eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
405 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
931 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب قرار بود خاله بیان خونه ما تا قرار مدار هارو بزاریم.. وارد خونه شدن.. بعداز حالو احوال بابا:خب بریم سر اصل مطلب محمود:بله دیگه بفرمایید بابا:خب کی بزاریم مراسمو.. مامان:بچه ها خودشون دوست دارن دو روز دیگه بگیرن که تولد امام علی هستش.. عاطفه:به به مبارکه.. مامان بلند شدو شیرینی هارو پخش کرد.. بعدش دیگه همه رفتن یک طرف.. ستایش از اول مراسم تا آخر تو فکر بود و با گوشی ور میرفت.. بعداز خوردن شام رفتن خونشون.. وارد خونه شدیم.. بابا:بیاین اینجا بشینید کارتون دارم مامان:حاجی بزار برم لباسامونو عوض کنیم بعد بابا:همین الان(باصدای بلند) همه نشستیم روی مبل.. رسول:جانم بابا.. بابا:ستایش‌.. ستایش:جونم؟ بابا:چندساله با این پسره در ارتباطی؟ مامان:کدوم پسره؟ بابا:شما چیزی نگو.. ستایش:چند روزه.. بابا:توی چشای من نگاه کن.. ستایش:دوسال.. بابا:تو غلط میکنی که دوسال با یکی رفیق میشی پاشم بزنم تو دهنت مامان:یکی واسه ی من بگه چیشده؟ بابا:دخترت هوس شوهر کردن کرده.. مامان:یعنی چی ستایش؟ رسول:بابا من خبر داشتم.. بابا:غیرتتو برم من.. رسول:باباجان ستایش بزرگ شده حق داره درباره زندگی خودش نظر بده کارش اشتباه بود میدونم ولی نمیشه که دیگه اینجوری باهاش رفتار کنید! بابا سرش درد گرفت.. گوشیمو ازم گرفتو رفت توی اتاقم.. زدم زیر گریه رو رفتم توی اتاقم.. هممون رفتیم خوابیدیم.. نصف شب بود که رسول اومد تو اتاقم... رسول:حال داری بحرفیم؟ من:بله.. رسول:ببین نیومدم نصیحتت کنم فقط اومدم بگم دربارش زیاد فکر کن یکمم ازش دوری کن که بابا آروم بگیره نگرانم نباش من پشتتم.. من:ممنون داداشی‌‌... رسول:الان اشکاتو پاک کن دیگه نبینم گریه کنیا پاشو زشته.. من:چشم... رسول از اتاق رفت بیرون.. از خستگی زیاد چشام بسته شد.. خوابم برد تا صبح.. صبح بیدار شدم که برم دانشگاه.. رفتم پایین.. بابا:کجا؟ سلام صبح بخیر میرم دانشگاه بابا:نمیخواد بری زنگ زدم گفتم حالش بده برو تو اتاقت.. رفتم تو اتاقم.. عصبی بودم نه محمدعلی جواب میداد نه بابا میزاشت برم بیرون
رفتم توی اتاقم.. لباسامو پوشیدم.. نگاه ساعت کردم دیدم ساعت۹شده.. رفتم توی بالکون اتاقم‌... از دور دیدم یکی داره واسم دست تکون میده دقیق نگاش کردم دیدم محمدعلیه.. محمدعلی برم یک کارتون کوچولو رو پرتاب کرد.. گرفتمش‌.. بازش کردم دیدم توش یک جعبه کوچیکه بازش کردم دیدم انگشتره.. روشم یک کاغذه نوشته.. تولدت مبارک بانوی من خوشگلم منم خودکارو برداشتم نوشتم مرسی قشنگم گوشیمو بابام گرفته نگرانم نشو.. همون لحظه که براش انداختم خاله اینا اومدنو محمدعلی رفت‌... رفتم پایین.. بعداز حالو احوال همه نشستیم دورهم.. شوهرخاله:مبارک باشه عموجان.. من:خیلی ممنون.. بعدشم کادو هارو بازکردمو بعدشم شام خوردنو رفتن خونشون.. ساعت۲شب بود‌‌... همه خسته بودیم.. رفتم توی اتاقم.. خوابیدم بیمارستان بودم.. داشتم به همه بیمارا سر میزدم.. که دفعه پیچم کردن.. رفت سمت پذیرش.. دیدم بابا ستایش اومده باهام کار داره.. من:سلام محمود:سلام دخترم خوبی؟ من:خیلی ممنون شماخوبید؟ محمود:ممنون،اومدم وقتتو بگیرم.. من:بفرمایید.. بابا:اینجا؟ من:نه بفرمایید اتاقم.. رفتیم داخل اتاق.. من:بفرمایید زنگ زدم که برامون چایی بیارن.. من:کاری داشتید؟ محمود:شما از رابطه ستایش با اون پسره خبر داشتید؟ من:راستش من تازه متوجه شدم وقتی که ستایش گفت به شماوخانمتون بگم.. محمود:پسره رو میشناسید؟؟ من:بله،برادر شوهرم هستش.. محمود تعجب کرد‌. محمود:چرا به من کسی نگفت؟ من:راستش من خودمم خبر نداشتم بعد فهمیدم که محمدعلی هستش.. محمود:بهش بگو دور دختر منو خط بکشه من:حاج محمود به من ربطی نداره ولی این دونفر همو دوست دارن بزارید بیان خواستگاری شما باهاشون حرف بزنید ببینید خوبه یانع؟ محمود:آخه پسره هیچی نداره من چه جوری دخترمو بهش بدم.. من:من به شما حق میدم ولی باور کنید پسرخوبیه نزارید ستایش دلش بشکنه ستایش حاضره جونشو برای شما بده ولی شمایک خواستگاری قبول نمیکنیدش؟ محمود:امشب بیاین.. من:دست شمادردنکنه محمود خدافظی کردو رفت.. گوشیو برداشتم زنگ زدم به محمدعلی بهش خبر دادم کلی خوشحال شد.. رفتم خونه.. شب شد‌.. ساعت۸.. زنگ در خونه خورد.. هول شده بودیم.. رفتم تو اتاق.. وارد شدن.. از کنار پله های اتاقم داشتم نگاشون میکردم.. مادر محمدعلی اسمش فاطمه بود فاطمه:ببخشید مزاحم شدیم.. مامان:این چه حرفیه مراحمید.. رسول و مونا هم بودن.. بعداز حالو احوال.. فاطمه:خب بااجازتون بریم سر اصل مطلب.. عاطفه:بفرمایید... فاطمه:این آقا پسر ما ستایش جانو دیده و خوشش اومده اگه اجازه بدید برن باهم حرفاشونو بزنن که ببینیم نظر ستایش جان چیه؟ عاطفه:والا من نمیدونم هرچی حاجی بگه.. محمود:نع،قبلش من حرف دارم..
محمود:آقاپسر شما چی داری؟ محمدعلی:من یک ماشین دارم و یک موتور ویک خونه تقلی همین.. محمود:همش از خودته؟ محمدعلی:بله به جز خونه که به نام مادرم هستش... محمود:چی دیدی تو خودت اومدی خواستگاری دختر من.؟ عاطفه:حاج محمود زشته.. محمود:نه چه زشتی داره،خب آقامحمدعلی پاشو بیا دنبال من.. محمدعلی بلندشد رفتن تو حیاط محمود:ببین گل پسر بچه خوبی هستی خوشم میاد ولی دست مادرتو بگیرو برو دیگه ام دور دخترم تورو نبینم. دختر من چندوقت دیگه میره سر خونه‌وزندگیش.. محمدعلی:حاج محمود ما همو دوست داریم.. محمود:منم شما رو دوست دارم ولی نع نمیدم برو‌نزار جلو مادرت چیزی بهت بگم الان که اینجایی به خاطر هانیه خانم بود... محمدعلی:چشم.. رفتم داخل.. محمدعلی:مامان بلند شو بریم.. فاطمه:چیشد؟ محمدعلی:پاشو مادر پاشو.. از‌خونشون زدیم بیرون.. دلم گرفته بود.. من:آبجی مامانو میبری خونه من خودم میام‌.. هانیه:باشه مراقب خودت باش.. مامان:محمدعلی.؟ من:میام مامان میام.. دستمو گذاشتم توی جیبمو شروع کردم به قدم زدن تموم خاطراتی که با ستایش داشتم اومد جلو چشمم کاشکی منم پدری داشتم که الان نمیزاشت اشکم در بیاد😔 فاطمه خانومو بردم خونه.. مامان:الهی بمیرم برای بچم الان چه غمی دارع.. من:خدابزرگه غصه نخورید.. مامان:خدابزرگه یک نگاهی کنه به بچم خوشحالش کنه🥺 من:هواشو داره نگران نباشید بعداز رفتنشون لباسامو در آوردم.. صدای داد شنیدم.. صدای بابام بود‌.. درو باز کردم که ببینم چه خبره.. بابا:من دختر به اون پسره الدنگ نمیدمممممممممم😡شب خوشش دری محکم کوبیده شد.. تاحالا اینقدر بابارو عصبانی ندیده بودم از خستگی زیاد خوابم برد صبح شد.. لباسامو پوشیدمو رفتم سمت خیابون دستمو دراز کردم که تاکسی بگیرم دیدم محمدعلی هم اومده اونجا وایساده تاکسی وایساد من سوار شدم محمدعلی هم جلو نشست دو نفر دیگه هم کنار من نشستن.. محمدعلی از کنار صندلی عقب صدام زد.. محمدعلی:خوبی؟. من:بد نیستم بعد توی گوشیش تایپ کرد: ستایش دلم برات لک زده بود.. منم آروم گفتم من بیشتر.. از پشت سر یک ماشینی بوق میزد تند تند هم بوق میزد راننده زد کنار.. فهمیدم ماشین بابامه.. بابام اومد درو باز کرد پولو حساب کرد هم منو کشید پایین هم محمدعلی.. پیاده شدیم رفتیم سمت ماشین من جلو نشستم‌.. شروع کردم به گریه کردن من:بابا اشتباه کردم😭بابا.. بابا:حرف زیاد میزنیا😡
رفتیم توی بن بستی.. محمود پیاده شد.. دستمو گرفت کشید پایین‌... منو چسبوند به ماشین.‌ بابا:هزار بار گفتم دوری از دخترم نکردی الان وقتشه بری اون دنیا.. ستایش:بابا😭ولش کن بابااااااا.. محمود یقمو گرفت پرتم کرد سمت زمین.. ستایش از ماشین پیاده شد‌... یک دستمال کاغذی سریع داد بهم.. من:به خاطر دخترته وگرنه... محمود:وگرنه چی؟؟؟؟بیا بزن منو از خودت میترسونی؟ از جان بلند شدم‌.. یقشو گرفتم چسبوندمش به ماشین میخواستم بزنم توی صورتش که ستایش داد زد توروخدا نکن محمدعلی جون من ول کن... ولش کردم‌.. سوار ماشین شدیم محمود هم اومد نشست پشت فرمون رسیدیم در خونه ما نگاهی کردم به ستایش چشاش پر از اشک بود🥺 من:خدافظ..😔 ستایش:خدافظ🥺 از ماشین پیاده شدم.. شروع کردم به گریه😭😭 بعداز چند دقیقه رسیدیم خونه.. رفتم تو اتاقم.. لباسامو عوض کردم کیفمو پرت کردم روی زمین.. نشستم روی تختم کلی گریه کردم.. تصمیم گرفتم دیگه سمت ستایش نرم بزارم به زندگیش برسه چون نمیخواستم اشکاشو ببینم.. بلند شدم.. هرکی عکس داشتیمو با دستگاه پرینتم چاپ کردم چسبوندم رو دیوار ریسه های رنگی دورش کشیدم آهنگ با لبخند ساده بشین روبه‌روم تا من مثل آیینه تماشات کنم........ نشستم جلو عکسا شروع کردم به گریه کردن😔 گوشیو برداشتم زنگ زدم به مونا.‌.. من:به به مونا خانم من چطوری؟ مونا:سلام آقا خسته نباشید من:قربونت برم چه خبر؟ مونا:سلامتی،شما چه خبر؟سرکاری؟ من:سلامتی آره سرکارم مونا:دلم واست تنگ شده من:من بیشتر.. مونا:قشنگم سر کارم بهت بزنگم بعد؟ من:آره عزیزم خدافظ.. مونا:خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. رفتم تو آشپزخونه.. دیدم فرشید تو آشپزخونه‌اس... از کنار رفتم داخل ترسوندمش.. فرشید:ای خدا لعنتت نکنه قلبم ریخت تو حلقم😒 من:😂😂😂😂حال کردی فرشید:باشه دارم برات من:باشه ولش حالا چیکار میکردی؟ فرشید:ببین این دستپخت مامانت خیلی خوبه من با اجازه‌ات یک ناخونک زدم‌.. من:قربونت،ببینم حالا چقدر خوردی؟ فرشید:کم بود باور کن.. من:این ظرف من نیس😂واس آقامحمده.. فرشید:شوخی میکنی؟ من:نه به خدا.. من ظرفم آبیه😂 فرشید:ای وای حالا چیکار کنم؟ من:نمیدونم😂😂 فرشید:زهر نخند،ببین رسول بیا یک قولی بهم بدیم.. من:میشنوم.. فرشید:به هیچکس نگو.... همون موقع بود که آقامحمد اومد.. محمد:چیو به هیچکس نگه؟ فرشید:چیز آقا هیچی.. رسول:آقافرشید.. فرشید یکدفعه با پا رفت رو پام.. محمد:یک چیزی شده بگید زوددد فرشید:آقاشرمنده من حواسم نبوده ظرف شمارو باز کردم خوردم.. محمد:ظرف من؟ظرف من که تو دستمه😳 فرشید:پس این ظرفه برای کیه؟ محمد:وایییییییییی اون مگه مال خودت نیس؟ فرشید:نع آقا.. محمد:🤦‍♂بدبخت شدم رسول:چیشد آقا؟ محمد:هزار بار گفتم ظرفای رنگی بیارید مثل هم نباشه
من:واییییییییی لیییی لیییی هانیه:هیسسسس مامانت میشنوه من:بله گفتی حالا یانع؟ هانیه:نع من:چرا؟؟؟؟ هانیه:من نمیتونم مرد دیگه ای رو جای محمدرضا ببینم.. من:دیونه شدی میخوای تا ۵۰سالگیت بی شوهر باشی؟ هانیه:آره‌.. من:ببین من آخرش باید تورو شوهر بدم حالا بگو ببینم ازش عکس داری؟ هانیه:بشین تا شوهرم بدی بعدشم تو عکس اونو میخوای چیکار؟ من:میخوام ببینم چه توفه ای که اومده خواستگاریت😂 هانیه:عکس که نه ولی آیدیشو دارم من:عههه چشمم روشن هانیه:چرتو پرت نگو یک کانالیه مخصوص دکترای بیمارستانه همه هستیم واس همین اونم هست.. من:جووووون بیار ببینم.. هانیه:کثیف آدم کثیفی هستی اون مثل برادر منه.. من:وا مگه چی گفتم.. عکسشو آوردم دیدم.. من:فکر‌کنم چیزی خورده تو کلش که اومده خواستگاریت هانیه:مگه من چمه؟؟؟ من:نگا به خودت بکن شدی مترسک هانیه:چی میگی،دکتر که هستم،آشپزیمم عالیه،کدبانو،قیافمم حالا اونقدر بد نیست ولی خب بدم نیس از تو بهترم😂😂 من:هار هار خندیدم😂😂 گوشی هانیه زنگ خورد.. جواب دادو رفت... قطع کرد.. هانیه:خب دیه نگران هیچی نباش بقیه هم فراموش برو الان با انرژی زیاد دل باباتو بدست بیار..کار نداری؟ من:ممنون بابت همه چی تنها کسی که الان میتونم بهش تکیه کنم خودتی هانیه:خدافس.. رفتیم پایین.. هانیه:عاطفه خانم بازم ببخشید مزاحم شدم.. مامان:مراحمی عزیزم تازه میخواستم میوه بیارم.. هانیه:شما که میدونید من میوه خور نیستم ممنون.. مامان:خواهش میکنم خدا پشتو پناهت‌.. هانیه:خدافظ.. تا رسیدم دم در رسول اومد جلوم.. من:سلام‌.. رسول:سلام.. من:بااجازتون.. رسول:بفرمایید‌‌.. سوار ماشین شدمو رفتم سمت خونه محمدعلی.. بعداز حالو احوال.. من:مامان جان اینم داروهاتون.. فاطمه:شرمندتم.. من:از این حرفتون دلگیر شدم مگه من دختر شما نیستم؟ فاطمه:دخترمی.. من:خب دیگه پس چرا اینجوری میگید من هرکاری کنم وظیفمه باید انجام بدم شما رو تاج سرم جا داری‌. بغلش کردم... محمدعلی:خوب عروس و مادرشوهر بهم دلو قلوه میدنا😂 من:سلام.. فاطمه:سلام مادر خسته نباشید محمدعلی:سلام سلام ممنون فاطمه:بشین برات چایی بریزم.. محمدعلی:دست شما دردنکنه.. محمدعلی:زن داداش بیا کارت دارم من:جانم؟ محمدعلی:جانت سلامت،چیزی شده؟ من:نع مگه قراره چیزی بشه؟ محمدعلی:یک چیزی شده من که میدونم بگو منم مثل داداشت من:نه به خدا چیزی نشده! محمدعلی:باشه،ولی ببین ازت خواهش دارم.. من:بفرمایید محمدعلی:اگه خواستگاری چیزی اومد برات به روح محمدرضا اگه بهم نگی دلگیر میشما شرمندتم من کمتر هواتو داشتم.. من:این چه حرفیه بابودنت واسم کلی پشت بودی.. فاطمه:بیا مادر.. محمدعلی:دست شمادردنکنه.. هانیه:خب دیگه بریم واسه شام.. محمدعلی:به به.. شامو خوردیمو داشتم میرفتم خونه.. دیدم ماشینم روشن نمیشه.. هانیه:محمدعلی جان میشه یک تاکسی برام بگیری ماشینم کار نمیکنه محمدعلی:خودم میرسونمت.. هانیه:نه نمیخواد میرم با تاکسی محمدعلی:میرسونمت تعارف میکنی هانیه:شرمنده ممنونم
صبح زود بود که بیدار شدم. لباسامو پوشیدم رفتم پایین. بابا:کجا من:سلام باباجون من چطوره؟بااجازه میرم دانشگاه.. بابا:میرسونمت‌. من:خیلی ممنون منتظرم.. بابا:تعارف کردما.. من:منم قبول کردم😂 بابا:بچه پرو.. سوار ماشین شدیم.. من:بابا من بیخیال اون پسره شدم بابا:آفرین.. تا در دانشگاه حرف دیگه ای نزدم.. وارد کلاس شدم‌.. دیدم صندلیش خالیه.. تا آخر کلاس چشم به در بود که بیاد اما نیومد.. کلاسام تموم شد.. ساعت۴بعدازظهر شده بود.. رفتم دم در که تاکسی بگیرم.. دیدم رسولو مونا اومدن دنبالم من:سلام اینجا چیکار میکنید؟ رسول:سلام مونا:سلام یادت رفته؟قراره شب بریم عقد کنیم الان میریم خرید.. من:نه نه یادم نرفته.. یادم رفته بود ولی رو نکردم😂 سوار ماشین شدیم.. رفتیم خرید کردیمو رفتیم خونه.. وارد اتاقم شدم‌... کت‌شلوار صورتی،روسری پوشیدمو رفتم پایین.. فامیلا اومده بودن.. دایی،خاله،عمو همشون بودن.‌.. یکم که نشستم رفتم‌توی حیاط.. یکدفعه دیدم پسرخاله هاتفم اومد.. هاتف:خوبی؟ من:ممنون شما خوبی؟. هاتف:یادمه پارسال گفتی سال دیگه منم ازدواج میکنم چیشد؟ من:به تو هیچ ربطی نداره هاتف:من میخوامت.. من:به درک.. همون لحظه بود که عاخوند اومد.. بله رو گفتنو رفتن سر کادوها.. رفتم توی اتاقم.. با گوشی بابا زنگ زدم به محمدعلی‌‌.. جواب داد.. محمدعلی:جونم؟ هیچی نگفتم.. محمدعلی:بفرمایید.. بازم هیچی نگفتم.. محمدعلی:چرا مزاحم میشید اشک تو چشام جمع شد.. گوشیو قطع کردم.. شمارشو از گوشی بابام مسدود کرد که کسی متوجه نشه.. گوشیم زنگ خورد.. هانیه بود.. من:جونم؟ هانیه:جونت سلامت چطوری تو؟ من:خوبم توچطوری؟ هانیه:قربونت،ببخشید درگیر بودم نشد بزنگم بهت‌‌.. من:فداسرت،راسی از اون پسره چه خبر؟ هانیه:😂یادته😂امشب میاد بیمارستان منم شیفتم بهش میگم.. من:جوابت هنوزم منفیه؟ هانیه:نمیدونم، میخوام بهش بگم که باید بیشتر باهاتون آشناشم.. من:آفرین عالیه! هانیه:کار نداری؟ من:نع قربونت.. گوشیو قطع کردم نویسنده:به نظرتون محمدعلی‌گناه نداره؟ به نظرم من داره😁
بعد از جشن با رسول از خونه زدیم بیرون.. من:کاشکی امشب ستایشم به عشقش میرسید.. رسول:میشه دوباره از این باره حرف نزنی‌.. من:باشه هرچی شما بگی.. بیرون یک بستنی خوردیمو رفتیم خونه شام‌خوردیمو خوابیدیم.. اون شب تا صبح دلهره داشتم.. معده درد داشتم.. رفتم پایین دستو صورتمو شستم.. بابا:توهم جوابت نمیبره؟ من:آره.. بابا:خوبی؟ من:آره خوبم.. بابا:برو شاید خوابت برد.. من:شب بخیر.. رفتم روی تخت‌... بعداز چند ساعت خوابم برد (مامان ستایش) بابا:ستایش رفته؟ من:نه امروز کلاس نداشته ولی هنوزم بیدار نشده.. بابا:پاشو بیدارش کن بسشه ببرمش کارخونه.. من:باشه.. رفتم بالا.. هرچی ستایشو صدا زدم بیدار نشد من:محموددددددد(باصدای بلند) با محمود ستایشو بردیم بیمارستان.. هانیه:سلام سلام چیشده؟ من:😭😭😭شروع کردم به گریه کردن.. محمود:بیدار نمیشه🥺 هانیه:نگران نباشید الان میرم پیشش رفتم بالا سر ستایش.. معاینه اش کردم.. من:اینایی که مینویسمو بزنید توی سرومش.. پرستار:چشم.. اومدم بیرون.. محمود:چیشد؟ من:اصلأ نگران نباشید تا چند ساعت دیگه به هوش میاد.. عاطفه:خداروشکر.. من:من لباسمو عوض کنم برمیگردم اگه کاری داشتید بگید پیجم کنن.. محمود:ممنون.. من:خواهش میکنم.. رفتم سمت اتاقم.. لباسمو عوض کردم.. حامد:دوباره برگشتید؟ من:سلام بله حال دوستم بده آوردنش بهتره که خودم بالای سرش باشم.. حامد:پس یک زحمت بکشید بیاید اتاق عمل.. من:چرا؟ حامد:دکتر فریادی نیومدن نت تنها هستم اگه زحمتی نیست.. من:باشه شما برید الان میام رفتم سمت مادر پدر ستایش.. من:حاج محمود من یک عمل دارم سریع میام اگه میخواید برید داخل برید ولی کوتاه لطفأ.. محمود:ممنون دخترم برو.. رفتم سمت اتاق‌ عمل‌.. بعد از یک ساعت اومدم بیرون.. دستامو شستمو رفتم سمت حامد.. من:میخواستم جوابتونو بدم‌. حامد:بفرمایید.. من:میشه باهم بیشتر آشنا بشیم؟ حامد:بله.. من:ممنون.. ازش دور شدم.. رفتم سمت ستایش‌. بهوش اومده بود.. مامانو باباشم بیرون بودن.. من:یعنی خدابگم لعنتت نکنه من با این همه خستگی نزاشتی برم خونه استراحت کنم تو که میخوای بمیری یک موقعی بمیر که من شبش خوابیده باشم.. ستایش:غر نزن.. من:باید بزنم مامانتو دق دادی تو با این کارات.. محمود و عاطفه اومدن داخل.. من:این دختر خوب ما دیشب یک غذایی خورده که بهش نساخته برای همینم تا صبح از معده درد به خودش پیچیده که بعدشم اینجوری غش کرده عاطفه:الهی بمیرم برات.. ستایش:خدانکنه.. من:بااجازتون من میرم دکتر شریف همکارم اینجا هستن کاری داشتید بهشون بگید.. محمود:ممنون دخترم.. عاطفه:خیر ببینی مادر.. من:وظیفمه.. از اتاق اومدم بیرون.. من:دکتر شریف‌‌.. حامد:بله‌.. من:میشه بی زحمت هوای رفیقم منو داشته باشید اتاق ۱۰۲ من زود برمیگردم.. حامد:چشم.. من:شرمنده ممنونم.. حامد:خواهش میکنم خدانگهدار.. من:خدانگهدار.. از بیمارستان اومدم بیرون.. بعد یک ساعت رسیدم خونه.. ساعت۶بعدازظهر.. با لباسای تنم خوابیدم‌.. ساعت۱۲ شب از خستگی زیاد بیدارشدم.. پیام نویسنده:میخوام یکم یزید بازی دربیارم خوبه؟😂
ریز کردم.. من:بفرمایید.. حامد:خیلی ممنون،شماکتلت که دوست دارید؟ من:راستش من عاشق کتلتم.. حامد:امیدوارم خوشمزه شده باشه من:از شکلش که معلومه عالیع.. حامد:نوش جون.. شروع کردیم به خوردن.. من:خیلی خوبه خودتون درست کردید؟ حامد:بله.. من:جدی؟ حامد:بله.. من:آفرین دستورشو به منم بدید.. حامد:پس خداروشکر که ضایع نشدم من:عالی بود.. بعداز چند دقیقه.. من:دست شمادردنکنه.. حامد:نوش جان.. من:من ظرفارو میشورم.. حامد:نه شما برید خودم میشورم.. من:نع میشورم ممنون.. حامد:ممنون ازشما.. من:کاری نمیکنم.. ظرفارو شستمو دیدم ساعت۱ شبه.. من:شرمنده بااجازتون من میرم خونه.. حامد:میرسونمتون.. من:ممنون ماشین هست.. از بیمارستان زدم بیرون.. رفتم سمت خونه.. رسیدم دیدم ساعت۲ شده.. سریع لباسامو عوض کردم.. خوابیدم.. حامد اومد بالا سرم.. من نشسته بود پاهامم پایین تخت بود.. حامد:چیزی شده؟ من:سلام،نع فقط خسته شدم.. حامد:شما دوست خانم دکتر هستید؟ من:بله.. حامد:درباره من به شماچیزی گفتن؟ من:بله.. حامد:میتونم بپرسم چی گفتن؟ من:بله.. حامد:خب چی گفتن؟ من:راستش خب به خاطر ازدواج قبلیش خب طبیعیه که بتونه خیلی کم با افراد رابطه داشته باشه ولی شما سیع کنید دلشو بدست بیارید چون دوست داره رابطه داشته باشه ولی دلش نمیزاره به کسی راضی میشه.. حامد:یعنی از من بدشون نمیاد؟ من:خیر.. حامد:جوابشون منفی نیستش؟ من:خیر یعنی بستگی داره به خودتون حامد:باشه مزاحمتون نمیشم.. من:خواهش میکنم مراحمید.. من:راسی آقای دکتر اینو بدونید اگه ببینم هانیه یکم ناراحته حالا به هردلیلی که شما توش قصدی داشته باشید دیگه با من طرفید.. حامد:خدانگهدار.. حاضر شدم.. رفتم بیمارستان.. از کنار در اتاق ستایشو دیدم.. داشت نگا میکرد به پنجره.. فهمیدم که فهمید من اومدم اینجا.. دلم میخواست برم جلو پیشش بشینم.. دیدم اشکاش داره سرازیر میشه عکسی توی دستاشه.. پارش کرد.. از پنجره انداخت پایین.. رفتم داخل.. من:سلام.. روبه من شد‌.. ستایش:چرا اومدی اینجا؟برو گمشو بیرون برووووووووووووو..شروع کرد به داد زدن.. نگهبان اومد.. نگهبان:بفرمایید بیرون.. محمدعلی:باشه،فقط بدون من دیگه فراموشت کردم.. از بیمارستان زدم بیرون.. سوارموتور شدم.. چشام پر از اشک بود نمیتونستم به خوبی جلومو ببینم مجبور شدم بزنم کنار.. نشستم روی صندلی کنار خیابون.. بعداز چنددقیقه آروم شدن رفتم خونه مامانم خواب بود.. سریع رفتم توی اتاقم.. نمیدونم‌چرا اون رفتارو کردم باهاش ولی حس کردم دلم خالی شد.. از جام بلند شدم.. رفتم جلو آینه.. روسری‌آبی و لباس‌وشلوارآبی تنم بود. باخودم گفتم:هه،ببین چیکارکردی باخودت زندگی به اون خوبیتو تبدیل کردی به جهنم🥺بیا تغییرش بدیم من از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم نه دیگه گریه میکنم نه ناراحت میشم،محمدعلی هم پرتش کردم بیرون از زندگیم..😭😭 همون لحظه زدم زیرگریه.. در اتاق باز شد.. دختر بچه ای وارد شد.. من:سلام‌خوشگلم.. دختر:خاله میشه بیام کنارت بشینم؟ من:بیا قشنگم.. دختر:بیمارجدید هستید؟ من:آره دیشب اومدم..اسمت چیه؟ دختر:رومیسا اسم شماچیه؟ من:خوشبختم،اسم منم ستایشه.. دختر:همچنین،چرا اومدی اینجا؟ من؛حالم خوب نبود اومدم..توچرا؟ دختر:بیماری قلبی داره
رفتم خونه هانیه.. وارد شدم.. چقدر این خونه زیبایی داره.. رفتم سمت اتاقاش دیدم کلی عکس به دیوارش چسبیده.. لباسامو عوض کردم.. نشستم روی مبل.. یک عکسی داشت که منو محمدعلی،محمدرضاوهانیه بودی.. یادش بخیر.. روز تولد محمدرضا بود.. رفتیم کافه.. یک کیک کوچیکو یک عکس‌.. چه روزای خوبی داشتم.. از خاطرات اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم.. من:سلام خوبید؟ مامان:سلام الهی دورت بگردم بهتری؟ من:آره بهترم باباچطوره؟ مامان:خوبه سلام میرسونه جات خالی داریم از حرم امام رضا برمیگردیم خونه.. من:به‌به التماس دعا.. مامان:کجایی؟ من:اومدم خونه هانیه.. مامان:آهان،برو تا خونه موناهست.. من:باشه میرم حالا.. مامان:ماایشاالله دوروز دیگه برمیگردیم من:باش.. مامان:کاری نداری؟ من:قربونت خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. انگشتم خورد رفتم تو گالری.. تموم عکسایی که با محمدعلی داشتمو پاک کردم.. دلم پر بود.. یکم گریه کردم.. هانیه زنگ زد.. من:سلام.. هانیه:چطوری تو؟رسیدی؟ من:هوم رسیدم.. هانیه:یک چیزی بردار بخور من یک ساعت دیگه میام.. من:باش... هانیه گوشیرو قطع کرد.. حوصلم سر رفته بود.. حامد:خسته نباشید من:ممنون همچنین حامد:من با مادرم صحبت کنم یک شب مزاحمتون بشیم؟ من:راستش اگه میخوایدوتونستید شناخت داشته باشید بگید.. حامد:بله من توی دوشب همنشینی و ۱سال همکاری شناختم.. من:پس خدافظ.. حامد:خدانگهدار.. رفتم خونه.. من:ستایش یک پسرخوب خوشتیپ برات سرغ دارم بگم بیاد ستایش:مسخره میکنی؟ من:چراباید مسخره کنم بچه خوبیه اسمش حنیفه.. ستایش:قربونت دستت همون یکی که واسم جور کردی هنوز دارم تاوان میدم‌. من:اون فرق داره دخی جون.. ستایش:چرت نگو محمدعلی هنوزم تو قلبمه درسته دارم ازش دوری میکنم ولی من تا آخر عمرم به پاش میمونم.. من:محمدعلی خیلی پسرخوبیه اگه میشد خودم زن‌میشدم😂😂 همون‌موقع بود که ستایش دمپاییشو پرت کرد سمتم.. ستایش:محکم تر میخوای؟ من:جدی میگم😂😂😂😂 ستایش:دلم واسش تنگ رفته🥺 من،:اتاقشو دیدی؟ ستایش:نع.. من:چندوقت پیش رفتم خونشون.. کسی نبود.. در اتاقشو باز کردم‌‌.. حال میداد فقط بشینی نگاش کنی رفته کلی عکس از خودش و تو چاپ کرده چسبونده به دیوار‌‌.. ستایش:فیلم میگرفتی خب من:برو بابا.. من:راسی فردا شب میخوان بیان خواستگاری ستایش:به‌به مبارکه.. من:اینو گفتم که بدونی فرداشب میخوان برن خونه محمدعلی اینا‌.. ستایش:این آقاحامد شما بچه خوبیه ها یکم باهاش کنار بیا😁 من:آره مرد باحیایی هستش خانواده خوبی هم داره‌.. ستایش:خوشبخت بشی جیگرم.. من:ایشاالله عروسی خودتو ببینم.. زنگ درخورد.. ستایش:محمدعلیه.. من:خب باشه.. ستایش:نمیخوام بفهمه من اینجام.. من:دروباز نکن خب.. ستایش:نه شک‌میکنه بزار من یک جایی قایم شم....
رسیدیم خونه.. مامانو بغل کردمو رفتم تو اتاقم.. دراز کشیدم روی تخت.. دیدم گوشی کنارتخته.. برداشتمش هیچ خبری نبود دلم داشت از غم میترکید پرتش کردم خورد به دیوار شکست خوابیدم.. بعد از چندساعت مامان بیدارم کرد.. شام خوردیم.. رسول اومد.. رسول:بمیرم برات.. حرفی نمیزدم.. رسول:بیخیال هرچی خدابخواد همون میشه.. مونا صداش زد.. از اتاقم رفت.. برقو خاموش کردم.. شروع کردم به گریه کردن چرا آخه؟ آخه من چه گناهی کردم خدااااا😭 من:حامد؟ حامد:جانم من:من یکم خجالتی‌ام ببخشید نتونستم خیلی با زهرا و عزیز چیز کنم حامد:فدای سرت اونا خودشونم میفهمن.. من:ممنون بابت امشب بعداز سال ها حس کردم خانوادمو پیدا کردم.. حامد:الهی دورت بگردم.. من:خدانکنه‌‌.. رسیدیم دم در خونه.. من:نمیای بالا؟ حامد:ممنون دیروقته.. من:فردامیبینمت.. حامد:خدافظ.. خدافظی کردمو رفتم بالا.. درو باز کردم برقو زدم.. من:یاخدا تو کی هستی؟ مرد غریبه بود.. مرد:کیفتو بنداز اینجا.. من:تو کی هستی مرد:ببند دهنتو.. کیفمو پرت کردم سمتش‌ مرد:بشین..گفتم بشین نشستم.. مرد:هزاربار بهت گفتم دست سر این پرونده بردارید برنداشتی شوهرتو گرفتم ازت برنداشتی برادرشوهرتم ازت میگیرم حتی اون دوستت ستایش امشب سراغ اونم رفتم هواستو جمع کن من دست بردار نیستم.. من:از من چی میخوای؟. مرد:دست از سر پرونده من بردارید.. من:من برداشتم.. مرد:خفه شووووو😡 مرد:از دیدارمون به کسی نگو چون دفعه بعدی چاقو زیر گلوته.. از خونه زد بیرون.. قلبم تند تند میزد.. رفتم سمت ظرفشویی آبی خوردمو زنگ زدم به محمدعلی محمدعلی اومد خونم.. براش تعریف کردم که چی شده.. عصبی بود.. از خونه زد بیرون.. از خستگی بیهوش شدم.. تا صبح کابوس دیدم.. صبح شد زدم بیرون.. رفتم سمت بیمارستان.. خوابم میومد نمیدونستم چیکار کنم.. چندتا عمل رو انجام دادم نشستم روی صندلی که استراحت کنم کم‌کم خوابم برد‌‌ همه تعجب کرده بودن که خوابیدم حامد:چیزی شده؟ من:نه فقط یکم خسته‌ام.. حامد:دیشب نخوابیدی؟ من:راستش نع یک مشکلی پیش اومده بود نشد که بخوابم حامد:چیزی شده؟ من:دوست دارم بهت بگم ولی نمیخوام توهم واردش بشی مربوط میشه به شغل محمدرضا.. حامد:هرجور راحتی بیا این چایی رو بخور.. من:ممنونم ازت.. حامد:نگران نباش هرچی هست درست میشه.. من:ایشاالله.. من:راستی یک سوال زهرا بچه هم داره؟ حامد:آره یک پسر ۷ساله.. من:ای جانم اسمش چیه؟ حامد:آراز.. من:خداحفظش کنه.. گوشی حامد زنگ خوردو رفت‌... منم چایی رو خوردمو رفتم دست‌وصورتمو شستم.. حاج‌محمود اومده بود.. بعداز حالو احوال پرسی.. محمود:ستایش داره خودشو عذاب میده ازت میخوام بیای باهاش حرف بزنی بلکه راضی شد.. من:به چی؟. محمود:به اینکه چندماهی بره دبی یکم آروم بشه.. من:چشم سیعمو میکنم.. محمود:ممنونم دخترم.. اونم رفت‌‌.. خونه بودم.. مونا:نفس بیا شام.. من:اوم ‌الان میام.. نشستیم برای شام.. من:به‌به ببین عشقم چی درست کرده مونا:نوش جونت عزیزم.. من؛خوشمزس ممنون. مونا:خداروشکر‌.. شام خوردیم.. مونا:هیچوقت فکر نمیکردم منو تو باهم ازدواج کنیم😂 من:همچنین😂😂😂 مونا:رویاهام همیشه مثل الان بود‌.انگار میدونستم همچنین کسی میخواد بیاد باهام زندگی کنه ولی نه اینکه تو باشی😀 من:مگه من چشمه.. مونا:تو نفس منی من باورم‌نمیشه چجوری دل پسر گند اخلاقی مثل تورو بدست آورده باشم من:😂😂واسه خودمم عجیبه.. مونا:میدونی دلم چی میخواد؟ من:چی؟ مونا:یک سفر با آرامش هیچکس نگه دیرشد فلان شد بهمان شد.. من:بریم؟ مونا:کجا؟ من:بابام میخواد ستایشو بفرسته دبی بیا ماهم بریم ولی خب جدا از ستایش.. مونا:نه بریم یک جایی که کوهو جنگل باشه.. من:باشه...یک جای خوب پیدا میکنم که بریم.. مونا:مرسی😘 پیام‌نویسنده:شرمندتونم مغزم چند روزیه دیگه نمیکشه یکم صبر کنید بروزرسانی بشه بعدش بریم سر اصل مطلب😉
آخر هفته رسید.. خونه بودم.. حاضر شدم.. سوار ماشین شدمو رفتم خونه حامد اینا‌... بله رو گفتمو تموم شد.. حامد:بزنیم بیرون؟ من:بزنیم.. سوار ماشین شدیمو زدیم بیرون.. حامد:کجا بریم؟ من:امممم هرجا خودت میگی حامد:بریم ببینیم به کجا میرسیم من:بریم.. رفتیم توی یک جنگل بزرگ.. فرش پهن کردیمو نشستیم روش.. حامد از صندق عقب ماشین یک سبد پر از چیز میز آورد‌. من:اینا از کجا؟ حامد:دزدی کردم😂 من:نمکدون کی بودی تو😂 حامد جوجه هارو گذاشت رو آتیش من:یک عکس بگیریم؟ حامد:بگیریم.. چندتاعکس گرفتیمو جوجه ها آماده شد.. حامد:به‌به ببین حانیه خانم تو خیلی لیاقت داریا.. من:چرا؟ حامد:چون دستپخت منو میخوری من:😂وای چقدر من خوشبختم.. غذاروخوردیم.. حامد:نوشابه یا دوغ من:دوغ حامد:شرمنده فقط آب داریم من:چرا میپرسی خب؟ حامد:انتظار داشتم بگی آب😂 من:😂😂😂 حامد در شیشه آب رو باز کرد ریخت روم.. من:خیلی علفی.. از جاش بلندشد.. منم دنبالش کردم که خیسش کنم بعداز چندساعت سوار ماشین شدیمو رفتیم‌سمت خونه.. من:الان که دیروقته بیا بریم خونه ما حامد:قربونت میرم بیمارستان من:نترس دوتا اتاق دارم شما بری تو یکیش‌‌ حامد:نه ممنون.. من:بزنمت؟برو دیگه.. حامد:باشه.. رفتیم خونه من‌.. من:خوش اومدی حامد:قربونت.. من:این اتاق تقدیم به شما.. حامد:ممنون.. من:چیزی خواستی بدون تعارف برداذ حامد:ممنون‌.. لباسامو عوض کردمو رفتم توی اتاق خوابیدم.. صبح شد.. ساعت۴صبح بیدار شدم.. رفتم تو آشپزخونه.. صبحونه درست کردمو دیدم حامد بیدارشد.. حامد:صبح بخیر. من:سلام صبح شماهم بخیر حامد:چرا زحمت کشیدی من:نه بابا‌چه زحمتی بفرمایید صبحونه رو خوردیمو رفتیم بیمارستان. دم در بیمارستان رسیدیم.. من:عزیزم میشه جدا بریم داخل؟ حامد:آره هرجور تو راحتی‌.. جدا رفتیم داخل اول من رفتم بعد از چند دقیقه حامد محمود:ستایش حاضری؟ من:آره بابا حاضر شدم.. محمود:برو‌خوش بگذره من؛تنها چه خوشی😔 محمود:برو بچه پرو ادا بچه خوبارو در نیار بابارو بوسش کردم‌.. رفتیم فرودگاه.. بابا رفت خونه.. منم مثلأ رفتم دبی.. تاکسی گرفتمو رفتم سمت خونه محمدعلی.. زنگ درو زدم‌... جواب داد.. من:درو باز کن. آیفونو گذاشت.. دستمو گذاشتم روی زنگ و گفتم اگه نیای آبرو ریزی میکنم.. درو باز کرد.. رفتم بالا.. محمدعلی:چرا میای اینجا؟ من:چون نمیتونم نفس بکشم چون نفسم بند اومده..😔من بدون تو نمیتونم زندگی‌کنم بعد تو اینجوری رفتار میکنی؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟ حرف بزننننننن محمدعلی:آروم حرف بزن من نمیدونم به چه زبونی بگم از تو بدم میاد.. من:بگو به جون مامانم..بگوووو محمدعلی:برو بیرون.. من:گفتم. بگوو محمدعلی:من قسم الکی نمیخوردم ستایش بزن به‌چاک.. من:باشه. محمدعلی:دوست دارم ولی نمیخوام عذاب بکشی.. من: من عذاب نمیکشم.. گوشیمو در آوردم.. زنگ زدم به بابام محمود:جانم بابا من:بابا من محمدعلی رو میخوام من‌دوسش دارم باید امشب بیاد خواستگاری بله رو میگیمو قرارمدار هارو میزاریم.. محمود:ستایش تو چی میگی؟ولش کن اونو.. من:من دوسش دارم.‌ محمود:وقتی برگشتی حرف میزنیم من:رفتنی در کار نیست که برگشتی داشته باشه من تا چند دقیقه دیگه خونه هستم... گوشیو قطع کردم‌‌.. از خونه محمدعلی زدم بیرون..
شب شد‌.. رفتم سمت اتاق حامد.. در زدم جواب نداد.. وارد شدم.. دیدم روی تختی که برای بیمارا هستش خوابیده‌.. دیدم پتو نداره رفتم از اتاقم یک پتو کوچیک آوردم انداختم روش‌.. زنگ زدم به ستایش.. من:چطوری‌تو؟ ستایش:قربونت توچطوری؟ :خوب کجایی ستایش:دارم‌میرم خونمون با بابام حرف بزنم‌.. من:درباره؟. ستایش:اینکه محمدعلی باید بیاد خواستگاری منم جواب بله بهش میدومو مراسم های عقدو میزارید.. من:یاخدا موفق باشید.. ستایش:قربونت من:هرچی شد بهم بگو ستایش:باش کاری نداری؟ من:قربونت خدافظ.. ستایش:خدافظ گوشیو قطع کردم.. تو اتاق نشسته بودم که یکی در زد من:بفرمایید وارد شد حامد بود حامد:اجازه هست؟ من:اجازه ماهم دست شماس بفرمایید حامد:ممنون بابت پتو.. من:خواهش میکنم.. حامد:حالا چرا پتو اینجا داری؟ من:یکوقتایی حسش که نبود یا اینکه مریضی داشتم مثل رومیسا کوچولو پیشش میخوابیدم که تنها نباشه😔 حامد:خدابیامرزتش.. من:هعیی.دنیا خیلی بی رحم شده حامد:خیلی.. من:شما چند سالته؟ حامد:😂😂😂سوال خوبی بود من:واقعأ منو شما هم عقد کردیم ولی سنامونو نمیدونیم😂 حامد:من۴۳سالمه وقت کمی دارم من:پس اختلاف سنی زیاد داریم حامد:چرا؟ من:من۳۴سالمه حامد:باورم نمیشه من:همچنین😂 حامد:من که پیر شدم من:یعنی سال دیگه میشه۴۴😂 حامد:بله،یعنی موقعی که یک بچه داشته باشیم سن من میشه۵۰😂 من:اون‌موقع میشید بابا بزرگ😂 حامد:اشکال نداره‌.. قهوه ریختمو یک لیوان دادم به حامد یکیشم خودم برداشتم.. رسیدم‌خونه محمود:چرا نرفتی؟ من:اومدم حرفامو بزنم،بابا احترامتو دارم‌خودتم میدونی چقدر دوست دارم پس ازت خواهش میکنم بزار من با محمدعلی ازدواج کنم من دوسش دارم... محمود:باشه قبول ولی اگه روزی اشتباه کنی خودم خاکت میکنم‌‌.. باحرف بابا دلم ریخت.. من:باشه قبول.. از خونه زدم بیرون.. یکدفعه از پشت سر یکی دهنمو گرفت و پرتم داخل ماشین.. سیعمو کردم جیغ بکشم ولی نتونستم کم کم باچیزی که جلوی دهنم بود بیهوش شدم‌.. توی کارخونه بودم که گوشیم زنگ خورد من:بله؟ ناشناس بود.. مرد:اگه دخترتو سالم میخوای این کارایی که میگمو انجام میدی اینم بگم که پای پلیس درمیون باشه دیگه دخترتو نمیبینی.. محمود:چی میگی تو؟تو کی هستی؟الوووووووووووو گوشی قطع شد.. برام پیامکی ارسال شد.. حاج محمود تموم داراییت باید فرستاده بشه برای نجات جون دخترت تا پیامو خوندم بدنم سست شد قلبم درد گرفت افتادم روی زمین.. چشم باز‌کردم دیدم بیمارستانم.. هانیه بالا سرمه.. قضیه رو براش گفتم‌.. هانیه از اتاق رفت بیرون و هیچ حرفی نزد.. ماجرا رو شنیدم.. سریع زنگ زدم به‌محمدعلی‌.. بهش گفتم چیشده.. محمدعلی:به هیچکس هیچی نمیخواد بگی خودم پیگیر میشم.. من؛منو از خودت بی خبر نزار محمدعلی:باشه.. محمود رو آروم کردم‌... هرچی به‌گوشی ستایش زنگ میزدم جواب نمیداد‌.. نگرانش شده بودم.
چشم‌باز کردم دیدم روی یک صندلی نشستم دستو پاهام بستس از لبم‌خون میریزه‌‌ روی شلوارم داد زدم کمکککککککک کمککککک مرد از پشت سرم اومد داخل مرد:تلاش نکن اینجا کسی صداتو نمیشنوه‌.. من:تو کی هستی؟از جون من چی میخوای؟ مرد:میفهمی.. رفت بیرون.. صدای در محکم توی سرم می پیچید حالم بده.. بعداز چند دقیقه دوباره اون مرده اومد داخل.. یک زنم همراهش بود معلوم بود بارداره زنه اومد جلوم چندتا زد توی صورتم با پاش صندلیمو پرت کرد منم افتادم مرده بلندم کرد.. مرده زنگ زد به بابام بابام جواب داد بابا:یک مو از سر دخترم کم بشه پدرتو درمیارم اینو بفهم مرد:تا فردا صبر میکنم پولو آوردی که آوردی نیاری باید بیای جنازشو ببینی گوشیو قطع کردم.. زن:میخوای بکشیش؟ مرد:نه میخوام ازش استفاده کنم میخوام نوازشش کنم میخوام دست بزنم به صورتش.. زن:میفهمی چی میگی؟. مرد:آره چرا نفهمم دوسش دارم. زن:حیون این بچه توعه که تو شکم منه.. مرد تفنگشو از جیبش در آورد گرفت سمت زنش.. تا خواست تیر بزنه پریدم جلوش... دستم زخمی شد.. مرد:چه عجله ای داری تو واسه مردن.. یکدفعه زد به شکم زنش.. زنش افتاد.. مرد رفت سمتش.. مرد:از تو بچتو امسال تو بدم میاد آدمای کثیف نحسی هستین یک تیر هم در مغزش زد.. زن مرد.. جیغی بلند کشیدم رفتم سمت زن.. داشت جون میداد که ازم عذرخواهی کردو حلالیت گرفت.. کم کم چشاش بسته شد مرد لباسمو گرفتو چسبوند به دیوار صورتشو آورد سمت صورتم من:به خدا قسم اگه به من بخوری کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت عر بزنن.. با دست دردناکم با پای راستم محکم هولش دادم سمت دیوار.. پرتش شد خورد به دیوار.. سرش ضربه دید مرد:برمیگردم من:بچرخ تا بچرخیم.‌ چندساعتی گذشت خبری از هیچکس نبود.. دستم درد میکرد خون زیادی ازم رفته بود.. گرسنه بودم تشنه بودم درد داشتم.. کم کم بیهوش شدم.. وقتی بیدار شدم دیدم مرده جلوم نشسته و نگام میکنه زنگ زد به بابام مرد:چیشد؟ بابا:آمادس آدرس بده.. مرد از جاش بلند شدو رفت بیرون.. از کنار صدایی شنیدم دای پیس پیس بود به سختی پشتمو نگاه کردم دیدم محمدعلیه آروم بهم گفت اینجا دوربین داره ساکت.. به صورت غیر مستقیم بهش گفتم. آخه چرا اومدم چرا جونمو به خطر انداختم برم برو برم😁 چند دقیقه ای گذشت.. محمدعلی یواش اومد سمتم.. از پشت دستامو باز کرد‌‌.. تا دستامو باز کرد مرد وارد شد‌.. مرد:دستاتو کی باز کرد؟. یکی زد توی گوشم.. با گوشیش همه جارو دید زد.. محمدعلی رو دید.. محمدعلی فهمید و از پشت سر پرید روش..
تا پرید روش از پشت سر یکی با اسلحه زد به پاش از ترس‌جیغ کشیدم.. پرت شد روی زمین.. یک مردی قد بلند با لباسای چرم وارد شد.. نگاه مردی که کنار من بود کردو گفت. هادی حواست کجاس؟ فهمیدم اسمش هادیه.. هادی:فهمیدم میخواستم ببینم چه غلطی میکنه.. با پاش زد به سینه محمدعلی محمدعلی به صورت دراز کشیده افتاده بود روی زمین از پاش خون میرفت من:کثافط ولش کنننننن مرد دومیه رفت بیرون.. هادی:چرا ولش کنم؟ من:بزار بره بهش کاری نداشته باش هادی:باشه ولی اول باید بره اون دنیا یکی از پاهاشو گذاشت روی محمدعلی محمدعلی:اینکارو‌نکن جرمت سنگین میشه ها.. هادی:😂😂😂سنگین هست،وقتی یک مأمور امنیتی رو دستگیر کنم خودش کلی جرمه.. همون لحظه بود که تعجب کردم.. محمدعلی:ببند دهتو آشغال.. هادی:آهان ببندم که کسی نفهمه مأمور امنیتی هستی؟ هادی اومد سمتم.. هادی:چیه نکنه تو نمیدونستی؟یعنی این همه سال بهت دروغ گفته؟ من:این چی میگه؟ محمدعلی:برات توضیح میدم ستایش‌ هادی:چیشد؟به زن من میگی ستایش رفت سمت محمدعلی.. پاشو گذاشت روی پای محمدعلی همون قسمتی که تیر خورده بود محمدعلی:آهههههههههههه هادی:آخ ببخشید حواسم نبود گذاشتم توی پات پامو😂😂 من:بزار بره تو با من کار داری‌با اون کاری نداری.. هادی:بکشمش بعد میام سراغت من؛توروخدا ولش کن بزار بره.. هادی:شرط داره.. من:چه شرطی؟ هرچی زنگ میزدم به ستایش گوشیشو جواب نمیداد.. رفتم خونشون‌.. دیدم اونجا هم نیست.. من:حامد دلشوره گرفتم محمدعلی هم گوشیشو جواب نمیده.. حامد:نگران نباش میریم پیش پلیس‌ من؛حاج محمود رفت پیش پلیس حامد:پیدا میشن نگران نباش.. من؛ایشاالله.. شروع کردم به زنگ زدن.. زنگ زدم به آقامحمد. محمد:سلام.. من:سلام آقامحمد خوبید؟حانیه ام محمد:سلام زن داداش ممنون شماخوبی؟ من:خیلی ممنون، شما از محمدعلی خبر دارید؟ محمد:والا صبح با عجله زد بیرون هنوز نیومده چیزی شده؟ من:نمیدونم،از صبح هیچ خبری ازش نیستش نگرانش شدم محمد:نگران نباشید من پیگیری میکنم بهتون خبر میدم.. من:ممنونم.. محمد:خواهش میکنم خدافظ من:خدافظ.. گوشیو قطع کردم حامد:این آقامحمد کیه؟که به شما میگه زن داداش؟ من:رفیق محمدعلی و محمدرضاس چند ساله که بهم میگه زن داداش. حامد:اوووو من:شما که ناراحت نیستی؟ حامد:چرا ناراحت باشم..خوشحالم که همه مثل خواهر دوست دارن هادی:شرطم اینه که زنم بشی همین الان‌... محمدعلی:ببند‌دهنتووووو کم کم اشکام شروع به ریختن کرد.. هادی:الان ساعت۵:۰۰بعدازظهرهستش تا ۵:۵دقیقه بهت وقت میدم‌که بگی عاقدو بگم‌بیاد.. هادی از اتاق رفت بیرون.. محمدعلی:ستایش جواب نه دیگه میگی؟ من:شرمندتم دلم نمیزاره😔 محمدعلی:چی داری میگی؟میفهمی چه کاری میخوای انجام بدی؟قول میدم تا چند ساعت دیگه پیدامون کنن‌... من:خیلی دوست دارم واسم مهم نیست که درباره کارت بهم دروغ گفتی نمیخوام ببینم از دست میدم به خاطر کینه‌ای که از پدرم بقیه دارن😭😭😭 هادی وارد شد.. هادی:خب جواب بده.. محمدعلی:جوابش منفیه.. هادی:تو خفه‌شو‌... هادی اسلحه رو گرفت سمت محمدعلی.. من:باشه باشه قبوله.. هادی:آهان حالا این شد.. هادی یک آهنگ با گوشیش گذاشتو دستامو باز کرد.. هادی:بزار برم عاقدو بیارم بعدش باهام حال کنیم.. هادی از اتاق زد بیرون.. رفتم سمت محمدعلی.. من:الهی بمیرم برات محمدعلی:برو اونور.. من:توروخدا روتو برنگردون😔 محمدعلی:برو اونور گفتم🥺 چشاش پراز اشک شد.. دلم میخواستم اشکاشو پاک‌کنم کی فکرشو میکرد پسر خوش خنده گریه کنه😔 همون لحظه بود که از کنار دیوار یک‌مردی رو دیدم.. بادستش علامت هیس رو نشونم داد. هادی اومد داخل..
هادی اومد داخل.. آستینمو گرفت دنبال خودش کشید محمدعلی:کجا میبریش؟؟ هادی:بریم عقد کنیم تو دعوت نیستی محمدعلی:ستایششششششش(داد) نگاه محمدعلی میکردمو اشک‌میریختم از کنار خواستیم رد بشیم محمدعلی پاشو آورد جلوی پا هادی،هادی خورد زمین.. همینجوری که افتاده بود روی زمین آستین منم گرفته بود.. سریع از پشت یک مردی با تفنگ اومد بالای سر هادی و یک مرد دیگه هم رفت سمت محمدعلی.. فهمیدم پلیسن.. هادیو دستگیر کردند منو محمدعلی هم بردن بیمارستان.. خون زیادی از دستم رفته بود توی آمبولانس بیهوش شدم.. گوشیم زنگ خورد محمدبود.. محمد:سلام محمدعلی و ستایش خانم رو آوردن بیمارستان.. من:سلام باشه.. گوشیو قطع کردم.. رفتم سمت پذیرش.. دیدم محمدعلی رو آوردن.. من:پرستار از پاش خون زیادی رفته ببرینش اتاق عمل دکتر شریف هم خبر کنید پرستار:چشم.. ستایش هم آوردن.. دستش خون میومد.. من:ببرینش اتاق عمل خودم میام بالاسرش.. پرستار:چشم.. وارد اتاق عمل شدم‌.. گلوله رو از دستش در آوردم‌.. بعداز دوساعت اومدم بیرون‌‌.. ستایش بهوش اومد بردنش تو بخش. رفتم سمت حامد.. من:چیشد؟ حامد:خوبی؟ من:آره چیشد؟؟؟ حامد:ببین یکم بهوش اومدنش طول کشیده.. من:یاخدا،یعنی چی؟؟ حامد:بهوش میاد ولی دیرتر.. حامد:به چیزی حساس نیست داروی بیهوشی؟ من:نه یعنی نمیدونم.. حامد:زنگ بزن از مادرش بپرس من:نه نه اصلأ نمیخوام مامانش بفهمه مادرش مریضه گناه داره حامد:باشه دلم لرزید.. من:حامد اگ محمدعلی بهوش نیاد من دیونه میشم محمدعلی داداش نداشتمه..😭😭بعدمحمدرضا فقط اون بود که هوامو داشت🥺 حامد:بهوش میاد غصه نخور بهوش اومدم.. مامانو بابام اومدن بیمارستان.. مامانم گریه میکرد.. بابام سردرد داشت.. بعداز چندساعت.. بابا:بیا این شربتو بخور.. من:نمیخوام بابا.. مامان:بخور جون بگیری.. به زور بهم شربت دادن.. دکتر شریف وارد اتاقم شد‌.. معاینم کرد.. بابا:کی میشه ببریمش.؟ دکتر:امشب باشن فردا دوباره معاینه میشن بهتون میگم.. بابا:ممنون.. من:دکتر؟ دکتر:بله؟ من:حانیه کجاس؟؟ دکتر:حانیه سرش شلوغه میاد بعدأ از اتاق زد بیرون.. حالم گرفته شد.. دلشوره داشتم.. پرستار وارد اتاق شد.. پرستار:لطفأ بیمارستان رو ترک کنید وقت ملاقات تموم شده.. بابا:میشه من بمونم؟ پرستار:شرمنده همه اتاقا خالی شدن تا شب ساعت۹ من:بابا برید خسته شدید.. مامان:آخه من کجا برم🥺 من:برید دیگه..اینجوری بهتره بابا:بریم.. مامان و بابام رفتن‌.. من:خانم پرستار شما بیماری به اسم محمدعلی‌رضایی داشتید؟ پرستار:میشناسیش؟ من:همسرمه.. پرستار:آره داریم،هنوز اتاق عمله.. من:میشه ببینمش؟ پرستار:بهوش نیومده هنوز.. من:دکترش کیه؟ پرستار:دکتر شریف و دکتر کرمی.. من:باشه ممنون.. داروی بیهوشی زدن برام کم کم خوابم برد.
از اتاق‌زدم بیرون که حرف دیگه‌ای نزنه رفتم سمت حامد.. من؛حامد؟ حامد:جونم؟ من:منو ببخش حامد:بابت؟ من:اینکه کمتر میتونم باهات باشم😔 حامد:از روز اول به این آقامحمدعلی شما حسودی کردم باورت میشه؟ من:جدی؟چرا؟ حامد:حسودی میکردم که چون تو باهزارتا مشکلت بهش فکر میکردیو هواشو داشتی.. من:من دوست دارم دیونه حامد:من بیشتر.. پرستار اومد سمتم.. من:میشه منو ببری بیرون یعنی تو راهرو.. پرستار:چرا؟ من:میخوام شوهرمو ببینم.. پرستار:آخه دکترا بفهمن ناراحت میشن من:نترس‌جواب اونارو من میدم بعدشم کسی نمیفهمه.. پرستار:باشه.. رفتیم بیرون.. از پشت شیشه محمدعلی‌رو دیدم. من:چیشده؟چرا اینجاس؟ پرستار:مثل اینکه به داروهای بیهوشی حساس بوده و بعداز عمل متوجه شدن و متأسفانه هنوز بهوش نیومده ممکنه بره تو کما.. من:یاخدا.. دستامو گذاشتم لبه شیشه.. اشکام شروع شد به ریختن🥺 رفتم سمت در.. دستم درد شدیدی داشت😔 نشستم روی صندلی کنار محمدعلی من:الهی من دورت بگردم الهی بمیرم برات😭😭 پرستار:عزیزم مادر و پدرتون اومدن بفرمایید برید.. از جام بلند شدم.. من:برمیگردم‌‌.. رفتم سمت اتاقم.. مامان و بابام اومدن.. بعداز احوال پرسی.. من:بابا دیدی محمدعلی چش شده بابا:مگه اونم بوده؟ من:بله،برای نجات من اومد ولی اون مرده بهش تیر زد اون به خاطر کینه‌ای که بقیه از شما داشتن تیرخورد.. بابا رنگ تو صورتش نبود.. هیچی نگفت.. مامان:ستایش مادر خوبی تو؟ من:آره بهترم.. مامان:چیزی نمیخوای برات بیارم؟ من:نه مامان جان همه چی هست.. گوشی بابا زنگ خورد‌‌.. بابا:خانم بریم دیگه.. من:چیزی شده؟ مامان:نه رسولو مونا رفته بودن چند روزه مسافرت الان اومدن کلید ندارن من:باشه.. بابا:خدافظ.. من:خدافظ مامان بوسم‌کردو رفت.. لباس مخصوص آی سی یو رو پوشیدم رفتم تو اتاقش.. بالای سرش نشستم.. من:چشماتو باز کن جون هانیه چشاتو بازکن🥺هممون منتظرتیم.. همون لحظه بود که پرستار اومد پرستار:شرمنده خانم دکتر یک زخمی آوردن میشه بیاید‌... من:اومدم اومدم.. من:برمیگردم.. اشکامو پاک کردمو رفتم سمت بیمار.. من:سلام چیشده؟ بیمار:آه آه دستم درد میکنهههه من:تکون‌نخور ببینم.. من:ببرینش اتاق عمل میام الان.. بردنش اتاق عمل.. وارد اتاق عمل شدم
صبح شد.. ساعت۷بود.. صبحونه رو برام آوردن.. مامان و بابا هم اومدن دکتر شریف اومد بالاسرم.. معاینه‌ام‌کرد.. دکتر:میتونید برید.. بابا:ممنون دکتر. دکتر:برگه تأخیس رو میدم پذیرش ازشون بگیرید.. بابا:چشم.. از اتاق زد بیرون.. بابا:حاضر شید بیاید پایین مامان:باشه‌.. رفتم سمت پذیرش کاراش تموم شد.. حامد:انجام شد؟ من:بله ممنون.. همون لحظه بود که هانیه به سرعت اومد سمت دکتر.. حانیه:حامد محمدعلییییییی😭(باگریه) سریع دویدن یک سمت دیگه.. منم رفتم سمتشون.. دیدم وارد آی سی یو شدن من:چیشده؟؟ حانیه:راحت شدیییییی راحت شدی حاج محمود خب دیگه الان برو راحت بخواب نه کسی هست مزاحمت بشه نه هیچی نفس عمیق بکش که محمدعلی رفت تو کماااا اون که بهوش میاد ولی دیگه نمیزارم بیاد سمت تو و جدوآبادت... حامد:عزیزم بسه.. حانیه ازم دور شد‌.. حامد:شرمنده ببخشید😔 سرمو انداختم پایینو رفتم سمت پله‌ها سوار ماشین شدم.. صدای گریه های حانیه تو گوشم میپیچید.. ستایش:بابا خوبی؟بابااااا من:آره خوبم.. مامان:من همینجا پیاده میشم کار دارم بابا:باشه.. عاطفه پیاده شد.. محمدعلی رفت تو کما🥺 سریع رفتم حاضر شدم.. سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه مامان محمدعلی.. وارد شدم.. من:سلام همو بغل کردیم.. اشکام شروع به ریختن کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم مامان:چیزی شده؟ من:یکدقیقه بشینید.. مامان:نگرانم کردی بگو دیگه.. نشستیم روی مبل.. من:یک چیزی میگم توروخدا به روح محمدرضا هول نکنید مامان:بگو دیگه مادر..
وارد خونه شدم.. رفتم تو اتاقم.. روی تخت دراز کشیدم‌.. گوشیمو برداشتم.. زنگ زدم به گوشی محمدعلی خاموش بود😔 کم کم بدنم خسته شد چشام سنگین شد.. خوابم برد من:محمدعلی یکم حالش بد شده.. مامان:یاحسین دستشو زد توی سرش نشست روی زمین.. رفتم سمتش.. نشستم روی زمین.. من:مامان جان حالش خوبه فقط یکم باید مهمون ما باشه.. مامان:بریم بریم‌.. من:باشه بریم از جاش بلند شد چادر پوشیدو‌ رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم بیمارستان رفتیم سمت اتاق محمدعلی.. پرستار:خانم کجا؟؟ من:سلام.. با من هستن پرستار:ببخشید خانم دکتر شمارو ندیدم‌‌.. مامان رفت داخل اتاق.. رفتم توی اتاقم چادرمو گذاشتم داشتم میرفتم بیرون که حامد اومد.. حامد:خب خانم با من کاری نداری؟ من:نه قربونت.. دستامو بردم سمت یقه حامد.. یقشو درست کردم.. من:برو به سلامت.. حامد:نگران نباشی ها کاری هم داشتی بزنگی.. من:ممنون.. حامد رفت.. رفتم سمت اتاق محمدعلی.. من:بریم‌خونه؟ مامان:میخوام کنارش باشم میشه؟ من:اینجا که نه ولی شما بیاید اتاق من هروقت خواستید بیاید ببینیدش.. مامان:مزاحمت نیستم؟ من:این چه حرفیه مراحمید.. رفتیم داخل اتاق من.. نهار آوردم توی اتاق.. من:شرمنده دیگه یکم‌ بدمزه‌س😁 مامان:میل ندارم.. من:وا یعنی چی؟ الان شما غذانخوری محمدعلی بهوش میاد؟ ازجاش بلند شد.. مامان:برمیگردم‌. فکر کنم رفت پیش محمدعلی‌‌. از گلوم چیزی نرفت پایین غذارو جمع کردم رفتم سری به بیمارا زدم بیدار شدم رفتم سمت کمد‌ لباسام مانتو‌خاکستریم با شلوار‌وشال‌مشکیمو پوشیدم رفتم پایین من:مامان،بابا(باصدای بلند) مامان:بیدار شدی مادر؟ من:آره مامان من میرم تا بیرون برمیگردم‌‌ مامان:باشه زود برگرد.. از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم بعداز چند دقیقه رسیدم بیمارستان من:سلام اتاق محمدعلی رضایی کجاس؟ پذیرش:داخل آی سی یو هستن من:حالشون چطوره؟ پذیرش:باهاشون نسبتی دارید؟ من:همسرشم.. پذیرش:رفتن کما طبقه بالا داخل آی سی یو وقتی گفت رفته کما قلبم شروع به تپش کرد دلم میخواست داد بزنم🥺 پاهام سست شده بود نمیتونستم تکون‌بخورم ولی به سختی خودمو رسوندم بالا وارد شدم دیدم مامان محمدعلی و حانیه نشستن روی صندلی رفتم جلو حانیه اومد سمتم بغلم کرد حانیه:اینجا چیکار میکنی تو؟ من:چیشده؟😭 حانیه:الهی دورت بگردم از کنارشون رد شدم وارد اتاقش شدم کنارش صندلی سفیدرنگی بود نشستم من:الهی بمیرم برات الهی دورت بگردم😭😭😭پاشووووو😭😭لعنت به این روزگار که به جای تو من باید روی این تخت بودم😭😭محمدعلیییییییییییییییی پاشوووووو😭😭😭🥺🥺😭🥺😭
دلم میخواست دست بزنم به موهای فرفریش نازش کنم🥺ولی نمیشد کاشکی بودی کاشکی الان بودی کنارم باهم کلی میخندیدیم، دلم برات تنگ شده واسه خاطراتمون واسه همچی حانیه وارد اتاق شد حانیه:ستایش جان این اتاق برای افرادی که هوش یاری دارن ضرر داره پاشو پاشو بیرون از جام بلند شدم گفتم زود برمیگردم زود برگرد‌‌.. حالم خوش نبود از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت کافی شاپ اولین جایی که بامحمدعلی رفتم وارد شدم زنگوله در به صدا دراومد نشستم روی همون صندلی که قبلأ با محمدعلی نشسته بودم چشامو بستمو تصورش کردم یادش بخیر نشسته بودیم گارسون اومد محمدعلی مثل همیشه قهوه سفارش داد منم آبمیوه سفارش دادم بعدش ازم پرسید چرا قهوه نمیخوری؟ گفتم نمیخورم دیگه. گفت یعنی به من چه؟ گفتم نه بابا دوست ندارم یعنی دارما ولی حساسیت دارم جوش میزنم😅گفت چه جالب خوبه همون لحظه که توی فکر بودم یکی صدام زد،چشامو بازکردم دیدم گارسونه.. من:بله؟ گارسون:چیزی میخورید؟ من:ممنون نه از جام بلند شدم رفتم به سمت در سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمون شروع کردم به گریه کردن بعد از چند دقیقه رفتم خونه.. حدودای سه ماه گذشت که هنوز محمدعلی بهوش نیومده بود دیگه همه داشتن ناامید میشدن فقط من امید داشتم که خوب میشه😔 توی خونه نشسته بودم. داشتم چایی میریختم حامد:حانیه؟ من:جانم؟ حامد:بیا کارت دارم من:الان میام حامد:بدوو رفتم سمت حامد من:جونم؟ حامد:بفرمایید🎁 من:برا منه؟ حامد:نع خریدمش ببری برای دختری که خیلی دوسش دارم.. من:یعنی چی؟ حامد:یعنی چی نداره اینو ببر بده به این آدرسی که میگم ممنون میشم من:باشه😳 ذهنم درگیر برگشتم سمت آشپزخونه دیدم از پشت دستی رفت روی شونه‌هام‌... برگشتم نگاش کردم حامد:دیونه شدی؟آخه تو دنیای منی کاری کردی که رفتی توی قلبم بیرون هم نمیای😂 من:خیلی خری😂 حامد:عجب؟ یک بغل کوتاه داد بهم حامد:من رفتم که کلی کار دارم من:خدافس حامد:خدافظ نفس من:پیرشدی زشته😂😂 حامد:😂😂 زنگ در خورد قرار بود مهمون بیاد ولی من نمیدونم کی هست؟ در باز شد یک خانواده چهارنفری که یک پسری با دست گل و شیرینی وارد خونه شد یکم حرف زدن خانواده‌ها همون لحظه ها بود که فهمیدم خواستگاره اونم از همکارای بابا😐 بعداز چند دقیقه صدام زدن گفتن که با پسره برم تو اتاق حرف بزنم وارد اتاق شدیم پسر:خوبی شما؟. من:ممنون شماخوبید؟ پسر:قربانت چه اتاق خوشگلی (پسره چندش پرو بود😂) من:ممنون از جام بلند شدم من:آقای محترم من جوابم نع هستش بفرمایید بیرون از جاش بلندشد پسر:چرا! من:دلیلشو نمیتونم بگم ببخشید گوشه چادرمو گرفتو کشید سمت دیوار خودشم اومد نزدیکم من:به من بخوری جیغ میکشم پسر:من که آخر تورو میگیرم چون اون چشای خوشگل تو واسه بقیه نیست واسه وجود منه😎 کیفی که کنار آویزون بود رو برداشت هولش دادم گفتم:بشین بینیم بابا از اتاق زدم بیرون بلند داد زدم گفت بفرمایید بیرون بریدددددد بیرونننننن مامان:ستایش زشته من:زشت پسر تجاوزگر ایناس😒 بابای پسره:چی میگی دخترم؟ من:برو بیرونننننن از خونه زدن بیرون من:بابا من میرم که رو دستم نمونم اینقدرم عذابم ندید من میخوام برم توی یکی از منطقه های محرومه درس بدم فرداهم میرم که منو نبینید شدت سرعت رفتم توی اتاقم در کمد رو باز کردم لباسامو انداختم روی تخت.‌ ساک رو از کمد گذاشتم روی تخت لباسارو گذاشتم داخلش صبح شد رفتم بیمارستان.. من:اومدم خدافظی حانیه:دلم برات تنگ میشه🥺 من:من بیشتر🥺دمتگرم بابت همه‌چی
حانیه:چاکریم کاری نکردیم داداش😂 من:😂مخلصیم همو بغل کردیم گریه‌هام شروع به ریختن کردن من:بهم سر میزنی؟ حانیه:مگه میشه به نفسم به دنیام سر نزنم؟ من:حانیه حانیه:جونم؟ من:خیلی دوست دارم خیلیییییی🥺 حانیه:من بیشتر بیشتر😔 من:خب دیگه من برم توهم برو به کارت برس‌‌.. حانیه:مواظب خودت باش من:توهم مراقب خوبی‌هات باش به آقاحامد هم سلام برسون حانیه:چشم،بزرگیتو میرسونم قشنگم من:خدافظ🥺😭 حانیه:منتظرت میمونم رفیق🥺 از حانیه جداشدم سوار ماشین شدمو رفتم سمت منطقه محرومه😔 سال شد که من هنوز توی اون منطقه درس میدادم☺️ صبح زود بود مثل همیشه رفتم پیش محمدعلی تا بهش سر بزنم داشتم بلند میشدم که دیدم انگشت کوچیکش تکون میخورد من:محمدعلی؟صدای منو میشنوی؟ کم کم چشم راستشو باز کرد😍 دلم‌میخواد بال در بیارم من:الهی دورت بگردم منو میبنی؟. محمدعلی چشم چپش هم بازکرد لب زد گفت تشنمه من:خدایا شکرت الان بهت آب میدم سریع با صدای بلند پرستار رو صدا زدم پرستار با سرعت اومد سمتم من:ببرینش توی بخش پرستار:چشم بردنش داخل بخش با خوشحالی زنگ زدم به مامان محمدعلی که بیاد بیمارستان با دستمال کاغذی که خیس کرده بودم روی لباش میزاشتم که تشنگیش برطرف بشه من:الهی دورت بگردم خوبی؟ لب زد گفت خوبم تو خوبی؟ همینجور که اشکام میرخت گفتم منم خوبم پسر تو نمیگی اینقدر بخوابم بقیه چیکار میکنن بدون من؟ محمدعلی:یک خواب خوبی بود که نمیدونی انگار تو بهشت بودم همون لحظه مامان محمدعلی اومد مادروپسر همو بغل کردن من:بااجازتون من برم برمیگردم محمدعلی:بفرمایید مامان:برو مادر رفتم پایین بعداز چند دقیقه رفتم بالا مامان:من امروز آش درست کردم برای تولد امام رضا باید برم خونه مواظب محمدعلی هستی؟ من:هستم مارو هم دعا کنید مادر:خداخیرت بده دخترم مادر رفت محمدعلی:خوشبخته!؟ من:کی؟ محمدعلی:ستایش من:خیلی بی معرفتی یعنی تو رفیق مارو نشناختی؟نمیدونی اون بی معرفت نیست محمدعلی:پس چرا نیومده؟ من:توی یکی از منطقه های محرومه درس میده نگفتم بهش که خودت چند روز دیگه بری ببینیش محمدعلی:جدی شوهر نکرده؟ من:نع خیرم لبخندی کوتاه روی لباش نشست حامد وارد شد حامد:به به ببین کی اومده خوش اومدی محمدعلی:سلام آقاحامد حامد:میبینم که حالت خوب شده رفیق همو بغل کردن حامد:بهتری؟ محمدعلی:خوبم حامد:خداروشکر،به‌به میبینم حانیه خانم بعداز یک سال میخنده من:😂😂بی مزه حامد:به خدا راست میگم از روزی که شما اینجوری شدی ایشون از ته دل نخندیده محمدعلی:دیونه‌ان نمیدونن که من جام همیشه عالیع حامد:خوشبحالت محمدعلی:من کی میتونم برم خونه؟ حامد:خونه یا دیدن کسی😂 من:حامد😅 محمدعلی:هردوش من:امروز تا شب باشی بهتره فردا انشاالله میری خونه محمدعلی:ممنون بابت همه‌چی،تنها کسی که توی این چندوقت باهام حرف میزد تو بودی مامان که همش گریه میکرد ستایشم چند باری اومد و رفت ولی تو😔ممنونم ازت من:حرفامو میشنیدی؟🤦‍♀ محمدعلی:بله همرو شنیدم😂 حامد:خب دیگه یک استراحت کوچولو نیاز داری ما میریم شما یک ساعت استراحت برمیگردیم محمدعلی:فقط یک چیزی؟ من:جانم؟ محمدعلی:چرا پاهامو حس نمیکنم؟ حامد:نگران نباش اثر خواب یک ساله هستش چون حرکتی نداشتن چند روزی سخته که بیدارشون کنیم محمدعلی:مطمئن؟ من:مطمئن😉 حامد:خب بریم؟ من:بریم،کاری داشتی این زنگ کوچیکو بزن میام سریع محمدعلی:چشم ممنون از اتاق زدیم بیرون.. من:خداروشکر که بهوش اومده حامد:خداروشکر حامد:خب خانم یک نهار خوشمزه نزنیم؟. من:بزنیم حامد:پس بیا اتاق من من:باشه رفتیم داخل اتاق حامد دیدم فرش پهن کرده رو زمین نشستیم روش حامد:خب نهار امروز چیه؟ من:قرمه سبزی حامد:به‌به دستت دردنکنه من:نوش جون هر روز یک دردسری داشتم داشتم میرفتم توی یکی از خونه‌هایی که اجاره کرده بودم مرد:خانم معلم؟ من:بله؟ مرد:میخواستم دو کلام باهاتون حرف بزنم من:مورد؟ مرد:امرخیر من:😳بفرمایید میشنوم مرد:راستش من از شما خوشم اومده خواستم ببینم اگه اجازه میدید بیام خواستگاری من:واقعأ متأسفم ولی من همسر دارم مرد:اشکال نداره جوابتون منفی هستش دیگه این حرفو نمیخواست بگید من:آقام محترم من همسر دارم همسرمم الان روی تخت بیمارستانه (از کنارش با سرعت رد شدم) وارد خونه شدم زنگ زدم به مامان
من:سلام مامان خوشگلم خوبی؟ مامان:سلام الهی دورت بگردم مادر تو خوبی؟ من:خدانکنه،شکر خوبم مامان:کجایی؟ من:تازه کلاسم تموم شده اومدم خونه تا بعدازظهر مامان:نهارخوردی؟ من:جات خالی میخوام پاشم تخم‌مرغ بشکنم مامان:نوش جانت،دلم برات تنگ شده من:منم دلم برای شماوبابا یک ذره شده بابا چطوره؟ مامان:خوبه سلام میرسونه رفته با رسول یک خونه ببینن که بخرن من:باشه،سلام برسونی بهشون مامان:قربونت برم چشم برو مادر خسته‌ای برو استراحت کن من:چشم کاری نداری؟ مامان:قربونت خدافظ من:خدافظ گوشیو قطع کردم زنگ زدم به حانیه من:سلام حاج خانم خوبی؟ حانیه:سلام خانم معلم خوبی؟یادی از ما کردی؟ من:قربونت،علف من همیشه به تو زنگ میزنم حانیه:بله میدونم،کجایی؟ من:کجا باشم خوبه؟ حانیه:اممم الان داری میجوی تخم‌مرغ من:از کجا فهمیدی😂 حانیه:حدسی گفتم😂😂😂 من:ای کلک،خب چه خبر؟ حانیه:سلامتی،چندوقت دیگه یک امانتی دارم برات میفرستمش من:چه امانتی؟ حانیه:حالا میفهمی من:حالش چطوره؟ حانیه:فعلأ که همونجوری که بوده هست من:ای بابا😔 حانیه:دخی جون صدام میزنن بعد میام سراغت من:باشه دکی جون😂😂 حانیه:دیونه😂😂خدافظ گوشیو قطع کردم محمدعلی صدام زد محمدعلی:میشه منو ببری پیش ستایش من:اتفاقأ الان داشتم باهاش صحبت میکردم باشه فردا میبرمت محمدعلی:ممنونم من:مونا خانم؟ مونا:ها؟ من:چته؟چرا ناراحتی؟ مونا:ناراحت نباشم اون آبجی علفت اون ور دنیاس بابات براش خونه میخره بعد منو تو یک خونه ۱۰۰متری داریم😔اونم با پول خودمون من:خب داشته باشه به ماچه بعدشم اینکه من این خونه رو خودم خواستم با پول خودم بگیرم مشکل داری؟😡 مونا:باشه ببخشید من:دوباره اینو نگو،پاشو بریم یک چیزی بخوریم ساعت۸شبه مونا:برو دستاتو بشور که بیارم رفتم دستشویی که دستامو بشورم صدایی شنیدم از دستشویی بیرون اومدم دیدم مونا داره بالا میاره من:خوبی تو؟ مونا:آره🤮🤮 من:ای‌ بابا چرا اینجوری شدی؟ رفتم سمتش دستشو گرفتم نشوندمش‌روی صندلی من:بریم دکتر؟ مونا:نه خودم‌رفتم من:کی رفتی؟چی گفت؟ مونا:هیچی فقط گفت‌یک توده توی شکمته که عذاب آوره😔 من:یاخدا توده؟ نشستم روی زمین مونا هم کنارم نشست من:توده چی ؟قشنک بگو مونا:من حامله شدم ولی رسول من بچه نمیخوام من از بچه بدم میاد تا الان نگفتم از الان به بعدشم نمیخوام بهش اهمیت بدی من:تو میفهمی چی میگی؟نعمت خدارو میگی توده‌ی عذاب آور😳تو‌خودتی مونا؟ مونا:تو چیزی که دوست نداشته باشی رو میندازی دور بزار چند سال دیگه هرچقدر که دوست داشتی برات بچه میارم من:وای وای مونا تو چی داری تف میدی؟ این حرفا چیه؟یعنی من بچمو سقت کنم؟ مونا:اصلأ تو فکر کن خبر نداری من فقط دو جلسه دیگه برم ازشرش خلاص میشیم من:تا الان چند جلسه رفتی؟ مونا:دو جلسه☺️ من:دو جلسه رفتی به من نگفتی تو حق نداشتی به جای من تصمیم بگیری مونا:من مهمم تو که هیچی من:من این رفتاراتو نمیفهمم صبح شد محمدعلی:بریم؟ من:بریم محمدعلی:میشه یک ویلچر برام بیاری من:ویلچر برای چی؟ محمدعلی:گفتم که پاهامو نمیتونم تکون‌بدم من:یعنی چی؟بزار ببینم معاینه‌اش کردم من:چیزی نیست یکم باید خودت دست به کار بشی محمدعلی:چیکار کنم؟ من:دستتو بزار به دیوار پاشو محمدعلی بلند شد از جاش من:حالا دستتو بردار محمدعلی:میوفتم من:نه نمیوفتی نترس من:دیدی میتونی وایسی خب حالا یواش یواش قدم بردار یواش یواش قدم برداشت رسیدیم دم در ماشین سوار شدیم
طبق معمول سر کلاس بودم من:حنا شعرتو بخون ببینم حنا دانش آموزم بود شروع کرد به شعر خوندن که یکی صدام زد من:جانم؟ خانمی بود خانم:خانم معلم یک آقایی اومده میگه باشما کار داره من:بامن؟ خانم:بله‌ من:باشه ممنون،بچه ها چند دقیقه از جاتون تکون نخورید اینایی که نوشتم براتونو بنویسید داخل دفتراتون بچه‌ها:چشم از کلاس خارج شدم جلو رو نگاه کردم کسی نبود داشتم برمیگشتم سمت کلاسم که چشمم به سمت چپ خورد دیدم یک مردی که پشتش به منه.موهاشم فرفری‌بود فکر کنم باز مزاحمه آستینامو زدم بالا رفتم سمتش من:میشه دست از سر من بردارید مرد برگشت چشمم خورد به صورتش سرشو به عنوان سلام تکون داد زبون گرفت حس کردم خواب میبینم محمدعلی بود😱 محمدعلی:خوبی؟ من:سِ،سِ،سَلام محمدعلی:آروم باش نفس عمیق بکش برم برات آب بیارم.. محمدعلی رفت برام آب بیاره نشستم روی صندلی محوطه محمدعلی:بفرمایید من:مِ،ممنون محمدعلی:نوش جون. آب رو خوردم محمدعلی:بهتری؟ من:بله زبونم خوب شد محمدعلی:خداروشکر😌 من:خوبی؟ محمدعلی:با بودنت عالیم.. من:میدونی چقدر دلتنگت بودم محمدعلی:بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟ من:تدریس محمدعلی:آفرین..چیه چیزی شده؟ من:نع فقط باورم نمیشه محمدعلی:😂چیو باورت نمیشه؟ من:همین که اینجایی محمدعلی:پس میخواستی کجا باشم من:نمیدونم محمدعلی:راستی یادم رفت پاشو برو سر کلاست من منتظرت میمونم هروقت تموم شد بیا.. من:نه مهم نیست امروز روز آخره درس‌خواستی ندارم بهشون بدم محمدعلی:خوبه.. من:کی بهوش اومدی؟ محمدعلی:دیروز صبح من:ببخشید من خبر نداشتم محمدعلی:میدونم مهم نیست من:ببخشید به خاطر من اونجوری شدی محمدعلی:دیگه حرفشم نزن،راستی میخوام برم پیش بابات دوباره😂 من:نه نمیخواد بری میترسم یک بلای دیگه سرت بیاد محمدعلی:نگران نباش،آهان یک عذرخواهی هم باید ازت بکنم من:بابت؟ محمدعلی:کارم.. من:برام مهم نیست دیگه حرفشو نزن محمدعلی:باشه هرچی تو بگی من:بریم نهار بخوریم؟ محمدعلی:نه باید برم حانیه منتظرمه من:حانیه؟مگه اومده؟ محمدعلی:آره تو ماشین نشسته من:بریم پیشش محمدعلی:بریم.. من:پاشو دیگه.. محمدعلی:میشه کمکم کنی من:چه کمکی؟ محمدعلی:ولیچر رو برام نگهداری نمیتونم زیاد راه برم چون پاهام هنوز داخلشون داروی بیهوشی داره من:من نوکرتم هستم چرا که نه محمدعلی:دمتگرم ممنون رفتیم رفتم ماشین حانیه محمدعلی رفت داخل ماشین حانیه:سلام دیدیش؟ محمدعلی:آره😔 حانیه:چیشده؟ محمدعلی:شوهر کرده حانیه:شوخی میکنی؟ محمدعلی:نه به جون خودم حانیه:وا یعنی چی از ماشین پیاده شد پریدم جلوش حانیه:یاخدا..خیلی علفی قلبم ریخت تو حلقم‌. من:😂😂😂😂😂حال کردی همو بغل کردیم حانیه:دلم لک زده بود برات من:منم.. رفتیم سوار ماشین شدیم حانیه:منو سرکار میزاری؟ محمدعلی:نقشه من نبود حانیه:دارم برات من:هوووووو واس عشق من چی داری؟ محمدعلی:دورت بگردم من:خدانکنه آقایی😂 محمدعلی:گوگولییی حانیه:خب خب بسه خجالت بکشید مرغای چندش😂😂😂😂. من و محمدعلی:حسود حسود نیاسود از همزمان گفتمون خندمون گرفت😂😂😂😂😂😂😂😂😂 حانیه:خدایاشکرت تیروتخته شبیه همن و یک تخته کم دارن🤲 بعداز ظهر شد رفتم سمت کارگاه حاج محمود من:سلام محمود اومد سمتم بغلم کرد محمود:سلام پسرم خوبی؟بهتری؟ من:خیلی ممنون شما خوبی؟بله بهترم محمود:بشین بشین خسته میشی من:خیلی ممنون محمود:ازت عذرخواهم بابت اون جریانه من:فدای سرتون.. من:راستش حاج محمود مزاحم شدم واسه یک امری که قبلأ هم گفتم ولی به روح بابام به روح محمدرضا من به خاطر ثروت شما اینجا نیستم فقط برای دوست داشتنه حاجی بزار من پسرت بشم نوکریتو کنم من دخترتو دوست دارم دخترتم منو دوست داره بزار بیام خواستگاری جوابو بگیرم ازتون.. محمود:فکر نکن به خاطر اون مسئله‌ای که پیش اومده این جوابو میدم نع از قبلش فکر کردم برو امشب با مادرت تشریف بیار خونمون اگه ستایش جوابو داد که قرارمدار میزاریم برای عقد اگه نداد که هیچی من:خیلی ممنون خیلی ممنون با عجله دویدم بیرون محمود:یواش پسر تا شب خیلی مونده😂😂 من:خیلی ممنون رفتم سمت ماشین ستایش:چیشد؟ من:پسرشد😂😂😂😂 حانیه:خیلی لوسی چیشد؟😂 من:امشب میایم خواستگاری اگه بله رو دادی که قرارمدار میزاریم اگه ندادی دورتو باید خط بکشم ستایش:جدی میگی؟. من:به خدا راست میگم حانیه:وای خداروشکرت،هوفففففف من:بریم که دیره.. زنگ زدم به مامان که برای شب آماده بشه
دل تو دلم نبود😂 شب شد ساعت۹ اومدن همه پایین نشسته بودن صحبت میکردن که صدام زدن چایی رو بردمو نشستم کنار بابام بابا:برید حرفارو بزنیدو برگردید رفتیم توی اتاق من نشستم‌روی تختم محمدعلی نشست روی صندلی کنار میز.. من:خوبی؟ محمدعلی:😂دارم از خجالت آدم میشم من:چرا؟😂 محمدعلی:نمیدونم،تاحالا بهت گفته بودم وقتی با خانوما حرف میزنم همش سوتی میشه؟ من؛نه نگفته بودی محمدعلی:الان میترسم سوتی شه😂 من:تو جلوی من سوتی هم بدی بازم قلبمی محمدعلی:اهم بزار محرم بشیم بعد قربون صدقه بریم خب؟ من:باشع قبوله نفس محمدعلی:فاز تو رو نمیفهمم محمدعلی:به اینو ببین🖼️ من:یادته؟ محمدعلی:تو هم اینو داریش؟ من:کما که‌بودی رفتم‌خونتون وارد اتاقت شدم اینو دیدم بعدش سریع رفتم چاپش کردم محمدعلی:تو بی اجازه چرا رفتی؟ من:دیگه.. صدای در اومد من:بفرمایید هردومون بلند شدیم حانیه بود حانیه:مزاحم نیستم؟ محمدعلی:خیر من:مراحمی حانیه:میدونستم شما حرف خاصی ندارید یا الان داریم میخندین یا اینکه قربون صدقه میرفتین😂واسه همین پاشین بریم بیرون محمدعلی:جوابو ندادی؟ من:معلومه منفی محمدعلی:یعنی چی؟ من:پسرجون منوتو بهم نمیخوریم برو خونتون حانیه:ستایش جان الان وقت شوخی نیستا من:شوخی نمیکنم من ایشونو دوست ندارم برید بیرون محمدعلی:تو حالت خوب نیست بریم پایین داشتیم میرفتیم پایین که یقه محمدعلی رو گرفتم من:بچه‌خوشگل من دیونتم😏 حانیه:😂😂😂😂😂😂خدایاااچه بگویم.. رفتیم پایین بله رو گفتم عقدمون افتاد پس فردا ساعت۲حرم امام رضا.. مهمونا رفتن.. دست مونارو گرفتمو بردمش تو اتاق من:خوبی تو؟ مونا:عالیم توخوبی؟ من:نه عالی نیستی مونا من تورو بزرگ کردم بنال ببینم چیشده؟ مونا:هیچی میگم من:شکمت چیز دیگه‌ای میگه؟ مونا:😳شکم؟شکم‌من؟ من:حامله شدی چرا ناراحتی؟ مونا:تو که میدونی من از بچه متنفرم من:این فرق داره این بچه‌خودته مونا:نمیخوامش من:ببین این بچه رو به دنیا بیار قول میدیم ما بزرگش کنیم که توهم به زندگیت برسی مونا:باشه درباره.اش فکر‌میکنم مونا از اتاق زد بیرون خسته بودم چشمام کم‌کم بسته‌شد بعداز خواستگاری رفتم‌خونه حامد:سلام خسته نباشید من:سلام مرسی همچنین،خوبی؟ حامد:به‌خوبی شما خوب من:اومممم ببین آقاحامد چی واسه نفسش درست کرده حامد:نفس؟ من:آره نفست که منم حامد:😂😂دلم برات خیلی تنگ شده بودا من:منم‌... رفتم سمت حامد لپشو گرفتم توی دستم بوسه‌ای به لپش زدم‌‌.. ازش دور شدم دو روز گذشت خانواده محمدعلی اومدن خونمون عقد کردیم همه پراکنده شدن رفتیم توی حیاط با محمدعلی محمدعلی:یک چیز بگم ازم ناراحت نمیشی؟ من؛نه بگو محمدعلی:بگو جون محمدعلی نمیشم من:جون محمدعلی نمیشم محمدعلی:یک مأموریت برام پیش اومده برم قول میدم زود برگردم دیگه تکرار نمیشه
صبح‌زود شد ساعتمو برای ۷ کوک کرده کرده بودم بیدار شدم زنگ زدم به محمدعلی محمدعلی:به‌به سحرخیز خوبی؟ من:سلام صبح بخیر رفتی؟ محمدعلی:نع دارم میرم من:وایسا میام ببینمت محمدعلی:میشه تلفنی حرف بزنیم با همکارمم زشته.. من:باشه پس رسیدی بزنگ مراقب خودت باش محمدعلی:چشم شماهم همینطور من:خدافظ محمدعلی:خدافظ قشنگم گوشیو قطع‌کردم دوباره خوابیدم مونا:رسول داری میری؟ من:نه دارم برمیگردم😂😂 مونا:بی مزه.. مونا:من به حرفات فکر‌کردم باشه قبوله بچه رو به دنیا میاریم باهمم بزرگش میکنیم من:وای خداروشکرت، رفتم سمت مونا.. بغلش‌کردم خیلی ذوق داشتم بوسه ای به‌گونه‌اش زدمو با خدافظی از خونه زدم بیرون.. پدر شدن حس خوبی بهم دست داده بود دوست داشتم داد بزنم تموم دنیا بفهمن.. حدودای ظهر بود که با صدای بچه بیدار شدم‌.. رفتم پایین دیدم زندایی مریم اومده خونمون.. یکم کنارشون نشستمو حرف زدیم رفتم بالا زنگ زدم به رسول من:سلام میتونی حرف بزنی؟ رسول:سلام آره عزیزم خوبی؟ من:قربونت توخوبی؟مونا خوبه؟ رسول:خوبه سلام میرسونه،دارم بابا میشم... من؛بله میدونستم مبارک باشه بابا خوشتیپ.. رسول:ای کلک تو میدونستی خیلی بزی😂 من:عمه مهمه باید بدونه😂دارم فوش خور میشم رسول:نه نترس وقتی عمه خوبی باشی هیچوقت فوش نمیخوری من:انشاالله رسول:خب ستایش جان شب میام میبینمت بعد میزنگم بهت خب؟ من؛باشه داداش خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. زنگ زدم به محمدعلی جواب داد محمدعلی:سلام خانم چطوری؟ من:ببین با این دل من چیکار کردی که دلم‌برات لک زده😂 محمدعلی:من قربونت اون دل شما برم که دلتنگ ما میشه من:لوس نشو زشته محمدعلی:چشم هرچی شما بگی من:کجایی؟ محمدعلی:جات خالی پیاده شدم نشستم کنار یک آبی که داره شُرشُر میریزه.. من:به‌به..برو مزاحم استراحتت نشم محمدعلی:ستایش؟ من:جان؟ محمدعلی:من بدون تو میمیرم❤️من:ثابت کن.. محمدعلی:چه‌جوری؟ من:داد بکش بگو😂😂. محمدعلی:باشه قبوله.. ستایش:خیلی لوسی کجاش بلند بود محمدعلی:خوبه دیگه پرو نشو ستایش:باشه من که راضیم به رضاش😂 محمدعلی:خب دیگه من اتوبوسم داره راه میوفته برم‌که جا نمونم ستایش:برو‌دیونه خدافظ محمدعلی:خدافظ
شب شد رفتم‌خونه بابا یک بسته شیرینی خریدمو خوردیمو بهشون گفتم‌که مونا حامله‌شده اینقدر خوشحال شدن که بابام شروع کرد به رقصیدن😂😂 من؛حامد جان؟ حامد:جونم؟ من:خیلی خوبه که کنارمون‌هستی حامد:کنارمون؟؟؟مگه چند نفری؟ من؛فکر‌کن ماهم مثل بقیه زیاد بشیم تا چند ماه دیگه😍 حامد:نکنه؟؟؟تو؟؟ سرمو به حالت بله تکون دادم.. چندماه گذشت منو محمدعلی رفتیم‌سر خونه زندگیمون رسولو مونا هم درگیر عسل دخمل خوشگلشون شدن حانیه‌ هم با اینکه حامله بود ولی پای‌کارش بود این شد زندگی ما😉 نمیدونم شاید دوست نداشته بودید ولی دیگه این شد😔 پیام نویسنده:مرسی که تا الان همراهم بودید منتظر عاشقانه بودید ولی متأسفانه نشد😔