اویمن;
آخیشِ مارو ندیدین؟ هرچی میگردم پیداش نمیکنم چرا.
پسر، چقد اینجا مثل قرمه سبزی میمونه. در حین گذشتِ روزها رومخمه، ولی بعدِ یه مدت که بهش برمیگردم و اون بالاها رو میخونم، میخوام از قشنگی اشک شوق بریزم😭
من صفحهی کتابی که قرن بوق خوندم رو که باز میکنم، یادم میآد که اون موقع سرِ هر کلمهای چه حسهایی توی وجودم رژه میرفتن.
مزهی این فلشبک های ویژه امیرخانی، چیزی شبیه کاکائوعه. شبیهِ بوی لیمو ترش. شوق، مزه، خرذوق.
حسِ خوبش جوریه که وصف کردنم نمیآد. فقط به آدم حال میده انگار که از پشتِ صحنه بهش چشمک میزنن که اررره، گرفتی؟ اونورُ نگاه. هاهاها.
عروسِ نوی سرتاسر عملی و از دماغ فیل افتادهی همون دایی رودربایسیدار بابام، برگشت به مامانم در جوابِ «دخترِ ما یکم خجالتیه» گفت چه دختر خجالتی قشنگی. برو با عمت از این تعارفای شهرستونی داشته باش عنترخانوم. ایش چندش.