ولی من هنوزم معتقدم خودم و خودم توی من، جدان. از قضا خودِ کنترلگر بیرونیه، پدرکشتگی داره انگار با اون درونه. یعنی منتظرِ زار زدن اون برای انجام یه کار-نشستن یجا-زدن یه حرفه، تا عدل خلافش عمل کنه و روبه زار زدنش زبون در بیاره که هه، دیدی. برو زار بزن، هه. صدات نمیاد.
همیشه همین است. مثل اسکلها باورم نمیشود و نمیشود و نمیشود، تا بعدش که همهچیز تمام میشود! آنوقت پنداری از خواب صدایم میزنند و خوابم را برایم تعریف میکنند. همیشه.
اونقد که حس میکنم حتی حسِ اشیا رو هم میتونم حس کنم، حس میکنم اگه مشاوری روانشناسی چیزی نشم بنیاد حس جهان رسماً شیش-هیچ باخته.