اویمن;
کاش یکدهمِ مقداری که حرص میزنم، کاری از دستم برمیومد.
=)))دربارهی همهچیز همینطور.
قبلتر بهم حس غربت میداد، اما الان بهم حس قدرت میده. انگار وضوح نمودارِ تغییر آدمیزاد و قوی شدنش، کساییان که یه روز خیلی اهمیت داشتن و به بدترین شکل ممکن، رفتن. دیدن غریبههای آشنا اون اوایل شاید شبیهِ همزدن رسوب تهِ سماور باشه، بههم ریختن نظمِ دونههای شربت، زیر و رو شدن قلب توی سینه، اما بعدِ یه مدت دیگه نه. فقط یه لبخنده که به خودت میگه پسر، چقدر بزرگ شدم. پس همینه زندگی.
اویمن;
قبلتر بهم حس غربت میداد، اما الان بهم حس قدرت میده. انگار وضوح نمودارِ تغییر آدمیزاد و قوی شدنش،
یه مدت یعنی سالها. شاید سالها بگذره ولی آخرش تموم میشه، این یه شانسه.