#یک_داستان_یک_تدبر
⭕️🖌 مدتی در دیاری باران نیامد، هوا ابری میشد ولی بارانی نداشت. در یکی از روستاهای بالای کوه، عالِمی بود که در زمان ابریشدن هوا، مردم را برای نمازِ استسقاء و طلبِ باران به بیابان برد. مردم نماز خواندند و عهد بستند بعد از این زکاتِ مال خویش بپردازند تا دیگر دچار خشکسالی نشوند. ذرات باران رحمت الهی باریدن گرفت و مردم خوشحال شدند ولی دیری نگذشت همان ابرها به روستای پاییندست دیگری رفته و آن روستا را سیراب کردند. عالِم را غم گرفت و آبرویش رفت. مردم روستا گفتند: این چه حکمتی است که نماز و دعا را ما کردیم ولی باران برای روستایی دیگری رفت که مردم آن در غفلت بودند؟!!
🔰✍ عالِم گفت: روز بعد که در آسمان ابری بود سراغ من بیایید تا من به بیابان روم و رفعِ مشکل کنم. روز بعد ابر در آسمان پدیدار شد و به محض اینکه عالِم به تنهایی خواست از روستا خارج شود، ناگاه باران بارید. مردم خوشحال شدند و علت را از عالِم سؤال کردند، عالِم گفت: آن روز که باران در روستای ما بارید نفس، مرا مغرور کرد که این باران از دعای توست، نفسِ من منتظر بود ابرها به آن دیار پایین نبارند تا مقامِ من بر روستائیان روشن شود. پس به امر خدا برای تنبیه نفسِ من، ابرها به دیار دیگر رفتند. روز بعد که خطای خود فهمیدم و نفس را کنار زدم، گفتم: خدایا! هر چه هست تویی و بر هر جا باران نازل کنی امر توست نه من! خداوند تا تغییر را در نفس من دید باران رحمتش را بر ما نازل کرد.