جوری که صبحها تو مسیر نهچندان هموار مدرسه به ماهیتِ زندگی و عجیببودن آدمیزاد و مرحله به مرحله تکامل ذهن و این شدنش و طوری که کوچیکترین چیزها رو یاد میگیره و کمکم با زندگی وفق پیدا میکنه و میتونه شش صبح پاشه فرم بپوشه و آخرش چهطور میشه فکر میکنم و انقدر غرقم که چشمم درختهای محوِ خیابون رو هم نمیبینه، انگار مثلاً قراره از نتایج این تفکرات تمپلتون بهم جایزه بده.