کاش میشد آدم قلبش را از سینه بیرون بکشد و روی دستش بگیرد، که آدمها هی نپرسند چرا شلوغش میکنی، چقدر بد اخلاق شدهای...
تو اجابت دعای مادرمی،
وقتی دستاشو بالا میبرد و میگفت:
خدا بهت خیر بده دختر
تو اون خیری که مادرم از خدا میخواست!
ای آرزویی که به دل مهربونش موندی!
تو سر شلوغی جمعه شبهای حرمت، ما دلتنگا رو که یادت نمیره؟
میون اونهمه سینه زن و روضه خونی که مهمونتن، حتما حواست به حسرتی که به دلای کوچیک ما مونده هم هست...
برق اشک اونا که روبروی گنبد و ضریحت ایستادن و تو رو به زخمای بیشمار تنت قسم میدن، اشکای سرگردون ما رو که از یادت نمیبره؟
به ما هم قدر همونا نگاه میکنی دردت به جونم؟
اصلا به ما که یه عمره مهجور و دلتنگ موندیم بیشتر حواست هست، مگه نه...؟
دنيا، نوبتى است!
پس سهم خودت از دنيا را با آرامش تمام طلب كن؛
تا اینکه نوبت تو نیز برسد...
_علی بن ابیطالب علیهالسلام
اُردی بهشت [طیبه ولیزاده]
دنيا، نوبتى است! پس سهم خودت از دنيا
نوبت ما هم میرسه یه روز؛
وقتی دنیا میشه یه شب برفی زمستون، وقتی سرمای زمونه صاعقه میشه و میزنه به بند بند استخونام،
وقتی دلم مثل یه گنجشک خیس ترسیده، کز میکنه یه گوشه و تو تاریکی مطلق سگ لرز میزنه؛
تو اون نوری که بهم میتابه و ظلماتو ازم کنار میزنه...
تو اون خورشيدی که گرمای دلچسب آغوششو واسه آسودگی دل درموندم میاره و گنجشک درمونده رو از شلاق وهم و وحشت نجات میده...
تو همون ساحل امنی که غریق افتاده از نفسو به آغوش میکشه؛
تو شروع هزار بارهی منی، وقتی تمومم و رو به خاموشی میرم...
تو مفهوم بودن منی؛
معنای زندگی تق و لق و کم جونم!
حالا که نشستم سر سفرهی هر سالت و بسم الله لقمهی اولو میگم، دلم از همهی این سالا بیشتر میخوادت!
حالا که عمری گذشته ازم و دیگه تو خیالم شبیه گنبد و گلدستهی حرم امام رضا (ع) نیستی و میتونم نگاهتو حس کنم که رو ثانیه به ثانیهی زندگیمه، حالا از تمام عمرم واسه دوست داشتنت، واسه دیوونه شدن برات مصمم ترم...
حواسم هست قد موهای سرم قول دادمت که همهی زورمو جمع کنم و راه راست برم و حرف راست بزنم و باز زورم به خودم نرسید و کج رفتم، ولی تو هنوزم روی قولای بی اعتبارم حساب میکنی و دوباره گویی هامو با جون و دل میشنوی...
حواسم هست روز بروز بیشتر لنگ میزنم و مثل تاجرا عبادت میکنم، و تو چقدر داری بزرگی میکنی و بروی خودت نمیاری.
حواست بهم باشه، مثل همیشهی خدا که بوده، که من حواسم هست چقدر کمم واسه بندگی کردن...
از اولین شب ماه عاشقی؛
خیلی چیز ها باید با خودت می آوردی که نیاوردی. حالا دیگر وقتش نیست که به چیزهایی که نداری فکر کنی پیرمرد. فکر کن با چیزهایی که داری چه می توانی بکنی.
ارنست همینگوی
پیرمرد و دریا
#نقل_قول