من میتونم مدتها برای غمی که ذرهای به خودم تعلق نداره ناراحت بمونم و بههم بریزم، اگه اونو تو چشمهایی ببینم که روزی باهم خندیده بودیم.
من نمیدونم"تموم میشه این غم، صبح میشه این شب" یا نه. اما اگه سپیده هم سر نزد، بدون من "کنارتم هنوز".
هدایت شده از کاشابربودم.
چرا انقدر درک اینکه دلم میخواد یه بیکار خوشحال توی رشتهمورد علاقم باشم، تا یه کارمند ناراحت تو رشتهای که ازش خوشم نمیاد برای دیگران سخته؟
نگذشتم، این رو وقتی از اون فاصله با چشمهاش روبهرو شدم فهمیدم. نگذشتم اما، فرار مثل قبل طاقتفرسا نبود. یک اجبارِ پذیرفته شده. جای زخم عزیزی که با همهی مراقبتها، وقتِ لمس دوباره، درد رو تا عمق جونت بالا میبره. من حتماً کمطاقت شدم. ببخش عزیزم، که دیگه جون لمس زخم و فشار و لذت کوتاهِ مازوخیستی درد رو ندارم. من ازت گذر نکردم، اما ترجیحم جابهجا شدن قلبم تو سینه از دوره. برای نزدیکت بودن، جون زیادی ندارم.
اویمن;
همونهایی که تکرار نمیشن. از همونها که حسش تا سالها زیرِ پوستت، نمیذاره دلت بغل هیچ بنیبشرِ د
امروز بیتکلف آغوش باز کردم، برای اونهایی که دلتنگشون بودم. این انحصارِ مسخره هم شکست.