سبزِ متمایل به نارنجی.
بعد از مدتها زنگ نگارش داشتیم و نتیجه؟
پناه- در بینش ابتدایی، مکان و مأوایی برای استقرار به هنگام خطر
-از نوشتن عاجز بود. حداقل زمانی که قرار بود نوشتهاش را برای هدف مشخصی بنویسد، از آن عاجز بود. پس رهایش کرد. دلیلی نداشت چیزی را ادامه بدهد که او را میآزرد. اما حالا دیگر -پناه-ی نداشت!
باران میبارید. دومین شبی بود که باران پیاپی میبارید. بدون لحظهای توقف.
آن شب، بیقراری در وجودش به کمال رسیده بود. خب باران است و دلتنگیهای قدیمی دیگر.. اما هربار که خواست اقرار کند، آوایی از درون او را به تأمل بیشتر فرا میخواند. اصلا او به دل میزبانی مهر تو را تقبل میکند؟
گاهی که ابرها به او اجازه میدادند، نگاهی به ماه میکرد. شبهای زیادی تنها همصحبتش همان جسم بزرگ و دور بود. بزرگ که.. خب از این فاصله چندان هم بزرگ به نظر نمیآمد.
هرچه از شب میگذشت، اندیشهی او بیشتر در وجودش ریشه میکرد. کاش هنوز میتوانست بنویسد. یا لااقل کاش میتوانست فریاد بزند آنچه را در دل انباشته بود! اما نشد.. زمزمههایش فریاد نشدند؛ شعر شدند. نه؛ این واژگان نبودند که وزن میگرفتند و قافیه میشدند. نه! او قسمتی از وجودش را در پایان هر بیت به جای میگذاشت..
#دستنویس
هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبزِ متمایل به نارنجی.
مسابقهی هرکس بیشتر اسپویل کنه برنده است: #fun #friends
بخش مورد علاقم بود. چون جفتشونو دیده بودم و میفهمیدم دارن راجع به چی حرف میزنن😂
رفتم اجرای فینال کارناوال سینا ساعی رو دیدم و اینطوری بودم که واووووو. یه اجرا نمیتونه انقد خفن باشه..
ولی ایراد خیلی خیلی شفافی که داشت این بود که طوری روایت کرد که انگار امیر کبیر خودش مرگ خودش رو خواست. درصورتی که اینطور نبوده. یعنی بعضی گفتن فقط بهش اجازه دادن نوع مرگشو انتخاب کنه و بعضی هم گفتن که مجبورش کردن به خودکشی که به هر صورت این انتخاب خودش نبوده.