هدایت شده از 📢
هدیه 🎁🎁
ولادت حضرت امام حسین علیه السلام مبارک باد و روز پاسدار
جهت فرج و سلامتی امام زمان عج صلوات ختم کنیم.
در این روز خوانده دعای فرج فراموش نشه🌸
https://pay.eitaa.com/v/?link=B6Szo
🍃🌸بعضی وقتاممکنه احساس
کنی که گمگشته و تنهایی،حس کنی
که سردرگمی و ته دلت غمه
بزرگیه🦋
🍃🌸وقتی که حس میکنی زیر بار
مشکلات، کمرت درحال خم شدن
است،نا امید نباش🦋
🍃🌸 خدا دقیقا می دونه که
کجایی و برای زندگیت بهترین
برنامه ها رو داره روزهای سخت
تموم میشن،خودش گفته:دوبارهم
تکرار کرده همانا پس از سختی
آسانیست🦋
🍃🌸 مهم اینه که تو چقدر
تونستی صبور وشکرگذار باشی و
همچنان باایمان و اعتقاد قوی به
بزرگی خدا اعتماد و اعتقاد داشته
باشی🦋
✨﷽✨
🔴هشـــدار؛ دروغ نوعی خودکشیست.
☜ همه چیز در ابتدای راه خوب به نظر میرسد، شما برای اولین بار که دروغ میگویید، همه باور میکنند و شاید کارتان با همین دروغ راه بیفتد؛
اما دروغ پشت دروغ، باعث میشود کمی حواس پرت شوید، دیگر یادتان نمیآید کجا چه گفتید و چه قولهایی دادید، و اینجاست که مشتتان برای بقیه، آهسته آهسته وا میشود... شاید به رویتان نیاورن. اما دیوار اعتماد بین شما و آنها ترک برداشته است ...
درواقع شما با دروغ گفتن، خود را در نگاه عزیزان و اطرافیانتان، به دار تردید میکشید.
حالا دیگر آنها نسبت به دوستت دارمها، مهربانیها، نگرانیها، همدردیها، حرفها، تعهدها، قولها و رفتارهای شما
تـــــردید دارند!...
و نتیجه؛
هیچکس روی شما حساب نمیکند.
🔥 این خودکشی نیست؟!!....
•°~🌱
.
یهرفیقیمیگفت:
غموغصـهو
مشکلاتکهبرایهمههست!
امـا،
مهماینهتواوجمشکلاتوغمهایکهداری
یهلبخندازاونلبخندایدلبرتهست
میگفت:
یهدونهازهمونلبخندابزنیوبلندبگی
+خبکهچی؟!
-خــداکههســت!🌿✨
.
والاکهچیمثلا؟
"بخندرفیقخداهسـت..."
خدایامنتمومزندگیمودلخوشبهاینمکه
توبهمننزدیکی
هستیوهواموداری...🖐🏻
شکرتبرابودنت
اینزدیکترازهرنزدیک..'
🌹🌱🌸
#عشقم_خداست
#ولادت
#امام_حسین
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️❤️❤️
داستان کوتاه
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
{🌻🍃}
-----------🍂🍀🍃🍀🍃🍂-----------
📮 #حدیث #سخنرانی #تلنگر
°🌱<🌸🌹°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_نهم
رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد:
_راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟!
مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت:
+نه...مگه دیوونه ایم؟!
رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت:
_پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟!
مهدی دوباره جدی شده جواب داد:
+اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده...
مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش:
_دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید!
مهدی نفس عمیقی کشید و گفت:
+صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز.
رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد:
+ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی...
رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت:
_پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_هششت سال دفاع مققدسسس!!!
مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت:
+خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا!
رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین...
چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در.
لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت:
_ممنون...خیلی کمک کردی!
مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت:
+خواهش میکنم...
چشمکی زد و گفت:
+خبریه؟!
رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد:
_نمیدونم!!!
🍃
سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد:
_سلام...خ...خوبین؟!
بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید:
+خوبی؟!چته تو؟!
الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت:
_آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟!
حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم...
نگاهی به دست الینا انداخت:
+میشه؟!
الینا هول تر از قبل جواب داد:
_ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه...
اسما پرید وسط حرفشو گفت:
+باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم!
_باشه!!!
لبشو به دندون گرفت و گفت:
_ببخشید!
اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1