eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
29هزار ویدیو
55 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 📢
💢شیخ رجبعلی خیاط : وقتی نگاهتان به می افتاد، بگویید:یا خیرَ حبیبٍ و محبوبٍ و صَلَّ اللهُ علی محمد و ال محمد . تا نقشی که در قلبتان از دیدن نامحرم ایجاد شده، بر طرف گردد. شبتون بخیر التماس دعا {🌻🍃} -----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂----------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮 °🌱<🌸🌹°
هدایت شده از 📢
برصورت نورانی مهدی بگوئید صلوات💖 چون می بینی اورا نمی شناسی بگوئید صلوات☘ جهت خشنودی وسلامتی یوسف زهرا❣ برثانیه ثانیه تاظهورش بگوئید صلوات💕 اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجّل فرجهم🌱
هدایت شده از 📢
هدیه 🎁🎁 ولادت حضرت امام حسین علیه السلام مبارک باد و روز پاسدار جهت فرج و سلامتی امام زمان عج صلوات ختم کنیم. در این روز خوانده دعای فرج فراموش نشه🌸 https://pay.eitaa.com/v/?link=B6Szo
🍃🌸بعضی وقتاممکنه احساس کنی که گمگشته و تنهایی،حس کنی که سردرگمی و ته دلت غمه بزرگیه🦋 🍃🌸وقتی که حس میکنی زیر بار مشکلات، کمرت درحال خم شدن است،نا امید نباش🦋 🍃🌸 خدا دقیقا می دونه که کجایی و برای زندگیت بهترین برنامه ها رو داره روزهای سخت تموم میشن،خودش گفته:دوبارهم تکرار کرده همانا پس از سختی آسانیست🦋 🍃🌸 مهم اینه که تو چقدر تونستی صبور وشکرگذار باشی و همچنان باایمان و اعتقاد قوی به بزرگی خدا اعتماد و اعتقاد داشته باشی🦋
✨﷽✨ 🔴هشـــدار؛ دروغ نوعی خودکشی‌ست. ☜ همه چیز در ابتدای راه خوب به نظر می‌رسد، شما برای اولین بار که دروغ می‌گویید، همه باور می‌کنند و شاید کارتان با همین دروغ راه بیفتد؛ اما دروغ پشت دروغ، باعث می‌شود کمی حواس پرت شوید، دیگر یادتان نمی‌آید کجا چه گفتید و چه قول‌هایی دادید، و اینجاست که مشت‌تان برای بقیه، آهسته آهسته وا می‌شود... شاید به رویتان نیاورن. اما دیوار اعتماد بین شما و آن‌ها ترک برداشته است ... درواقع شما با دروغ گفتن، خود را در نگاه عزیزان و اطرافیان‌تان، به دار تردید می‌کشید. حالا دیگر آن‌ها نسبت به دوستت دارم‌ها، مهربانی‌ها، نگرانی‌ها، همدردی‌ها، حرف‌ها، تعهد‌ها، قول‌ها و رفتار‌های شما تـــــردید دارند!... و نتیجه؛ هیچکس روی شما حساب نمی‌کند. 🔥 این خودکشی نیست؟!!....
•°~🌱 . یه‌رفیقی‌میگفت: غم‌‌وغصـه‌و مشکلات‌که‌برای‌همه‌هست! امـا، مهم‌اینه‌تواوج‌مشکلات‌وغم‌های‌‌که‌داری‌ یه‌لبخند‌از‌اون‌لبخندای‌دلبرت‌هست میگفت‌‌: یه‌‌دونه‌از‌همون‌لبخند‌ابزنی‌وبلندبگی +خب‌که‌چی؟! -خــداکه‌هســت‌!🌿✨ . والاکه‌چی‌مثلا؟ "بخند‌رفیق‌خداهسـت..." ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
خدایا‌من‌تموم‌زندگیم‌و‌دلخوش‌به‌اینم‌که‌ تو‌به‌من‌نزدیکی هستی‌وهوامو‌داری...🖐🏻 شکرت‌برابودنت‌ ای‌نزدیک‌ترازهرنزدیک..' ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌹🌱🌸
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴خوش اخلاقی در زندگی مشترک چقدر تأثیر مثبت دارد ؟ ♡••࿐ -----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂----------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮 °🌱<🌸🌹°
❤️❤️❤️ داستان کوتاه شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست {🌻🍃} -----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂----------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮 °🌱<🌸🌹°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید حرف دل خیلی هامون باشه که تو این جهان پرتلاطم 👇👇 چطور به خدا نزدیک شیم؟؟؟؟؟؟ ♡{🌻🍃} -----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂----------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮 °🌱<🌸🌹°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این کار رو بکن!!! 🎙استاد مسعود عالی {🌻🍃} -----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂----------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮 °🌱<🌸🌹°
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد: _راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟! مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت: +نه...مگه دیوونه ایم؟! رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت: _پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟! مهدی دوباره جدی شده جواب داد: +اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده... مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش: _دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید! مهدی نفس عمیقی کشید و گفت: +صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز. رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد: +ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی... رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت: _پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟! پوزخندی زد و گفت: _هششت سال دفاع مققدسسس!!! مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت: +خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا! رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین... چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در. لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت: _ممنون...خیلی کمک کردی! مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت: +خواهش میکنم... چشمکی زد و گفت: +خبریه؟! رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد: _نمیدونم!!! 🍃 سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد: _سلام...خ...خوبین؟! بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید: +خوبی؟!چته تو؟! الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت: _آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟! حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم... نگاهی به دست الینا انداخت: +میشه؟! الینا هول تر از قبل جواب داد: _ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه... اسما پرید وسط حرفشو گفت: +باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم! _باشه!!! لبشو به دندون گرفت و گفت: _ببخشید! اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1