eitaa logo
"عشاق‌الحسین؏"🇵🇸"
1.7هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
111 فایل
- عشقِ‌تو💔 ؛ شیرین‌ترین‌داستانِ‌این‌دنیایِ‌تلخ‌است‌حسین...(:️ اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)•••♥ عشاق الحسین؏|𝐨𝐬𝐡𝐚𝐠𝐡𝐨𝐥𝐡𝐨𝐬𝐞𝐢𝐧❥︎@ سرآغاز "¹⁴⁰¹.⁸.²" کـــپــے؟ «حلالھ» راه‌ارتباطی: @sara_p_r
مشاهده در ایتا
دانلود
قاسم محل قبر خود را در کنار شهید یوسف اللهی انتخاب کرده است؟! 👇👇👇👇👇👇👇👇 🔹شهید «محمّدحسین یوسف الهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با ایشان زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. 🔹محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت امام (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند. 💥خاطراتی خواندنی از این شهید عزیز را با هم مرور می‌کنیم: 👈به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد. 🔹نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه. 🔹بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی". 🔹با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود. 🔹در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود! 👈با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. 🔹وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت... 🔹امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد... 👈پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم. 🔹ساعت 10:00 شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمی‌دانستیم کجا برویم. 🔹جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله! 🔹جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا! 🔹وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی می‌تواند صحبت کند. 🔹اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟ 🔹لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم! 🔹محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت! 👈دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آبها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم. 🔹محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت. 🔹حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود. 🔹امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم. 🔹صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ 🔹گفت: نه. پرسیدم: چرا؟! 🔹مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را. 🔹با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟ 🔹گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟ 🔹اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود. 🔹اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم. 🔹پرسیدم: چه طور؟! 🔹گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل. 🔹من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. 🔹وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد! 👈زمستان 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند. 🔹بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم. 🔹حسین به همه اشاره کرد به جز من! 🔹چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد! 🔹از این ماجراها در سینه بچّه های اطّلاعات لشکر ثارالله بسیار نهفته است. رازهایی که هیچ جا بازگو نشد... ✅منبع: کتاب نسل سوخته
یاد حرف حاج قاسم افتادم.... که میگفت:)باید به این.بلوغ برسیم که دیگرنباید دیده شویم آنکس که باید .ببیند می بیند حاج قاسم جان ناگهان باز دلم یاد تو افتاد وشکست -قاسم