eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
402 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
871 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلا بیام حرمت آقا جانم بگی بیا ببینم چیکار با خودت کردی؟! 🥺 @oshagh_reza12📿
ولی امام حسین خیلی خوب میدونه تک و تنها، بودن یعنی چی:( پس با خیال راحت صداش کن و باهاش درد و دل کن💔🏴 @oshagh_reza12📿
چون‌ نجف‌ شفا‌خانه‌ست ،‌ والله‌ منم‌ بیمارم . @oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنابِ‌حُر درسته که سربازِ درجه یک عبید اللهه که به عنوان امینش نفر اول میفرسته ولی هنوز حرمت حضرت زهرا(س) میفهمه @oshagh_reza12📿
حسين جانم… ميشه از اون نگاه هايى كه به حُر كردى به ماهم بكنى؟ @oshagh_reza12📿
تمام‌هستی‌زینب‌فدای‌کربلای‌تو تمام‌هستی‌خودرا‌کفن‌کردم‌برای‌تو...💔 @oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•مشکلات من ڪنج "حـرم" حل می شود دعوتم کن "کربلا" خیلی گرفتارم‌ ح‌ـسیݩ‌؏🥺🖤• @oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم نواده هاجر ڪه پیش چشم ترم بہ مذبح آمده این بار هر دوتا پسرم دوتا ڪبوتر من قابل ضریح تو نیسٺ اگر بہ خاڪ مےافتند هم فداے حرم @oshagh_reza12📿
سلام چطورید؟ شبتون بخیر🌹 بریم واسه پارت امشب😉
تا پرید روش از پشت سر یکی با اسلحه زد به پاش از ترس‌جیغ کشیدم.. پرت شد روی زمین.. یک مردی قد بلند با لباسای چرم وارد شد.. نگاه مردی که کنار من بود کردو گفت. هادی حواست کجاس؟ فهمیدم اسمش هادیه.. هادی:فهمیدم میخواستم ببینم چه غلطی میکنه.. با پاش زد به سینه محمدعلی محمدعلی به صورت دراز کشیده افتاده بود روی زمین از پاش خون میرفت من:کثافط ولش کنننننن مرد دومیه رفت بیرون.. هادی:چرا ولش کنم؟ من:بزار بره بهش کاری نداشته باش هادی:باشه ولی اول باید بره اون دنیا یکی از پاهاشو گذاشت روی محمدعلی محمدعلی:اینکارو‌نکن جرمت سنگین میشه ها.. هادی:😂😂😂سنگین هست،وقتی یک مأمور امنیتی رو دستگیر کنم خودش کلی جرمه.. همون لحظه بود که تعجب کردم.. محمدعلی:ببند دهتو آشغال.. هادی:آهان ببندم که کسی نفهمه مأمور امنیتی هستی؟ هادی اومد سمتم.. هادی:چیه نکنه تو نمیدونستی؟یعنی این همه سال بهت دروغ گفته؟ من:این چی میگه؟ محمدعلی:برات توضیح میدم ستایش‌ هادی:چیشد؟به زن من میگی ستایش رفت سمت محمدعلی.. پاشو گذاشت روی پای محمدعلی همون قسمتی که تیر خورده بود محمدعلی:آهههههههههههه هادی:آخ ببخشید حواسم نبود گذاشتم توی پات پامو😂😂 من:بزار بره تو با من کار داری‌با اون کاری نداری.. هادی:بکشمش بعد میام سراغت من؛توروخدا ولش کن بزار بره.. هادی:شرط داره.. من:چه شرطی؟ هرچی زنگ میزدم به ستایش گوشیشو جواب نمیداد.. رفتم خونشون‌.. دیدم اونجا هم نیست.. من:حامد دلشوره گرفتم محمدعلی هم گوشیشو جواب نمیده.. حامد:نگران نباش میریم پیش پلیس‌ من؛حاج محمود رفت پیش پلیس حامد:پیدا میشن نگران نباش.. من؛ایشاالله.. شروع کردم به زنگ زدن.. زنگ زدم به آقامحمد. محمد:سلام.. من:سلام آقامحمد خوبید؟حانیه ام محمد:سلام زن داداش ممنون شماخوبی؟ من:خیلی ممنون، شما از محمدعلی خبر دارید؟ محمد:والا صبح با عجله زد بیرون هنوز نیومده چیزی شده؟ من:نمیدونم،از صبح هیچ خبری ازش نیستش نگرانش شدم محمد:نگران نباشید من پیگیری میکنم بهتون خبر میدم.. من:ممنونم.. محمد:خواهش میکنم خدافظ من:خدافظ.. گوشیو قطع کردم حامد:این آقامحمد کیه؟که به شما میگه زن داداش؟ من:رفیق محمدعلی و محمدرضاس چند ساله که بهم میگه زن داداش. حامد:اوووو من:شما که ناراحت نیستی؟ حامد:چرا ناراحت باشم..خوشحالم که همه مثل خواهر دوست دارن هادی:شرطم اینه که زنم بشی همین الان‌... محمدعلی:ببند‌دهنتووووو کم کم اشکام شروع به ریختن کرد.. هادی:الان ساعت۵:۰۰بعدازظهرهستش تا ۵:۵دقیقه بهت وقت میدم‌که بگی عاقدو بگم‌بیاد.. هادی از اتاق رفت بیرون.. محمدعلی:ستایش جواب نه دیگه میگی؟ من:شرمندتم دلم نمیزاره😔 محمدعلی:چی داری میگی؟میفهمی چه کاری میخوای انجام بدی؟قول میدم تا چند ساعت دیگه پیدامون کنن‌... من:خیلی دوست دارم واسم مهم نیست که درباره کارت بهم دروغ گفتی نمیخوام ببینم از دست میدم به خاطر کینه‌ای که از پدرم بقیه دارن😭😭😭 هادی وارد شد.. هادی:خب جواب بده.. محمدعلی:جوابش منفیه.. هادی:تو خفه‌شو‌... هادی اسلحه رو گرفت سمت محمدعلی.. من:باشه باشه قبوله.. هادی:آهان حالا این شد.. هادی یک آهنگ با گوشیش گذاشتو دستامو باز کرد.. هادی:بزار برم عاقدو بیارم بعدش باهام حال کنیم.. هادی از اتاق زد بیرون.. رفتم سمت محمدعلی.. من:الهی بمیرم برات محمدعلی:برو اونور.. من:توروخدا روتو برنگردون😔 محمدعلی:برو اونور گفتم🥺 چشاش پراز اشک شد.. دلم میخواستم اشکاشو پاک‌کنم کی فکرشو میکرد پسر خوش خنده گریه کنه😔 همون لحظه بود که از کنار دیوار یک‌مردی رو دیدم.. بادستش علامت هیس رو نشونم داد. هادی اومد داخل..