eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
401 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
871 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت۸شب شد‌.. هنوز بهوش نیومده بود.. نشستم کنار تختش.. شروع کردم به خوندن‌ قرآن.. آقامحمدوفرشیدوداوود اومدن بیمارستان.. بعداز احوال پرسی من:چرا زحمت کشیدید.. فرشید:چه زحمتی،الان حالش چطوره؟ من:فعلأ که بهوش نیومده‌‌.. محمد:ای وای یعنی چی؟ من:تا فردا بهوش نیاد مجبوریم بگیم که رفته تو کما.. فرشید:وای😔 همشون ناراحت شدن. داوود:میشه ببینیمش؟ من:داخل آی سی یو هستش یکی یکی میتونید برید سیع کنید خاطرات جالب براش بگید که بهوش بیاد.. محمد:چشم.. محمد:بچه ها منو فرشید میریم داخل بعدش داوودوسعید برید‌.. محمدوفرشید رفتن داخل.. بعداز یک ساعت اومدن بیرون.. داوود و سعید هم رفتن.. اومدن بیرون.. محمد:خب کاری ندارید؟ من:خیلی ممنون زحمت کشیدید فرشید:نه بابا چه زحمتی.. خدافظی کردیم.. سعید:زن داداش این شماره منه هروقت کاری داشتید بهم بگید بدون تعارف.. من:خیلی ممنون😌 سعید:خدافظ.. من:خدانگهدار.. بچه ها رفتن.. حامد اومد سمتم.. حامد:یک سری به ستایش خانم بزن.. من:چرا؟ حامد:نمیدونم خیلی سراغتو میگیره من:باشه😔 رفتم سمت اتاق ستایش.. من:سلام. چطوری دخی حاج محمود.. ستایش:سلام.😂 همو بغل کردیم.. ستایش:کجایی تو؟ من:کار داشتم ببخشید ستایش:محمدعلی خبر داری کجاس؟ من:آره حالش خوبه.. ستایش:میخوام ببینمش.. من:نه نمیشه‌. ستایش:چرا؟ من:اجازه نمیدن چیکار کنیم ستایش:چیشده؟محمدعلی کجاس من:هیچی نشده خونریزی داره مراقبت ویژه هستش..نمیشه بری ستایش:چیزیش شدع؟ من:نمیفهمی میگم‌نع؟ ستایش:من باید ببینمش از پشت شیشه.. من:وقتی میگم نمیشه بگو چشم.. ستایش:هانیه من تورو بزرگ کردم یک چیزی شده وگرنه اینجوری نبودی تو.. من:چه جوریم؟دیونم کردید اومدم یک غلطی کردم شوهر کردم خودمو انداختم تو چاه😔 ستایش:چرا مگه پسر بدیه؟ من:نه بابا فرشتس،من نمیرسم از دیشب مثل چی دارم میدوم.. ستایش:درست میشه.. من:ایشاالله.. ستایش:جون محمدعلی به روح محمدرضا قسم میدمت که بگو چیشده؟ من:قسم نخور بعدأ میگم از اتاق زدم بیرون‌‌.
صبح شد.. ساعت۷بود.. صبحونه رو برام آوردن.. مامان و بابا هم اومدن دکتر شریف اومد بالاسرم.. معاینه‌ام‌کرد.. دکتر:میتونید برید.. بابا:ممنون دکتر. دکتر:برگه تأخیس رو میدم پذیرش ازشون بگیرید.. بابا:چشم.. از اتاق زد بیرون.. بابا:حاضر شید بیاید پایین مامان:باشه‌.. رفتم سمت پذیرش کاراش تموم شد.. حامد:انجام شد؟ من:بله ممنون.. همون لحظه بود که هانیه به سرعت اومد سمت دکتر.. حانیه:حامد محمدعلییییییی😭(باگریه) سریع دویدن یک سمت دیگه.. منم رفتم سمتشون.. دیدم وارد آی سی یو شدن من:چیشده؟؟ حانیه:راحت شدیییییی راحت شدی حاج محمود خب دیگه الان برو راحت بخواب نه کسی هست مزاحمت بشه نه هیچی نفس عمیق بکش که محمدعلی رفت تو کماااا اون که بهوش میاد ولی دیگه نمیزارم بیاد سمت تو و جدوآبادت... حامد:عزیزم بسه.. حانیه ازم دور شد‌.. حامد:شرمنده ببخشید😔 سرمو انداختم پایینو رفتم سمت پله‌ها سوار ماشین شدم.. صدای گریه های حانیه تو گوشم میپیچید.. ستایش:بابا خوبی؟بابااااا من:آره خوبم.. مامان:من همینجا پیاده میشم کار دارم بابا:باشه.. عاطفه پیاده شد.. محمدعلی رفت تو کما🥺 سریع رفتم حاضر شدم.. سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه مامان محمدعلی.. وارد شدم.. من:سلام همو بغل کردیم.. اشکام شروع به ریختن کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم مامان:چیزی شده؟ من:یکدقیقه بشینید.. مامان:نگرانم کردی بگو دیگه.. نشستیم روی مبل.. من:یک چیزی میگم توروخدا به روح محمدرضا هول نکنید مامان:بگو دیگه مادر..
وارد خونه شدم.. رفتم تو اتاقم.. روی تخت دراز کشیدم‌.. گوشیمو برداشتم.. زنگ زدم به گوشی محمدعلی خاموش بود😔 کم کم بدنم خسته شد چشام سنگین شد.. خوابم برد من:محمدعلی یکم حالش بد شده.. مامان:یاحسین دستشو زد توی سرش نشست روی زمین.. رفتم سمتش.. نشستم روی زمین.. من:مامان جان حالش خوبه فقط یکم باید مهمون ما باشه.. مامان:بریم بریم‌.. من:باشه بریم از جاش بلند شد چادر پوشیدو‌ رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم بیمارستان رفتیم سمت اتاق محمدعلی.. پرستار:خانم کجا؟؟ من:سلام.. با من هستن پرستار:ببخشید خانم دکتر شمارو ندیدم‌‌.. مامان رفت داخل اتاق.. رفتم توی اتاقم چادرمو گذاشتم داشتم میرفتم بیرون که حامد اومد.. حامد:خب خانم با من کاری نداری؟ من:نه قربونت.. دستامو بردم سمت یقه حامد.. یقشو درست کردم.. من:برو به سلامت.. حامد:نگران نباشی ها کاری هم داشتی بزنگی.. من:ممنون.. حامد رفت.. رفتم سمت اتاق محمدعلی.. من:بریم‌خونه؟ مامان:میخوام کنارش باشم میشه؟ من:اینجا که نه ولی شما بیاید اتاق من هروقت خواستید بیاید ببینیدش.. مامان:مزاحمت نیستم؟ من:این چه حرفیه مراحمید.. رفتیم داخل اتاق من.. نهار آوردم توی اتاق.. من:شرمنده دیگه یکم‌ بدمزه‌س😁 مامان:میل ندارم.. من:وا یعنی چی؟ الان شما غذانخوری محمدعلی بهوش میاد؟ ازجاش بلند شد.. مامان:برمیگردم‌. فکر کنم رفت پیش محمدعلی‌‌. از گلوم چیزی نرفت پایین غذارو جمع کردم رفتم سری به بیمارا زدم بیدار شدم رفتم سمت کمد‌ لباسام مانتو‌خاکستریم با شلوار‌وشال‌مشکیمو پوشیدم رفتم پایین من:مامان،بابا(باصدای بلند) مامان:بیدار شدی مادر؟ من:آره مامان من میرم تا بیرون برمیگردم‌‌ مامان:باشه زود برگرد.. از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم بعداز چند دقیقه رسیدم بیمارستان من:سلام اتاق محمدعلی رضایی کجاس؟ پذیرش:داخل آی سی یو هستن من:حالشون چطوره؟ پذیرش:باهاشون نسبتی دارید؟ من:همسرشم.. پذیرش:رفتن کما طبقه بالا داخل آی سی یو وقتی گفت رفته کما قلبم شروع به تپش کرد دلم میخواست داد بزنم🥺 پاهام سست شده بود نمیتونستم تکون‌بخورم ولی به سختی خودمو رسوندم بالا وارد شدم دیدم مامان محمدعلی و حانیه نشستن روی صندلی رفتم جلو حانیه اومد سمتم بغلم کرد حانیه:اینجا چیکار میکنی تو؟ من:چیشده؟😭 حانیه:الهی دورت بگردم از کنارشون رد شدم وارد اتاقش شدم کنارش صندلی سفیدرنگی بود نشستم من:الهی بمیرم برات الهی دورت بگردم😭😭😭پاشووووو😭😭لعنت به این روزگار که به جای تو من باید روی این تخت بودم😭😭محمدعلیییییییییییییییی پاشوووووو😭😭😭🥺🥺😭🥺😭
دلم میخواست دست بزنم به موهای فرفریش نازش کنم🥺ولی نمیشد کاشکی بودی کاشکی الان بودی کنارم باهم کلی میخندیدیم، دلم برات تنگ شده واسه خاطراتمون واسه همچی حانیه وارد اتاق شد حانیه:ستایش جان این اتاق برای افرادی که هوش یاری دارن ضرر داره پاشو پاشو بیرون از جام بلند شدم گفتم زود برمیگردم زود برگرد‌‌.. حالم خوش نبود از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت کافی شاپ اولین جایی که بامحمدعلی رفتم وارد شدم زنگوله در به صدا دراومد نشستم روی همون صندلی که قبلأ با محمدعلی نشسته بودم چشامو بستمو تصورش کردم یادش بخیر نشسته بودیم گارسون اومد محمدعلی مثل همیشه قهوه سفارش داد منم آبمیوه سفارش دادم بعدش ازم پرسید چرا قهوه نمیخوری؟ گفتم نمیخورم دیگه. گفت یعنی به من چه؟ گفتم نه بابا دوست ندارم یعنی دارما ولی حساسیت دارم جوش میزنم😅گفت چه جالب خوبه همون لحظه که توی فکر بودم یکی صدام زد،چشامو بازکردم دیدم گارسونه.. من:بله؟ گارسون:چیزی میخورید؟ من:ممنون نه از جام بلند شدم رفتم به سمت در سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمون شروع کردم به گریه کردن بعد از چند دقیقه رفتم خونه.. حدودای سه ماه گذشت که هنوز محمدعلی بهوش نیومده بود دیگه همه داشتن ناامید میشدن فقط من امید داشتم که خوب میشه😔 توی خونه نشسته بودم. داشتم چایی میریختم حامد:حانیه؟ من:جانم؟ حامد:بیا کارت دارم من:الان میام حامد:بدوو رفتم سمت حامد من:جونم؟ حامد:بفرمایید🎁 من:برا منه؟ حامد:نع خریدمش ببری برای دختری که خیلی دوسش دارم.. من:یعنی چی؟ حامد:یعنی چی نداره اینو ببر بده به این آدرسی که میگم ممنون میشم من:باشه😳 ذهنم درگیر برگشتم سمت آشپزخونه دیدم از پشت دستی رفت روی شونه‌هام‌... برگشتم نگاش کردم حامد:دیونه شدی؟آخه تو دنیای منی کاری کردی که رفتی توی قلبم بیرون هم نمیای😂 من:خیلی خری😂 حامد:عجب؟ یک بغل کوتاه داد بهم حامد:من رفتم که کلی کار دارم من:خدافس حامد:خدافظ نفس من:پیرشدی زشته😂😂 حامد:😂😂 زنگ در خورد قرار بود مهمون بیاد ولی من نمیدونم کی هست؟ در باز شد یک خانواده چهارنفری که یک پسری با دست گل و شیرینی وارد خونه شد یکم حرف زدن خانواده‌ها همون لحظه ها بود که فهمیدم خواستگاره اونم از همکارای بابا😐 بعداز چند دقیقه صدام زدن گفتن که با پسره برم تو اتاق حرف بزنم وارد اتاق شدیم پسر:خوبی شما؟. من:ممنون شماخوبید؟ پسر:قربانت چه اتاق خوشگلی (پسره چندش پرو بود😂) من:ممنون از جام بلند شدم من:آقای محترم من جوابم نع هستش بفرمایید بیرون از جاش بلندشد پسر:چرا! من:دلیلشو نمیتونم بگم ببخشید گوشه چادرمو گرفتو کشید سمت دیوار خودشم اومد نزدیکم من:به من بخوری جیغ میکشم پسر:من که آخر تورو میگیرم چون اون چشای خوشگل تو واسه بقیه نیست واسه وجود منه😎 کیفی که کنار آویزون بود رو برداشت هولش دادم گفتم:بشین بینیم بابا از اتاق زدم بیرون بلند داد زدم گفت بفرمایید بیرون بریدددددد بیرونننننن مامان:ستایش زشته من:زشت پسر تجاوزگر ایناس😒 بابای پسره:چی میگی دخترم؟ من:برو بیرونننننن از خونه زدن بیرون من:بابا من میرم که رو دستم نمونم اینقدرم عذابم ندید من میخوام برم توی یکی از منطقه های محرومه درس بدم فرداهم میرم که منو نبینید شدت سرعت رفتم توی اتاقم در کمد رو باز کردم لباسامو انداختم روی تخت.‌ ساک رو از کمد گذاشتم روی تخت لباسارو گذاشتم داخلش صبح شد رفتم بیمارستان.. من:اومدم خدافظی حانیه:دلم برات تنگ میشه🥺 من:من بیشتر🥺دمتگرم بابت همه‌چی
حانیه:چاکریم کاری نکردیم داداش😂 من:😂مخلصیم همو بغل کردیم گریه‌هام شروع به ریختن کردن من:بهم سر میزنی؟ حانیه:مگه میشه به نفسم به دنیام سر نزنم؟ من:حانیه حانیه:جونم؟ من:خیلی دوست دارم خیلیییییی🥺 حانیه:من بیشتر بیشتر😔 من:خب دیگه من برم توهم برو به کارت برس‌‌.. حانیه:مواظب خودت باش من:توهم مراقب خوبی‌هات باش به آقاحامد هم سلام برسون حانیه:چشم،بزرگیتو میرسونم قشنگم من:خدافظ🥺😭 حانیه:منتظرت میمونم رفیق🥺 از حانیه جداشدم سوار ماشین شدمو رفتم سمت منطقه محرومه😔 سال شد که من هنوز توی اون منطقه درس میدادم☺️ صبح زود بود مثل همیشه رفتم پیش محمدعلی تا بهش سر بزنم داشتم بلند میشدم که دیدم انگشت کوچیکش تکون میخورد من:محمدعلی؟صدای منو میشنوی؟ کم کم چشم راستشو باز کرد😍 دلم‌میخواد بال در بیارم من:الهی دورت بگردم منو میبنی؟. محمدعلی چشم چپش هم بازکرد لب زد گفت تشنمه من:خدایا شکرت الان بهت آب میدم سریع با صدای بلند پرستار رو صدا زدم پرستار با سرعت اومد سمتم من:ببرینش توی بخش پرستار:چشم بردنش داخل بخش با خوشحالی زنگ زدم به مامان محمدعلی که بیاد بیمارستان با دستمال کاغذی که خیس کرده بودم روی لباش میزاشتم که تشنگیش برطرف بشه من:الهی دورت بگردم خوبی؟ لب زد گفت خوبم تو خوبی؟ همینجور که اشکام میرخت گفتم منم خوبم پسر تو نمیگی اینقدر بخوابم بقیه چیکار میکنن بدون من؟ محمدعلی:یک خواب خوبی بود که نمیدونی انگار تو بهشت بودم همون لحظه مامان محمدعلی اومد مادروپسر همو بغل کردن من:بااجازتون من برم برمیگردم محمدعلی:بفرمایید مامان:برو مادر رفتم پایین بعداز چند دقیقه رفتم بالا مامان:من امروز آش درست کردم برای تولد امام رضا باید برم خونه مواظب محمدعلی هستی؟ من:هستم مارو هم دعا کنید مادر:خداخیرت بده دخترم مادر رفت محمدعلی:خوشبخته!؟ من:کی؟ محمدعلی:ستایش من:خیلی بی معرفتی یعنی تو رفیق مارو نشناختی؟نمیدونی اون بی معرفت نیست محمدعلی:پس چرا نیومده؟ من:توی یکی از منطقه های محرومه درس میده نگفتم بهش که خودت چند روز دیگه بری ببینیش محمدعلی:جدی شوهر نکرده؟ من:نع خیرم لبخندی کوتاه روی لباش نشست حامد وارد شد حامد:به به ببین کی اومده خوش اومدی محمدعلی:سلام آقاحامد حامد:میبینم که حالت خوب شده رفیق همو بغل کردن حامد:بهتری؟ محمدعلی:خوبم حامد:خداروشکر،به‌به میبینم حانیه خانم بعداز یک سال میخنده من:😂😂بی مزه حامد:به خدا راست میگم از روزی که شما اینجوری شدی ایشون از ته دل نخندیده محمدعلی:دیونه‌ان نمیدونن که من جام همیشه عالیع حامد:خوشبحالت محمدعلی:من کی میتونم برم خونه؟ حامد:خونه یا دیدن کسی😂 من:حامد😅 محمدعلی:هردوش من:امروز تا شب باشی بهتره فردا انشاالله میری خونه محمدعلی:ممنون بابت همه‌چی،تنها کسی که توی این چندوقت باهام حرف میزد تو بودی مامان که همش گریه میکرد ستایشم چند باری اومد و رفت ولی تو😔ممنونم ازت من:حرفامو میشنیدی؟🤦‍♀ محمدعلی:بله همرو شنیدم😂 حامد:خب دیگه یک استراحت کوچولو نیاز داری ما میریم شما یک ساعت استراحت برمیگردیم محمدعلی:فقط یک چیزی؟ من:جانم؟ محمدعلی:چرا پاهامو حس نمیکنم؟ حامد:نگران نباش اثر خواب یک ساله هستش چون حرکتی نداشتن چند روزی سخته که بیدارشون کنیم محمدعلی:مطمئن؟ من:مطمئن😉 حامد:خب بریم؟ من:بریم،کاری داشتی این زنگ کوچیکو بزن میام سریع محمدعلی:چشم ممنون از اتاق زدیم بیرون.. من:خداروشکر که بهوش اومده حامد:خداروشکر حامد:خب خانم یک نهار خوشمزه نزنیم؟. من:بزنیم حامد:پس بیا اتاق من من:باشه رفتیم داخل اتاق حامد دیدم فرش پهن کرده رو زمین نشستیم روش حامد:خب نهار امروز چیه؟ من:قرمه سبزی حامد:به‌به دستت دردنکنه من:نوش جون هر روز یک دردسری داشتم داشتم میرفتم توی یکی از خونه‌هایی که اجاره کرده بودم مرد:خانم معلم؟ من:بله؟ مرد:میخواستم دو کلام باهاتون حرف بزنم من:مورد؟ مرد:امرخیر من:😳بفرمایید میشنوم مرد:راستش من از شما خوشم اومده خواستم ببینم اگه اجازه میدید بیام خواستگاری من:واقعأ متأسفم ولی من همسر دارم مرد:اشکال نداره جوابتون منفی هستش دیگه این حرفو نمیخواست بگید من:آقام محترم من همسر دارم همسرمم الان روی تخت بیمارستانه (از کنارش با سرعت رد شدم) وارد خونه شدم زنگ زدم به مامان
من:سلام مامان خوشگلم خوبی؟ مامان:سلام الهی دورت بگردم مادر تو خوبی؟ من:خدانکنه،شکر خوبم مامان:کجایی؟ من:تازه کلاسم تموم شده اومدم خونه تا بعدازظهر مامان:نهارخوردی؟ من:جات خالی میخوام پاشم تخم‌مرغ بشکنم مامان:نوش جانت،دلم برات تنگ شده من:منم دلم برای شماوبابا یک ذره شده بابا چطوره؟ مامان:خوبه سلام میرسونه رفته با رسول یک خونه ببینن که بخرن من:باشه،سلام برسونی بهشون مامان:قربونت برم چشم برو مادر خسته‌ای برو استراحت کن من:چشم کاری نداری؟ مامان:قربونت خدافظ من:خدافظ گوشیو قطع کردم زنگ زدم به حانیه من:سلام حاج خانم خوبی؟ حانیه:سلام خانم معلم خوبی؟یادی از ما کردی؟ من:قربونت،علف من همیشه به تو زنگ میزنم حانیه:بله میدونم،کجایی؟ من:کجا باشم خوبه؟ حانیه:اممم الان داری میجوی تخم‌مرغ من:از کجا فهمیدی😂 حانیه:حدسی گفتم😂😂😂 من:ای کلک،خب چه خبر؟ حانیه:سلامتی،چندوقت دیگه یک امانتی دارم برات میفرستمش من:چه امانتی؟ حانیه:حالا میفهمی من:حالش چطوره؟ حانیه:فعلأ که همونجوری که بوده هست من:ای بابا😔 حانیه:دخی جون صدام میزنن بعد میام سراغت من:باشه دکی جون😂😂 حانیه:دیونه😂😂خدافظ گوشیو قطع کردم محمدعلی صدام زد محمدعلی:میشه منو ببری پیش ستایش من:اتفاقأ الان داشتم باهاش صحبت میکردم باشه فردا میبرمت محمدعلی:ممنونم من:مونا خانم؟ مونا:ها؟ من:چته؟چرا ناراحتی؟ مونا:ناراحت نباشم اون آبجی علفت اون ور دنیاس بابات براش خونه میخره بعد منو تو یک خونه ۱۰۰متری داریم😔اونم با پول خودمون من:خب داشته باشه به ماچه بعدشم اینکه من این خونه رو خودم خواستم با پول خودم بگیرم مشکل داری؟😡 مونا:باشه ببخشید من:دوباره اینو نگو،پاشو بریم یک چیزی بخوریم ساعت۸شبه مونا:برو دستاتو بشور که بیارم رفتم دستشویی که دستامو بشورم صدایی شنیدم از دستشویی بیرون اومدم دیدم مونا داره بالا میاره من:خوبی تو؟ مونا:آره🤮🤮 من:ای‌ بابا چرا اینجوری شدی؟ رفتم سمتش دستشو گرفتم نشوندمش‌روی صندلی من:بریم دکتر؟ مونا:نه خودم‌رفتم من:کی رفتی؟چی گفت؟ مونا:هیچی فقط گفت‌یک توده توی شکمته که عذاب آوره😔 من:یاخدا توده؟ نشستم روی زمین مونا هم کنارم نشست من:توده چی ؟قشنک بگو مونا:من حامله شدم ولی رسول من بچه نمیخوام من از بچه بدم میاد تا الان نگفتم از الان به بعدشم نمیخوام بهش اهمیت بدی من:تو میفهمی چی میگی؟نعمت خدارو میگی توده‌ی عذاب آور😳تو‌خودتی مونا؟ مونا:تو چیزی که دوست نداشته باشی رو میندازی دور بزار چند سال دیگه هرچقدر که دوست داشتی برات بچه میارم من:وای وای مونا تو چی داری تف میدی؟ این حرفا چیه؟یعنی من بچمو سقت کنم؟ مونا:اصلأ تو فکر کن خبر نداری من فقط دو جلسه دیگه برم ازشرش خلاص میشیم من:تا الان چند جلسه رفتی؟ مونا:دو جلسه☺️ من:دو جلسه رفتی به من نگفتی تو حق نداشتی به جای من تصمیم بگیری مونا:من مهمم تو که هیچی من:من این رفتاراتو نمیفهمم صبح شد محمدعلی:بریم؟ من:بریم محمدعلی:میشه یک ویلچر برام بیاری من:ویلچر برای چی؟ محمدعلی:گفتم که پاهامو نمیتونم تکون‌بدم من:یعنی چی؟بزار ببینم معاینه‌اش کردم من:چیزی نیست یکم باید خودت دست به کار بشی محمدعلی:چیکار کنم؟ من:دستتو بزار به دیوار پاشو محمدعلی بلند شد از جاش من:حالا دستتو بردار محمدعلی:میوفتم من:نه نمیوفتی نترس من:دیدی میتونی وایسی خب حالا یواش یواش قدم بردار یواش یواش قدم برداشت رسیدیم دم در ماشین سوار شدیم
دل تو دلم نبود😂 شب شد ساعت۹ اومدن همه پایین نشسته بودن صحبت میکردن که صدام زدن چایی رو بردمو نشستم کنار بابام بابا:برید حرفارو بزنیدو برگردید رفتیم توی اتاق من نشستم‌روی تختم محمدعلی نشست روی صندلی کنار میز.. من:خوبی؟ محمدعلی:😂دارم از خجالت آدم میشم من:چرا؟😂 محمدعلی:نمیدونم،تاحالا بهت گفته بودم وقتی با خانوما حرف میزنم همش سوتی میشه؟ من؛نه نگفته بودی محمدعلی:الان میترسم سوتی شه😂 من:تو جلوی من سوتی هم بدی بازم قلبمی محمدعلی:اهم بزار محرم بشیم بعد قربون صدقه بریم خب؟ من:باشع قبوله نفس محمدعلی:فاز تو رو نمیفهمم محمدعلی:به اینو ببین🖼️ من:یادته؟ محمدعلی:تو هم اینو داریش؟ من:کما که‌بودی رفتم‌خونتون وارد اتاقت شدم اینو دیدم بعدش سریع رفتم چاپش کردم محمدعلی:تو بی اجازه چرا رفتی؟ من:دیگه.. صدای در اومد من:بفرمایید هردومون بلند شدیم حانیه بود حانیه:مزاحم نیستم؟ محمدعلی:خیر من:مراحمی حانیه:میدونستم شما حرف خاصی ندارید یا الان داریم میخندین یا اینکه قربون صدقه میرفتین😂واسه همین پاشین بریم بیرون محمدعلی:جوابو ندادی؟ من:معلومه منفی محمدعلی:یعنی چی؟ من:پسرجون منوتو بهم نمیخوریم برو خونتون حانیه:ستایش جان الان وقت شوخی نیستا من:شوخی نمیکنم من ایشونو دوست ندارم برید بیرون محمدعلی:تو حالت خوب نیست بریم پایین داشتیم میرفتیم پایین که یقه محمدعلی رو گرفتم من:بچه‌خوشگل من دیونتم😏 حانیه:😂😂😂😂😂😂خدایاااچه بگویم.. رفتیم پایین بله رو گفتم عقدمون افتاد پس فردا ساعت۲حرم امام رضا.. مهمونا رفتن.. دست مونارو گرفتمو بردمش تو اتاق من:خوبی تو؟ مونا:عالیم توخوبی؟ من:نه عالی نیستی مونا من تورو بزرگ کردم بنال ببینم چیشده؟ مونا:هیچی میگم من:شکمت چیز دیگه‌ای میگه؟ مونا:😳شکم؟شکم‌من؟ من:حامله شدی چرا ناراحتی؟ مونا:تو که میدونی من از بچه متنفرم من:این فرق داره این بچه‌خودته مونا:نمیخوامش من:ببین این بچه رو به دنیا بیار قول میدیم ما بزرگش کنیم که توهم به زندگیت برسی مونا:باشه درباره.اش فکر‌میکنم مونا از اتاق زد بیرون خسته بودم چشمام کم‌کم بسته‌شد بعداز خواستگاری رفتم‌خونه حامد:سلام خسته نباشید من:سلام مرسی همچنین،خوبی؟ حامد:به‌خوبی شما خوب من:اومممم ببین آقاحامد چی واسه نفسش درست کرده حامد:نفس؟ من:آره نفست که منم حامد:😂😂دلم برات خیلی تنگ شده بودا من:منم‌... رفتم سمت حامد لپشو گرفتم توی دستم بوسه‌ای به لپش زدم‌‌.. ازش دور شدم دو روز گذشت خانواده محمدعلی اومدن خونمون عقد کردیم همه پراکنده شدن رفتیم توی حیاط با محمدعلی محمدعلی:یک چیز بگم ازم ناراحت نمیشی؟ من؛نه بگو محمدعلی:بگو جون محمدعلی نمیشم من:جون محمدعلی نمیشم محمدعلی:یک مأموریت برام پیش اومده برم قول میدم زود برگردم دیگه تکرار نمیشه
شب شد رفتم‌خونه بابا یک بسته شیرینی خریدمو خوردیمو بهشون گفتم‌که مونا حامله‌شده اینقدر خوشحال شدن که بابام شروع کرد به رقصیدن😂😂 من؛حامد جان؟ حامد:جونم؟ من:خیلی خوبه که کنارمون‌هستی حامد:کنارمون؟؟؟مگه چند نفری؟ من؛فکر‌کن ماهم مثل بقیه زیاد بشیم تا چند ماه دیگه😍 حامد:نکنه؟؟؟تو؟؟ سرمو به حالت بله تکون دادم.. چندماه گذشت منو محمدعلی رفتیم‌سر خونه زندگیمون رسولو مونا هم درگیر عسل دخمل خوشگلشون شدن حانیه‌ هم با اینکه حامله بود ولی پای‌کارش بود این شد زندگی ما😉 نمیدونم شاید دوست نداشته بودید ولی دیگه این شد😔 پیام نویسنده:مرسی که تا الان همراهم بودید منتظر عاشقانه بودید ولی متأسفانه نشد😔