✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
﴾﷽﴿
🔖 #رمان
📒 #و_آنکه_دیرتر_آمد
🔰 #قسمت_چهارم
🍃🌺•✾•
باتکان های آرامی به هوش آمدم. انگارسوار شتر راهوری بودم که نرم نرم روی شن ها راه می رفت واین شتر، عجب کجاوه نرمی داشت. کم کم حواسم سرجایش آمد. کجاوه نرم، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر وگردنم پیچیده بود. نفسش مقطع وپشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید ومادربیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تابر شانه های نرم ومهربان حمل شوم. فکرشن های داغ وسوزش پاهاکافی بود که به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما باوفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمدافتاد دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت وپاهایش رابر زمین می کشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمدفورامرازمین گذاشت وبه رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ ولب هایش خشک وترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد وگفت: خوبی؟
سرتکان دادم که خوبم. لبخند زد وگفت: اذیت شدی؟
حالتش طوری بودکه دلم برایش خیلی سوخت. نمی دانم مراچه مقدار راه بردوش حمل کرده بود، امامهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را ازروی صورتم کنار زد ودر آغوش گرفتمش و اورا بامهربه خودفشردم وگفتم: حلالم کن.
به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود.
گفت: طاقت بیاور.
مرگ پیش رویم بود. گریه مادروبه سر زدن بابایم راپیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام راپیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرابه لرز انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگرنیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد راگرفتم. ازنگاهم به منظورم پی برد.
گفتم: کاش زودتربمیریم.
لب گزید. گریه اش گرفت.صورتش رامیان دودست گرفت وباصدایی بریده گفت: بیاتوسل کنیم.
گفتم: توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است. ونالیدم ومشت برسرزدم.
احمدگفت: ناامید نباش. خداارحم الراحمین است. به داد بنده اش می رسد.
احمددرست می گوید. به هرحال ازهیچی که بهتراست. گفتم: ای خدا....
چشمانم را ازبی حالی بستم وفکرکردم اگرصدای احمدبه گوش خدابرسد وبخواهداو رانجات دهد، من هم نجات پیدامی کنم.
احمدگریان می گفت:
خدایا، خداوندا، تورابه عزت رسول الله قسم که ماراازاین وضع نجات بده.
باچنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد وبغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسدوخدا فریاد رسمان شود؟
بالاخره احمد هم ازصدا افتاد. نگاهم به آفتاب بودکه مثل سراب می لرزید ونور کورکننده اش رابرمامی تاباند. کاش زودترغروب کندتا لااقل درخنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست وچه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال. به نظرم رسید اگرمومن ترازاین بودم، اگرمنتظرسن تکلیف نمی شدم تابرای رفع تکلیف نمازبخوانم شاید خداکمکم می کرد.دلم ازخودم وازخانواده ام گرفت، مخصوصا ازپدرم. باآن که به ظاهرسنی متعصبی بود، امادر تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد.
هروقت می گفتم نمازم کامل نیست وفلان مسأله رانمی دانم، می گفت حالا بعد، وقت داری... من که تاآن وقت به یادخدانبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدابه دادم برسد؟
در دلم گفتم:«یا الله العفو، العفو...»
•✾•🌺🍃
◀️ #ادامه_دارد...
✍نویسنده:
#الهه_بهشتی
✾•┈┈┈••✦❀✦••┈┈┈•✾
@Ordougahe_montazeran
💥 #مهدی_شناسی
⚡️ #قسمت_چهارم
◀️ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ،ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ.
◀️ﻧﻪ!ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻓﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﺳﺖ.ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺶ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ،ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻌﻠﯽ ﻭ ﺻﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺿﻼﻟﺖ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ،ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ،ﺑﻪ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ،ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ...
➠ @Ordougahe_montazeran
اردوگاه منتظران
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️ ✍استاد شجاعی #قسمت_سوم ۳ ◀️لطفا عکس باز شود ➠ @Ordougahe_montazeran
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️
✍استاد شجاعی
#قسمت_چهارم ۱
◀️لطفا عکس باز شود
➠ @Ordougahe_montazeran
اردوگاه منتظران
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️ ✍استاد شجاعی #قسمت_چهارم ۱ ◀️لطفا عکس باز شود ➠ @Ordougahe_montazeran
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️
✍استاد شجاعی
#قسمت_چهارم ۲
◀️لطفا عکس باز شود
→ @Ordougahe_montazeran
اردوگاه منتظران
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️ ✍استاد شجاعی #قسمت_چهارم ۲ ◀️لطفا عکس باز شود → @Ordougahe_montazeran
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️
✍استاد شجاعی
#قسمت_چهارم ۳
◀️لطفا عکس باز شود
➣ @Ordougahe_montazeran
اردوگاه منتظران
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️ ✍استاد شجاعی #قسمت_چهارم ۳ ◀️لطفا عکس باز شود ➣ @Ordougahe_montazeran
#آشتی_با_امام_زمان_عج❤️
✍استاد شجاعی
#قسمت_چهارم ۴
◀️لطفا عکس باز شود
➯ @Ordougahe_montazeran