شبیه صخره نوَردیام که بهزور نعششُ دنبالش میکشه و میگه "طاقت بیار، چیزی تا آخرِ هفته نمونده".
امروز روزِ تحقق فوبیا ها بود. همیشه همان حسِ همیشه راستگوی غریب، زیرِ گوشم وز میزد که آخرش هم یک روز میشود که مامان با این حافظهاش، یادش برود که نوبتِ برگشت با ماست. امروز، همان روز بود. انگار نه انگار که آذر از نیمه گذشت و پاییز تهماندهی استکان را دارد سر میکشد و ثانیهی بعدش، پاشنه میکشد برای رفتن. آفتاب، همان آفتاب اردیبهشتِ مایل به خرداد بود، که میزند تا عمق سلولهای شبکیه و عنبیه را میسوزاند. سرم به ظرافتِ رگبرگهای باریک و سرخ تکهبرگِ خشکیدهی توی دستم گرم بود. بوی خاک حیاط مدرسه میداد ولی به انحناهایی که قلبی شکلاش کرده بودند، میارزید. بچهها تمام شدند، مانده بودند چند روح متحرکِ کوفتهای که لش کرده بودند توی ایستگاه. آفتاب دیگر سرم را سوراخ کرده بود که بالأخره پاها رضایتی زوری دادند که برویم سمتِ سایهی ایستگاه. استخوانهای دندهام تلق و تولوق کنان، عوارضِ هرگز گفته نشدهی پلانک در اوج خستگی را برایم میشمردند. همهچیز مطبوع بود، گرمای سگی ظهر، سردردِ ماندگار صبح، حس ناامنی غریب روی مخ. این آخری را دلم میخواست بعد از این سه چهار روزی که حسابی سابیده بود ام، از تنم بکّنم و قطعه قطعه آتشش بزنم.[این جمله را با لحن فوق عصبیام بخوانید.]
نزدیکِ ایستگاه شدم، شمارش معکوس برای انفجار مغزم شروع شده بود انگار. میخواستم روی خاک ها پخش شوم-و میدانید که اگر هنوز یکشنبه نبود، قطعا و حتما میشدم- و چهارزانو بنشینم و کیفام را تکیه بدهم زیرِ چانه. دو سانتیمتری شیشهی ایستگاه، ایستادم. سرم را چند باری به گوشهاش کوبیدم و بعد از اطمینان اینکه حالیاش شده نباید درد کند، کمی فاصله گرفتم. و جرقهی حرفم اینجا روشن شد. بله، یک کاغذِ اعلامیهی تبلیغی کهنهی باران خوردهی حسابی زرد شده، که با سماجتِ تمام، هنوز دیوارِ ایستگاه را چسبیده بود. لمسش که میکردی، اتصالش به دیواره، زیرِ انگشتهات به نرمی حس میشد. نمیدانم حسش میکنید یا نه، ولی مثل کاهگل نم خورده، یا سقف ترک خورده، که فاصلهاش از اسکلت تا زیرِ دستت لمس نکنی، مشخص نمیشود، اعلامیهی طفلک هم وغ کرده بود و به رویش نمیآورد. کفِ دستم را چفتِ بزرگترین تکهای که ازش مانده بود، چسباندم. و اگر نخواهم این قسمتاش را سانسور کنم، باید اعتراف کنم که آنجا، بازهم فکرم سمتِ تو بود. هرچه صداش کردم فایده نداد. آرام و لرزان، جوری که یکهو نزنم توی ذوقش و شاید هم دهانش، زمزمه کرد «ینی اونم یه روز دستش اینجا رو لمس کرده؟» میخواستم برگردم و بهش یک نگاهی بیندازم که تا ابد آدم شود؛ اما دیدم دوتا تکه اعلامیه را کندهام. توی دستهام قایمش کردهام و دارم همراهِ رگبرگهای سرخ، با سر انگشتهای یخ کرده، نوازششان میکنم. «شاید اونم یه روز، دستش اینا رو لمس کرده...»
ـ ــ جنونوارهها/اندریوم/سینحانون.