بسم رب النور
#واقعه_نگاری
#روایت_دوم
فضای حسینیه را قبلا دیده بودم. دقیق یادم نیست کی و چه مراسمی، فقط بزرگی و دیوار های سبز پوشش خوب به یادم مانده؛ اما حالا چیدمان این همه میز و صندلی دقیقه ای میخکوبم میکند.
لحظه ای در ذهنم تعداد میز و صندلی هارا تخمین میزنم. حدودا دویست میز و چهارصد صندلی.!
فرم هارا از اولین میز تحویل میگرم و به سمت میز ها حرکت میکنم.
هنوز جمعیت زیادی نیامده. صدای تذکر مربیان که به گوشم میرسد متوجه میشوم میز های انتهای حسینیه ویژه دبیرستان دخترانه و میز های ابتدا ویژه پسرانه است.
سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به انتها برسم.
صدای استاد دوستانی به گوشم می رسد، گروهی از والدین قسمت جلو حسینیه جمع شده اند و مشخص است استاد روند نمایشگاه را برایشان توضیخ میدهند.
سر میچرخانم و ردیف دوم،میز وسط را انتخاب میکنم.لحظه ای روی صندلی زرد شُل میشوم.انگار کیلومتر ها راه رفته ام.
جمعیت دور استاد کم کم پراکنده میشوند و گروه دوم جایگزینشان.
طرفه العینی خودم را جمع و جور میکنم و لیست سوالاتم را مرور؛سوال هارا که روی میز میگذارم به اطراف هم نگاهی می اندازم،آقایان عکاس به دنبال سوژه هستند و لحظه ای دست از دوربینشان نمیکشند.
حس عجیبی دارم... نمیدانم هیجان زده ام یا نگران! به قول یچه ها حتما استرس دارم.
غرق در افکارم، حضور اولین میهمان را حس میکنم، ذهنم را از ناکجا آباد به همین حوالی می آورم وظرف شکلات را تعارف میکنم.
از بین سوالات همان سوالی را انتخاب میکند که مطمئن بودم قرار نیست اینجا پاسخش را پیدا کنم.
اما با همان چند جمله اول خلع سلاحم میکند؛ لحظه ای مات و متحیر می مانم و با تشکر نصفه نیمه بدرقه اش میکنم.
با گرفتن اولین جواب انگار تازه متوجه حُسن نیت برگزاری نمایشگاه میشوم.
به میهمانان بعدی محکم تر خوش آمد میگویم. با عده ای بحث طولانی تری دارم وگاهی جایمان درپرسش و پاسخ عوض میشود.
حالا دیگر استاد هم به جمع دانش آموزان میپیوندند و پاسخگو برخی سوالات هستند. معمولا میزی که استاد حضور دارند، شنونده بیشتری دارد. انگار والدین هم گوش تیز میکنند تا جواب ایشان را بشنوند.
تقریبا تمام میز ها پر شده اند و حسینیه مملو از جمعیت است.
مدیران و مسئولین مدام مشغول خوش آمد گویی و اعلام نکات ریز و درشت هستند. اما دیگر باند ومیکروفن هم در این معرکه شلوغ و پر هیجان، زورشان به گوش مخاطب نمی رسد.
لحظاتی چشم میدوزم به میز های دیگر؛ یک حس پر رنگ و مشترک میان خودم و دوستانم موج میزند...!
به پایان آمد این دفتر
انشاالله حکایت همچنان باقیست.