم...بعدم...منتظر شدم باهم بریم...
لب پایینمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم:
_اصن نیازی به این کارا نیس باور کنید من خودم میتونم بیام...نمیخواد زحمت...
از جا بلند شد و پرید تو حرفم:
+زحمتی نیس حالا اگه دیگه کاری ندارین تا بریم!
در حالی که از لحن فوق جدی و دستوریش متعجب شده بودم زمزمه کردم:
_نه بریم...
چند دقیقه ای تو ماشین به سکوت گذشت که امیرحسین گفت:
+یه سوال بپرسم جواب میدین؟!
لحنش دوباره همون لحن جدی بود.خیلی تعجب کرده بودم.امیرحسین تاحالا نه تنها با من با هیچ کس انقدر جدی و دستوری حرف نزده بود.
_بفرمایید...
اخماشو در هم کشید و گفت:
+این پسره کی بود؟
نمیدونم چرا با شنیدن سوالش متعجب شدم...
انگار انتظار نداشتم چیزی بپرسه...
اما پرسید اونم با اخم...!!!
با یادآوری رایان برا فرو دادن بغضم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_رایان...
صدای جدیش دوباره بلند شد:
+تو مهمونی خانم علوی گفتی رایان شوه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای لرزونی گفتم:
_پسر عممه!!!یا شاید...بود!!!
بعدم رومو برگردوندم سمت پنجره تا دیگه چیزی نپرسه...
وقتی رسیدیم خونه بعد از تشکر گفتم:
_آقا امیر ببخشید میشه یه چیزی ازتون بخوام؟!
چهره متعجبی به خودش گرفت و گفت:
+البته...بفرمایید...
لبمو با زبون خیس کردم و گفتم:
_میشه...میشه قضیه ی امروز رو...
روشو ازم گرفت و با همون لحن جدیش گفت:
+بین خودمون میمونه...
به خاطر لحنش کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
_ممنون...بابت همه چی...خدافظ
بعد هم سریع از ماشین پیاده شدم...
با اینکه تمام شب رو بیدار مونده بودم و گریه کرده بودم ولی صبح برا اینکه از حقوقم کم نشه با هر سختی بود رفتم سرکار.
فروشگاه کم کم داشت رونق میگرفت و روز به روز تعداد مشتری ها بیشتر میشد و کار ما هم بیشتر.
ظهر از فروشگاه که میخواستم بیام بیرون گوشیم زنگ خورد.امیرحسین بود.گوشیرو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی که سرد تر از همیشه انجام شد و منو حیرت زده کرد گفت که با عرض معذرت امروز نمیاد دنبالم...منم بهش گفتم که مشکلی نیست و یه سری تعارف دیگه و بعدم خیلی خشک و خالی خدافظی کردیم و تمام!!!
مونده بودم چرا از دیروز تا حالا اینجوری شده!!!
از فروشگاه بیرون اومدم که سوناتای مشکی رنگی برام بوق زد.با تعجب نگاهی به ماشین انداختم که با دیدن رایان به عنوان راننده ضربان قلبم اوج گرفت...
نفس عمیقی کشیدم...
به دور و برم نگاه کردم.اون وقت ظهر کسی تو پیاده رو نبود که مارو ببینه.برا همین خیلی عادی سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم.
اما هنوز یک قدم نرفته بودم دوباره بوق زد.
ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه از ماشین پیاده شد و صدام زد:
+الینا؟!
ایستادم...
بغض دوباره داشت خفم میکرد...
حسی درونم فریاد میزد چرا وایسادی احمق؟!راتو بکش برو...
اما پاهام یاری نمیکردن...
لبامو از شدت حرص رو هم فشار دادم و برگشتم سمتش
تا خواست حرف بزنه با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_برای چی برگشتی؟!نگفتم برو؟!نگفتم نیا؟!
رایان خواهش کردم ازت!!!رایان برو...باشه...
اشکام جاری شد...
لعنتیا بازم بی اجازه ریختن...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_رایان...خواهش میکنم برو...من کار تو این فروشگاهو راحت به دست نیاوردم...مجبورم نکن انصراف بدم برم یه جا دیگه خودمو گم وگور کنم!برو...مگه هشت ماه پیش خودت منو جلو خونه محیا ول نکردی...پس چرا برگشتی؟!برو رایان جان...پسرعمه ی خوبم...برو...
رومو به سرعت برگردوندم و تاکسی گرفتم و رفتم...
حالم خیلی بد بود...
تصویر رایان یک لحظه از جلو چشمام کنار نمیرفت...
کارم شده بود گریه..گریه...و..گریه!!!
دلم تنگ شده بود...برا همه...
اما بازم گله ای نداشتم...
خودم انتخاب کرده بودم...
میدونستم خدا خودش هوامو داره...
🍃
فرداش بر خلاف میل باطنیم مرخصی گرفتم...
احتمال میدادم رایان دوباره سر و کلش پیدا شه برا همین موندم تو خونه...
روز بعد هم جمعه بود و من بازم تنها تو خونه بودم.
چند روزی بود که اسما و حسنا امتحان داشتن و نمیتونستن با من سر بزن...
شنبه بعد از ظهر که داشتم از سرکار برمیگشتم امیرحسین مثل بقیه روزا منتظر جلو در فروشگاه وایساده بود.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1