#ستایش
حانیه:چاکریم کاری نکردیم داداش😂
من:😂مخلصیم
همو بغل کردیم
گریههام شروع به ریختن کردن
من:بهم سر میزنی؟
حانیه:مگه میشه به نفسم به دنیام سر نزنم؟
من:حانیه
حانیه:جونم؟
من:خیلی دوست دارم خیلیییییی🥺
حانیه:من بیشتر بیشتر😔
من:خب دیگه من برم توهم برو به کارت برس..
حانیه:مواظب خودت باش
من:توهم مراقب خوبیهات باش به آقاحامد هم سلام برسون
حانیه:چشم،بزرگیتو میرسونم قشنگم
من:خدافظ🥺😭
حانیه:منتظرت میمونم رفیق🥺
از حانیه جداشدم
سوار ماشین شدمو رفتم سمت منطقه محرومه😔
#یک سال شد که من هنوز توی اون منطقه درس میدادم☺️
#حانیه
صبح زود بود
مثل همیشه رفتم پیش محمدعلی تا بهش سر بزنم
داشتم بلند میشدم که دیدم انگشت کوچیکش تکون میخورد
من:محمدعلی؟صدای منو میشنوی؟
کم کم چشم راستشو باز کرد😍
دلممیخواد بال در بیارم
من:الهی دورت بگردم منو میبنی؟.
محمدعلی چشم چپش هم بازکرد
لب زد گفت تشنمه
من:خدایا شکرت الان بهت آب میدم
سریع با صدای بلند پرستار رو صدا زدم پرستار با سرعت اومد سمتم
من:ببرینش توی بخش
پرستار:چشم
بردنش داخل بخش
با خوشحالی زنگ زدم به مامان محمدعلی که بیاد بیمارستان
با دستمال کاغذی که خیس کرده بودم روی لباش میزاشتم که تشنگیش برطرف بشه
من:الهی دورت بگردم خوبی؟
لب زد گفت خوبم تو خوبی؟
همینجور که اشکام میرخت گفتم منم خوبم پسر تو نمیگی اینقدر بخوابم بقیه چیکار میکنن بدون من؟
محمدعلی:یک خواب خوبی بود که نمیدونی انگار تو بهشت بودم
همون لحظه مامان محمدعلی اومد
مادروپسر همو بغل کردن
من:بااجازتون من برم برمیگردم
محمدعلی:بفرمایید
مامان:برو مادر
رفتم پایین
بعداز چند دقیقه رفتم بالا
مامان:من امروز آش درست کردم برای تولد امام رضا باید برم خونه مواظب محمدعلی هستی؟
من:هستم مارو هم دعا کنید
مادر:خداخیرت بده دخترم
مادر رفت
محمدعلی:خوشبخته!؟
من:کی؟
محمدعلی:ستایش
من:خیلی بی معرفتی یعنی تو رفیق مارو نشناختی؟نمیدونی اون بی معرفت نیست
محمدعلی:پس چرا نیومده؟
من:توی یکی از منطقه های محرومه درس میده نگفتم بهش که خودت چند روز دیگه بری ببینیش
محمدعلی:جدی شوهر نکرده؟
من:نع خیرم
لبخندی کوتاه روی لباش نشست
حامد وارد شد
حامد:به به ببین کی اومده خوش اومدی
محمدعلی:سلام آقاحامد
حامد:میبینم که حالت خوب شده رفیق
همو بغل کردن
حامد:بهتری؟
محمدعلی:خوبم
حامد:خداروشکر،بهبه میبینم حانیه خانم بعداز یک سال میخنده
من:😂😂بی مزه
حامد:به خدا راست میگم از روزی که شما اینجوری شدی ایشون از ته دل نخندیده
محمدعلی:دیونهان نمیدونن که من جام همیشه عالیع
حامد:خوشبحالت
محمدعلی:من کی میتونم برم خونه؟
حامد:خونه یا دیدن کسی😂
من:حامد😅
محمدعلی:هردوش
من:امروز تا شب باشی بهتره فردا انشاالله میری خونه
محمدعلی:ممنون بابت همهچی،تنها کسی که توی این چندوقت باهام حرف میزد تو بودی مامان که همش گریه میکرد ستایشم چند باری اومد و رفت ولی تو😔ممنونم ازت
من:حرفامو میشنیدی؟🤦♀
محمدعلی:بله همرو شنیدم😂
حامد:خب دیگه یک استراحت کوچولو نیاز داری ما میریم شما یک ساعت استراحت برمیگردیم
محمدعلی:فقط یک چیزی؟
من:جانم؟
محمدعلی:چرا پاهامو حس نمیکنم؟
حامد:نگران نباش اثر خواب یک ساله هستش چون حرکتی نداشتن چند روزی سخته که بیدارشون کنیم
محمدعلی:مطمئن؟
من:مطمئن😉
حامد:خب بریم؟
من:بریم،کاری داشتی این زنگ کوچیکو بزن میام سریع
محمدعلی:چشم ممنون
از اتاق زدیم بیرون..
من:خداروشکر که بهوش اومده
حامد:خداروشکر
حامد:خب خانم یک نهار خوشمزه نزنیم؟.
من:بزنیم
حامد:پس بیا اتاق من
من:باشه
رفتیم داخل اتاق حامد
دیدم فرش پهن کرده رو زمین
نشستیم روش
حامد:خب نهار امروز چیه؟
من:قرمه سبزی
حامد:بهبه دستت دردنکنه
من:نوش جون
#ستایش
هر روز یک دردسری داشتم
داشتم میرفتم توی یکی از خونههایی که اجاره کرده بودم
مرد:خانم معلم؟
من:بله؟
مرد:میخواستم دو کلام باهاتون حرف بزنم
من:مورد؟
مرد:امرخیر
من:😳بفرمایید میشنوم
مرد:راستش من از شما خوشم اومده خواستم ببینم اگه اجازه میدید بیام خواستگاری
من:واقعأ متأسفم ولی من همسر دارم
مرد:اشکال نداره جوابتون منفی هستش دیگه این حرفو نمیخواست بگید
من:آقام محترم من همسر دارم همسرمم الان روی تخت بیمارستانه
(از کنارش با سرعت رد شدم)
وارد خونه شدم
زنگ زدم به مامان