eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
403 دنبال‌کننده
1هزار عکس
818 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
از شدت گریه نمیدونستم چیکار کنم همون موقع بود که رسول اومد.. رسول:سلام آبجی گلم چطوری؟ من:سلام.. رسول:گریه کردی؟ من:نع.. رسول:پیاز ریز میکردی؟ من:آره. رسول:آخه..😂 من:زهر خر.. رسول:اومدم ببرمت.. من:کجا؟ رسول:خونه شوهر من:😒لوس رسول:بگیر لباساتو بپوش میام الان من:باشه.‌ رسول رفت بیرون.. بلندشدم لباسمو عوض کردم.. یکی از پشت صدام زد.. برگشتم دیدم رسولع... رسول:خانم دادگر میشه یکدقیقه بیاید رفتم سمتش.. رسول:بی زحمت بیاید اونور.. رفتم اونور.. من:بفرمایید رسول:ببین خانم دکتر یک چیزیو میگم به مغزت فرو کن،اینکه باحیا بازی دربیاری یا بگی من دکترم من فلانم و فکر کنی یا این همه خوبی در حق خوانواده من،من میام شمارو میگیرم کورخوندی! من از شما بدم میاد بدجورر،پس دل نبند به من چون بدم‌میاد ازت،فکر کردی چون دکتری میام میگیرمت؟کورخوندی خب؟ رسول برگشت که بره.. من:حالاکه شما هم حرفاتو زدی بزار منم بگم.. من:آقارسول اگه فکر کردی من به شما فکر میکنم اشتباه کردید من تاحالا به چهره شما نگاه نکردم چه برسه به فکر کردن لطفأ افراد رو قضاوت نکنید این کارگناهه،من نامزد دارم چرا باید چشمم به یک فردی که شیرینی خورده یکی دیگه باشه نگاه کنم؟ حس کردم شرمنده که فهمید نامزد دارم.. رسول:خواهرمو میبرم نبینم دیگه دورش باشی هانیه:خدانگهدار☺️ رفتیم سمت اتاق ستایش.. من:خب ستایش جون وسیله هاتو جمع کردی؟ ستایش:آره شرمندتم اذیت شدی! من:دشمنت شرمنده فداسرت یک شب بود دیگه.. خداحافظی کردیمو رفتن خونشون.. توی ماشین بودیم.. من:این دوستت نامزد داره؟ ستایش:آره چندماه پیش عقد شدن من:🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂ببین من یک چیزای بد بهش گفتم برو ازش حلالیت بگیربرام.. ستایش:رسول چرا اینقدر پرو،یک جوری شدی؟چته؟تو پسری خوش قلب بودی؟ رسول:اعصابم‌خورده شرمنده همه دارم میشم.. ستایش:راه حلش اینه چندوقتی تنها باشی برو سرکارت چندشبی نیاخونه همین... رسول:عجب ستایش:بله عجب... رسیدیم‌خونه.. یک نهاری خوردمو رفتم دانشگاه فکر میکردم محمدعلی بیاد ولی نیومد رفتم خونه هانیه.. تا رسیدم دیدم نامزدش اومد بیرون آقا آیهان پسری خوشگل زیبا با معرفت که نمیدونید😁 باهاش حالو احوال کردم.. رفتم بالا اونم رفت بیرون.. هانیه:برم چایی بریزم من:بشین کارت دارم هانیه:بصبر من:گفتم کارت دارم(داد) هانیه:باشه آروم باش.. من:یک چیزی ازت میخوام قول بده راستشو بگی.. هانیه:بگوو من:محمدعلی کجاس؟ هانیه:😂😂😂حال نفستو از من میگیری؟ من:شوخی ندارم هانیه:منم جدی ندارم من:هانیههههههههههه هانیه:هیس خیل خب آروم باش.. من:محمدعلی کجاس؟؟؟ هانیه:نمیدونم باور کن من:سرکارش نیس،دانشگاه نمیادبگو تو اون روز پیداش کردی بگو! هانیه:میگم به جون خودم نمیدونم کجاس! گوشی هانیه رو برداشتم.. رمزشو باز کردم.. رفتم تو مخاطبین.. شماره محمدعلی رو گرفتم.. داشت بوق میخورد.. هانیه:چه غلطی میکنی بده به من گوشیمو.. یکدفعه جواب داد محمدعلی:بله خانم دکتر هانیه:قطعش کنیدآقامحمدعلی. تا گفت خودم‌قطع کردم.. من:خاک توسرمن که به تو اعتماد میکنم.. هانیه:یعنی چی؟ من:شماره تورو از کجا داره؟ هانیه:کم داری؟دخی حاج محمود اول من شماره داده بودم واس تو.. من:التماست میکنم بگو کجاس؟ هانیه:میگم نمیدونم من:به جون آیهان بگو کجاس؟ هانیه:ای وا میگم نمیدونم..میفهمی من:به خاک پدرومادرت قسمت میدم بگو... باگریه افتادم به پاش.. هانیه:بسه ستایش نمیدونممممم من:تو میدونی بگوووووووووووووو هانیه:بس میکنی یا نع ولم کن دیگه من:خیلی بی معرفتی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 هانیه:خفه‌شو بگم بهت من:بگو هانیه:گفتم اشکاتو پاک کن.. من:باشه بگو. هانیه:اون نمیخواد ببینتت.. من:خب اون که اومد حرفاشو زد منم بزنم دیگه... هانیه:وای خدا لعنتت کنه بمیری از دست تو یکی راحت بشم😐 من:آمیننننننننننننن هانیه:خفه شو من یک زری میزنم تو هم که از خداته.. من:😂😂😂 هانیه:به قول خودت زهرخر بلندشو
زنگ زدم به محمدعلی... محمدعلی:سلام خوبی من:قربونت تو خوبی محمدعلی:نفسی میره و میاد من:😂خداروشکر.. محمدعلی:جون کارداشتی؟ من:جونت سلامت بااجازه میگم بیا بریم بیرون... محمدعلی:نه دیگه من الان اومدم سرکار نمیتونم شرمنده.. من:باشه پس هیچی...کاری نداری؟ محمدعلی:ناراحت شدی؟ من:نه بابا واس چی؟ محمدعلی:همین جوری.. خدافظی کردیمو گوشیو قطع کردم.. رفتم پیش مونا.. من:سلام عروس خانوم مونا:سلام خوبی من:مرسی تو خوبی مونا:مرسی چکارمیکنید؟ من:هیچی میای بریم بیرون مونا:کجا؟ من:کافی‌شاپی جایی مونا:بریم.. من:پس برو حاضر شدی.. مونا:باشه.. بعدازچنددقیقه مونا اومد بیرون.. از‌خونه زدیم بیرون... رفتیم سمت کافی شاپ.. مونا:از رسول خبر داری؟ من:هوم این چندروز واقعأ سرشلوغه مونا:آره میدونم ولی دیگه نمیشه که منو فراموش کنه.. من:کی گفته تورو فراموش کرده؟ مونا:رفتاراش..معلومه من:چرت نگو سرش شلوغه وقت نمیکنه سرشو بخارونه... مونا:حالا ولش چه خبر از محمدعلی؟ من:سلامتی بد نیست خداروشکر بهتر شده.. مونا:نمیاد خواستگاری؟ من:امروز فکر کنم رفته پیش بابام.. مونا:اوووو بابات قبول میکنه؟ من:بله که میکنه.. مونا:خداروشکر‌.. من:کی میخواید جشن بگیرید! مونا:اتفاقأ چندوقت پیش با رسول که حرف میزدیم تصمیم گرفتیم روز تولد امام علی بگیریم من:خیلی خوبه‌.. مونا:آره دیه نامزد شیم که دیگه تموم شه بریم سر خونه زندگیمون😂 من:خیلی دوستداریا‌... مونا:بله پس چی؟ زنگ زدم به خانوم حاج محمود.. من:سلام خوبید؟ عاطفه:سلام دخترم ممنون شماخوبی من:ممنونم ببخشید مزاحم شدم عاطفه:خواهش میکنم مراحمی.. من:میخواستم جسارت کنم.. عاطفه:جونم گلم‌... من:واسه امر خیر میخواستم مزاحم بشیم واسه محمدعلی برادرشوهرم.. عاطفه:والا نمیدونم عزیزم باید با حاجی حرف بزنم... من:ممنون میشم اگه اجازه بدید.. عاطفه:باشه گلم شب بهتون خبر میدم من:ممنون.. عاطفه:خواهش.. خداحافظی کردیمو گوشیو قطع کردم یک پیام دادم به محمدعلی: سلام داداش خوبی زنگ زدم به مادر ستایش گفت خبر میده خبرداد بهت خبرمیدم🌹 فرستادم براش.. بعداز چند دقیقه جواب داد: سلام آبجی ممنون جبران میکنم.. خسته بودم حسابی.. رفتم بیرون.. من:بیمار نداریم؟ پرستار:نه خانم دکتر دوساعت دیگه میان.. من:من توی نمازخونه یک استراحتی میکنم بعد صدام بزن پرستار:چشم.. رفتم داخل نمازخونه.. وضو گرفتمو نمازمو خوندم بعدشم یک چرتی زدم.. سایت بودیم.. حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم شوخی هامو شروع کنم.. رفتم سمت سعید.. یک برگه چسبوندم به پشتش.. روش نوشته بود سلام من علفم😂 بعد ازش جدا شدم.. سعید:چته داوود؟چرا میخندی؟؟؟ داوود:هیچی😂😂😂😂😂 سعید:چته تو فرشید؟😡 فرشید:😂😂😂😂😂 سعید:خانم محمدی من چمه؟ محمدی:برگردید.. سعید برگشت بعد دوباره رو کرد به محمدی.. محمدی:😂😂😂😂بفرمایید این پشتتون چسبیده بود
رفتیم توی بن بستی.. محمود پیاده شد.. دستمو گرفت کشید پایین‌... منو چسبوند به ماشین.‌ بابا:هزار بار گفتم دوری از دخترم نکردی الان وقتشه بری اون دنیا.. ستایش:بابا😭ولش کن بابااااااا.. محمود یقمو گرفت پرتم کرد سمت زمین.. ستایش از ماشین پیاده شد‌... یک دستمال کاغذی سریع داد بهم.. من:به خاطر دخترته وگرنه... محمود:وگرنه چی؟؟؟؟بیا بزن منو از خودت میترسونی؟ از جان بلند شدم‌.. یقشو گرفتم چسبوندمش به ماشین میخواستم بزنم توی صورتش که ستایش داد زد توروخدا نکن محمدعلی جون من ول کن... ولش کردم‌.. سوار ماشین شدیم محمود هم اومد نشست پشت فرمون رسیدیم در خونه ما نگاهی کردم به ستایش چشاش پر از اشک بود🥺 من:خدافظ..😔 ستایش:خدافظ🥺 از ماشین پیاده شدم.. شروع کردم به گریه😭😭 بعداز چند دقیقه رسیدیم خونه.. رفتم تو اتاقم.. لباسامو عوض کردم کیفمو پرت کردم روی زمین.. نشستم روی تختم کلی گریه کردم.. تصمیم گرفتم دیگه سمت ستایش نرم بزارم به زندگیش برسه چون نمیخواستم اشکاشو ببینم.. بلند شدم.. هرکی عکس داشتیمو با دستگاه پرینتم چاپ کردم چسبوندم رو دیوار ریسه های رنگی دورش کشیدم آهنگ با لبخند ساده بشین روبه‌روم تا من مثل آیینه تماشات کنم........ نشستم جلو عکسا شروع کردم به گریه کردن😔 گوشیو برداشتم زنگ زدم به مونا.‌.. من:به به مونا خانم من چطوری؟ مونا:سلام آقا خسته نباشید من:قربونت برم چه خبر؟ مونا:سلامتی،شما چه خبر؟سرکاری؟ من:سلامتی آره سرکارم مونا:دلم واست تنگ شده من:من بیشتر.. مونا:قشنگم سر کارم بهت بزنگم بعد؟ من:آره عزیزم خدافظ.. مونا:خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. رفتم تو آشپزخونه.. دیدم فرشید تو آشپزخونه‌اس... از کنار رفتم داخل ترسوندمش.. فرشید:ای خدا لعنتت نکنه قلبم ریخت تو حلقم😒 من:😂😂😂😂حال کردی فرشید:باشه دارم برات من:باشه ولش حالا چیکار میکردی؟ فرشید:ببین این دستپخت مامانت خیلی خوبه من با اجازه‌ات یک ناخونک زدم‌.. من:قربونت،ببینم حالا چقدر خوردی؟ فرشید:کم بود باور کن.. من:این ظرف من نیس😂واس آقامحمده.. فرشید:شوخی میکنی؟ من:نه به خدا.. من ظرفم آبیه😂 فرشید:ای وای حالا چیکار کنم؟ من:نمیدونم😂😂 فرشید:زهر نخند،ببین رسول بیا یک قولی بهم بدیم.. من:میشنوم.. فرشید:به هیچکس نگو.... همون موقع بود که آقامحمد اومد.. محمد:چیو به هیچکس نگه؟ فرشید:چیز آقا هیچی.. رسول:آقافرشید.. فرشید یکدفعه با پا رفت رو پام.. محمد:یک چیزی شده بگید زوددد فرشید:آقاشرمنده من حواسم نبوده ظرف شمارو باز کردم خوردم.. محمد:ظرف من؟ظرف من که تو دستمه😳 فرشید:پس این ظرفه برای کیه؟ محمد:وایییییییییی اون مگه مال خودت نیس؟ فرشید:نع آقا.. محمد:🤦‍♂بدبخت شدم رسول:چیشد آقا؟ محمد:هزار بار گفتم ظرفای رنگی بیارید مثل هم نباشه
من:آقا محمد نکنه واسه محمدعلیع؟ فرشید:آخ آخ آره محمد:مطمئنی؟ فرشید:الان ازش میپرسم.. محمد:یکجوری بپرس نفهمه.. فرشید:چشم.. فرشید رفت.. من:آقانکنه شما هم ناخونک زدی؟😂 محمد:الان وقت خندیدنه؟من اشتباهی دیدم.. من:ببخشید.. فرشید با عجله اومد.. فرشید:آره مال خودشه.. محمد:چیکار کنیم؟ من:به نظرم راستشو بگید😁 محمد:خوبه.. فرشید:زشت شد بیچاره یک روز غذاشو آورد گذاشت این تو همیشه تو کشو میزشه محمد:عیب نداره محمدعلی اونجوری نیس که ناراحت شه.. فرشید:رسول میری صداش کنی؟ رسول:نع نع اصلأ من از این پسره بدم میاد تازه الانم که بدم میاد ازش محمد:نمیخواد خودم صداش میزنم فرشیدومحمد اومدن سمتم.. من:جانم؟ فرشید:داداش حلال میکنی؟ من:بابت؟ فرشید:ما اشتباهی غذاتو خوردیم😔 من:😂😂😂اوه اوه پس آبرومون رفت‌.. محمد:چرا؟ من:دستپخت خودم بود دیشب حال نداشتم خیلی وقت نزاشتم روش.. فرشید:نه بابا عالی بود من دیونه‌ش شدم واسم بنویس دستورشو.. محمد:بازم شرمنده محمدعلی:این چه حرفیه آقامحمد فداسرتون یک غذاس دیگه حالا یکدفعه ما مهمون شما میشیم😂 فرشید:فدای مهربونیات فرشید پیشونیمو بوسید.. محمد:پس یک ساعت دیه بیا نمازخونه.. محمدعلی:چشم.. رفتن سر کارشون.. دیدم رسول خیلی بهم بد نگا میکنه رفتم سمتش.. من:سلام.. رسول:علیک‌.. من:نمیدونم چرا از دستم ناراحتی؟اگه به خاطر مسائل خانوادگیه که نمیدونم چه ربطی به کار داره ولی اینو بدون آقارسول که من دیگه از ذهن همتون پاک میشم دیگه منو دور و بر خانوادت نمیبینی من دوست ندارم کسی بهم اینجوری نگا کنه پس لطفأ مسائلو قاطی نکن.. اومدم سمت میزم.. رسول صدام زد.. برگشتم.. بغلم کرد رسول:شرمنده داداش من یکم‌گنداخلاقم من:این چه حرفیه خوش اخلاق ترین فرد خودتی.. رسول:قربونت.. بیمارستان بودم که پیجم کردن.. رفتم سمت پذیرش‌.. یکی از همکارام اسمش حامد بود.. حامد اومد سمتم.. حامد:خانم دکتر وقت دارید؟ من:بفرمایید؟ حامد:میخواستم یک حرفیو بزنم بهتون من:میشنوم.. حامد:راستش من از شما خوشم اومده من:😳بااجازتون.. ازش جدا شدم باور نمیشد ازم خواستگاری کنه😂 گوشیم زنگ خورد.. ستایش بود.. من:جونم؟ ستایش:سلام حانیه بیا خونمون.. من: سلام مزاحم نشم ستایش:حرف نزن بیا خدافس گوشیو قطع کرد.. رفتم خونشون.. بعداز حالو احوال پرسی رفتیم اتاقش ستایش:از محمدعلی چه خبر؟ من:ولش میکنی یا نع؟اون بدش اومده از تو میگه میخوام فراموشش کنم دیدی لبشو؟دیدی دستشو سه تا بخیه خورده از کتک های بابات؟میتونست بره شکایت کنه باباتو بندازه زندون ولی من نزاشتم اونم گفت من دیگه بدم میاد از ستایش‌..توهم فراموشش کن.. ستایش:نمیشهههههه😭 من:میشه بخوای میشه الان اونم تورو داره فراموش میکنه... ستایش:چرا اینقدر بی رحم شدی؟ من:بی رحم شدم که حق دارم لعنتیا من الان تو عمق غمم بعد میخواید کنار شماهم باشم😒 ستایش:چیشده؟ من:هیچی! ستایش:گفتم چیشدهههههه من:خب باشه آروم باش بگم خواستگاری همکارم حامدو به ستایش گفتم..
امشب شیفت بودم.. رسول اومد سمتم. رسول:برات زحمت دارم.. من:جان؟ رسول:مشکلی پیش اومده میشه امشب هوای سیستم منم داشته باشی؟ من:هوم حتمأ.. رسول:دمتگرم.. من:رسول؟ رسول:جانم؟ من:اگه کاری از دست من بر میاد حتمأ بگو.. رسول:ممنون.. حس عجیبی پیداکردم.. فکرم رفت پیش ستایش‌‌.. نکنه چیزیش شده باشه؟ زنگ زدم به هانیه.. من:سلام‌خوبی؟ هانیه:سلام.. من:خواب بودی؟ هانیه:نه کم کم دارم میرم بیمارستان.. من:حالش خوبه؟ هانیه:آره نگران نباش.. من:چیزی شده؟ هانیه:نع یکم حالش بد بوده که مصموم شده همین! من:باشه مزاحم نشم.. هانیه:مراحمی بهت خبر میدم.. من:ممنون.. گوشیو قطع کردم.. رفتم سر سیستم رسول.. توی فکر بودم.. خانم محمدی:آقامحمدعلی میشه اینو باز کنید برام بفرستید؟ من:چشم.. خانم محمدی:ممنون.. من:خواهش میکنم.. محمد:محمدعلی؟ من:جونم آقا؟ محمد:بچه توکجایی تو جلسه منتظرتیما.. من:اومدم اومدم.. محمد:بدو.. رفتم بالا.. وارد جلسه شدم.. من:شرمنده.. عبدی:اشکال نداره بشین.. محمد:همونطور که میدونید میخوایم بابت پرونده دارو های شیرازی از همسر محمدرضا کمک بگیریم.. فرشید:نمیشه از نیروهای خودمون استفاده کنیم؟ محمد:ببین همسر محمدرضارو اگه یادتون باشه چندباری تهدید کردند که باهاش همکاری کنه ولی ایشون قبول نکردند و الان اگه قبول کنن میتونیم اطلاعات بیشتریو بدست بیاریم.. داوود:شک نمیکنن؟ سعید:چرا باید شک کنن وقتی خودشون دوباره پیشنهاد همکاری دادن.. محمد:خب سوال دیگه ندارید؟ بچه ها:خیر.. محمد:محمدعلی فرداهمسر محمدرضا رو بیار یک‌جایی که امن باشه تا من بتونم باهاشون حرف بزنم،سعید دوتا از نیروهات به صورت غیر مسلح باید مراقب همسرمحمدرضا باشن.. من و سعید:چشم چشم محمد:داوود تموم سیستم هاشونو برام بیار.. داوود:چشم.. محمد:فرشید و خانم احمدی فردا یک زحمت میکشید یک دفتر خوب و تمیز پیدا میکنید.. فرشیدواحمدی:چشم.. محمد:سوال؟ عبدی:عالی خسته نباشید.. جلسه تموم شد.. رفتم بیمارستان.. حامد داشت میرفت که رسید جلوم.. من:سلام خسته نباشید. حامد:سلام ممنون..با اجازتون.. من:بفرمایید.. لباسامو عوض کردمو رفتم پیش ستایش.. حاج محمود نبود.. فقط عاطفه بود.. من:سلام بر خانم مردم آزار.. ستایش:سلام.. من:پاشو برو دیگه خوشت اومدها ستایش:میشه باشم.. من:چرا؟خوش گذشته؟ ستایش:نمیتونم تو چشای بابام نگا کنم من:😂😂😂😂😂😂نترس تو پرو تری از اونی که من دیدم... ستایش:از تو بهترم،دکتر دیگه نیست بیاد منو خوب کنه؟ من:از خداتم باشه منم ستایش:خانم پرستار چندتا دکتر دارید اینجا؟ پرستار:۳تا ولی خب دکتر احمدی فعلأ نیستن فقط دکتر شریف و کرمی.. ستایش:این دکتر شریف خوبه؟ من:شما برو‌بیرون میام الان.. پرستار:چشم.. سرمو بردم سمت ستایش.. من:حرف حامدو جلو بزنی من میدونمو تو.. ستایش:جووووون، شد واست حامد؟؟ من:ببند‌‌..مرخصت میکنما.. ستایش:باشه ببخشید.. رفتم بیرون.. من:خاله این دختر کوچولوی شما چند روزی پیش من مهمون باشه؟ عاطفه:چیزی شده؟🥺 من:نه نه فقط روش نمیشه توی چشای حاج محمودوشما نگا کنه قول میدم زود برشگردونم.. عاطفه:باشه.. من:پس شماهم برید.. عاطفه:خدافظی کنم باهاش میرم.. من:ممنون خدافظ.. ازش دور شدم.. رفتم سمت اتاقم.. دیدم یک گل روی میزمه.. برداشتمش.. گل رز بود😍 گذاشتمش توی کیفم.. همون لحظه واسم بیمار اومد.. از سایت رفتم دنبال مونا باهم رفتیم بیمارستان.. من:سلام.. مونا:سلام.. ستایش:سلام سلام چرا زحمت کشیدید نمیخواست بیاید.. مونا:شرمنده دیر اومدیم.. ستایش:نه بابا من انتظار ندارم ازکسی رسول:بهتری؟ ستایش:آره خداروشکر.. مونا:خداروشکر‌... رسول:دکترت کیه؟ ستایش:دکتر شریف و دکتر کرمی.. مونا:اووو دوتا دکتر ماشاالله.. ستایش:آره دیگه😂آدم مهم همینه رسول:چه غلطا.. پرستار اومد.. پرستار:لطفأ برید بیرون.. من:ما از آشنایان خانم کرمی هستیم پرستار:بفرمایید بیرون لطفأ.. من:تو‌میدونی من کی دکتر میشم؟ پرستار:آقالطفأ بیرون باشید دکترو میگم‌بیاد.. من:برو بگو بیاد.. مونا:نه نمیخواد خودمون میریم
من:نه من تازه اومدم میخوام‌باشم پیش خواهرم.. پرستار:باشه پس منم دکترو میگم‌بیاد ستایش:ممنون‌که اومدید برید دیگه مونا:قربونت،رسول جان بریم.. من:نه میخوام ببینم پرستاره چیکار میکنه.. دکتر وارد اتاق شد.. هانیه بود.. من:سلام.. هانیه:سلام میتونم بپرسم چرا نمیرید بیرون؟ من:وا خانم دکتر ماییما.. هانیه:ببخشید اینجا قوانون داره من اگه به شما اجازه بدم بیمارای دیگه ازم ناراحت میشن.. من:بالاخره آشنا فرق داره دیگه😁 هانیه:خیر واسه من فرق نداره من نمیتونم اینکارو کنم بعدشم ببینم دختر بچه۳ساله ازم دلگیر شده.. مونا:رسول جان بریم.. مونا:خدافظ ستایش... ستایش:ممنونم خدافظ.. مونا با کیفش محکم زد به شونم.. رفتن.. من:از این به بعد ستایش ببینم ملاقاتی داری مرخصت میکنما😡 ستایش:چرا؟ من:همین که گفتم.. از اتاق زدم بیرون.. رفتم سمت پذیرش.. دکتر احمدی:خانم کرمی؟ من:سلام بله.. دکتراحمدی:سلام،میخواستم ببینم امروز عمل نداشتیم؟ من:خیر دکتراحمدی:ای بابا من:چرا؟ دکتر:میشه یکم به من پول قرض بدید؟ من:ببخشید من چرا باید به شما پول بدم؟ دکتر:فکر کنیم حقوقمو زودتر دادید من:شما این ماه نبودید من چه جوری بهتون حقوق بدم؟ دکتر:قول میدم از ماه بعد کامل بیام.. من:شرمنده من نمیتونم این کارو کنم دکتر:چرا؟؟؟ من:شما چندماه پیشم همینو گفتید من دادم بهتون الان شرمنده دیگه.. دکتر:پس این اتاقی ۱۰۲ رو هزینه‌شو بدید.. من:باشه.. من:خانم پرستار زنگ بزنید به همراه های بیمار۱۰۲ بگید هزینه رو واریز کنید اسم منم نیارید لطفأ.. پرستار:چشم.. من:آقای احمدی شماره کارتتونو بدید به خانم پرستار.. احمدی:ممنون جبران میکنم.. من:ببخشید بد حرف زدم اعصابم‌خورد بود.. احمدی:نه بابا شما منو ببخشید.. من:به خانواده سلام برسونید.. رفتم توی اتاقم.. اوفیییی کشیدمو نگا ساعت کردم.. دیدم ساعت۷شبه🤦‍♀ سرمو گذاشتم روی میزم چشامم بستم.. نیاز داشتم یکی کنارم باشه بهم بگه خسته نباشید دمتگرم😔 همون لحظه بود که صدای در اومد.. من:بفرمایی. حامد بود.. حامد:سلام خسته نباشید.. از‌جام بلند شدم.. من:سلام ممنون..شما امشب شیفت دارید؟ حامد:یادتون رفته؟امشب عمل مهمی داریم من:آخ یادم رفته بود حامد:اشکال نداره من:خوش اومدید،چیزه یعنی باشه.. حامد:😂من ساعتمو یادم رفته بود ببخشید برداشتمش بااجازه من:بفرمایید از اتاق رفت بیرون.. من:اوفففففف وای چرا من سوتی میدم همش🤦‍♀ رفتم سر بیمارا.. سوار ماشین شدیم.. مونا با کیفش زد بهم.. من:چته تو؟ مونا:تو غلط میکنی اینقدر با اون دختره عقب افتاده حرف میزنی من:من؟باکی؟؟ مونا:با همون خانم دکترتون آشناتون من بدم میاد ازش بره گم‌شه.. من:درست حرف بزن ببینم چته.. مونا:چمه؟نکنه باهاش رابطه داشتی؟ من:عههههههه ساکت شو دیگه هانیه مثل خواهرمه چندسال توخونه ما بزرگ شده.. مونا:پس چرا من نمیدونستم.. من:چون دوست نداشت کسی خبرداشته باشه.. مونا:حالم ازش بهم میخوره بره بمیره من:وا مونا جان بیخیال اون زندگی خودشو داره ماهم همینطور.. مونا:دوباره نبینم باهاش حرف بزنیا حتی سلامم نکن.. من:چشم هرچی تو بگی خوبه؟ مونا:برو حرف نزن.. من:اونم چشم.. حدودای ساعت۹بود.. رفتیم اتاق‌عمل... ساعت۱۲ اومدیم بیرون.. من:خسته نباشید حامد:سلامت باشید،فقط یک‌چیزی من:بله.. حامد:شما شام خوردید؟ من:راستش نع حامد:خب اگه دوست دارید من امشب اینجا شام‌میخورم شما هم بیاین.. من:نه ممنونم نوش جان.. حامد:هرجور راحتید،راستش شامم کتلته اگه دوست داشتید خوشحال میشم بیاید.. من:نه ممنون..خدافظ حامد:خدافظ. همون لحظه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم.. سریع برگشتم سمت حامد.. من:دکتر؟ حامد:بله.. من:حالا اسرار میکنید باشه مزاحمتون میشم.. حامد:شما مراحمید..بفرمایید.. رفتیم توی نمازخونه.. من:بازم‌میگم‌ببخشیدا.. حامد:خواهش میکنم،من همیشه با دکتر احمدی شام میخورم برای همین این چندشب که نیستند تنها بودم که از شما خواستم تا بیاید.. حامد:میشه یک زحمت بکشید این گوجه هاوخیارشور هارو ریز کنید.. من:بله حتمأ.. حامد:ممنون.. ریز کردم.. نویسنده:هناس
صبح شده بود.. ساعت۷بیدارشدم.. حاضر شدمو رفتم بیمارستان.. رسیدم بیمارستان.. لباسامو عوض کردمو رفتم سر بیمارا حدودای ساعت۱۰ بود.. حامد داشت میرفت.. من:سلام دارید میرید؟ حامد:سلام بله..کاری دارید؟ من:کار که نه فقط میخواستم شام دیشبو جبران کنم امشب هستید؟؟ حامد:بله باید به جای آقای احمدی بیام.. من:باشه پس شام مهمون من حامد:راضی به زحمت نیستم.. من:زحمتی نیست..خدافظ.. حامد:خدانگهدار.. از حامد دور شدم.. رفتم سمت ستایش.. من:سلام چطوری؟ ستایش:سلام عروس خانم.. من:هیسسسس توچراآدم نمیشی ستایش:یک فرشته هیچوقت آدم نمیشه من:ببند بابا حالا کی گفته تو فرشته‌ای؟ ستایش:هستم خودم گفتم😂 من:😂از دست تو،خب نمیخوای بری خونتون؟ ستایش:یک چندروز دیگه مزاحمت باشم؟ من:بیا خونم خب.. ستایش:نه دیگه شاید آق حامد بیاد خونتون زشت باشه.. من:اولین اینکه دکتر شریف دومن چرا باید بیاد خونه من؟ ستایش:خب دیگه دارید زنو شوهر میشیدا.. من:چرت نگو فعلأ تا وقتی که عقد نشدیم من نمیزارم دور خونم بیاد مثل اینکه ما آدمیم.. ستایش:جون نکشیمون😂 من:امشب شیفتم میای مثل بچه آدم میری خونه من.. ستایش:چشم،راسی از بابامو مامانم چه خبر؟ من:آهان راسی جات خالی رفتن مشهد ستایش:شوخی نکن من:شوخیم چیه دیروز که سرم زده بودم بهت خواب بودی اومدن اینجا برای خدافظی من گفتم بعدأ خودم بهش میگم..منم یادم رفت.. ستایش:عجب من:واقعأ عجب داره،راسی بیا برات تعریف کنم دیشبو‌... بعداز چند دقیقه‌... من:خب دیگه من رفتم.. ستایش:یعنی من دیونتم هانیه..😂 من:😂😂😂ما بیشتر داداشمی😂 پرستار:خانم دکتر حال رومیسا خوب نیست بیاید.. سریع از اتاق ستایش اومدم بیرون.. دیدم حال دختر بچه ای که اسمش رومیسا بود بده.. بردیمش اتاق عمل.. چندساعت گذشت. اومدم بیرون.. من:متأسفم🥺😔 مامانش:ای واییییییییییییییی😭 مادرش با دست میزد توی سر خودش غش کرد بردنش که بهش سرم بزنن بابام اومد.. بابا:خانم دکتر پول عملو آوردم واقعأ نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم.. همون لحظه بود که اشک‌توچشام جمع شد.. من:شرمنده🥺 باباش نزدیک دیوار شد.. کم‌کم افتاد زمین.. رومیسا رو از توی اتاق عمل بیرون آوردن.. اون لحظه یاد محمدرضا افتادم.. وقتی آوردنش از اتاق عمل بیرونو گفتن شهید شده قلبم شکست،کمرم خم شد،انگار یکی از پشت بهم محکم زد...🥺 صبح بود که رفتم خونه.. دیدم مونا نشسته روی مبل.. من:سلام بانو اینجا چیکار میکنی؟ مونا:سلام دلم واست تنگ شده بود گفتم بیام باهم نهار بخوریم.. من:به به دورت بگردم چه بویی هم شده.. مونا:برو دستاتو بشور لباساتم عوض کن برات چایی بریزم.. من:چشم.. مونا:چشمت بی بلا.. بعداز چند دقیقه اومدم پایین.. مونا:راستی از اون پسره محمدعلی‌چه‌خبر؟ من:ستایش فراموشش کرد مونا:به نظرت پسر خوبیه؟ من:آره بچه خوبیه مونا:به نظر من نه پسری که دختر مردمو به‌گور سیاه بشونه رو باید کشت من؛حالا بدبخت کار بدیم نکرده دیگخ مونا:چرا کرده اون نباید با ستایش رابطه میداشته.. من:بیخیال ولش کن خودشون میدونن زندگی خودشونه.. مونا:باشه به ماچه اصلأ.. رفتم بیمارستان.. دراتاق هانیه رو زدمو وارد شدم.. من:مهمون نمیخواید؟ هانیه:بفرمایید من:خوبی؟ هانیه:قربونت‌شماخوبی؟ من:عالیییی هانیه:خداروشکر..خب جانم؟ من:برات نامه همکاری در سایت آوردم هانیه:اوووو آخه من چه بدرد شما میخورم؟ من:یادته چندماه پیش بهت گفتن تا یک سال فرصت داری که باهامون تماس بگیری؟ هانیه:آره آره گفتن برای کمک به دولت آمریکا مجبورت میکنیم که اطلاعات ایرانو بهمون بدی.. من:آفرین تازه یادته تا چندماه تحت تعقیب بودی هانیه:آره توروخدا یادم نیار.. من:باشه،جواب نامه رو که دادی فردا برای بیار خونه.. هانیه:چشم من:دیگه مزاحمت نمیشم خدافظ.. هانیه:میخواستم چایی بریزم برات.. من:قربونت خدافظ هانیه:خداپشت پناهت
رسیدیم خونه.. مامانو بغل کردمو رفتم تو اتاقم.. دراز کشیدم روی تخت.. دیدم گوشی کنارتخته.. برداشتمش هیچ خبری نبود دلم داشت از غم میترکید پرتش کردم خورد به دیوار شکست خوابیدم.. بعد از چندساعت مامان بیدارم کرد.. شام خوردیم.. رسول اومد.. رسول:بمیرم برات.. حرفی نمیزدم.. رسول:بیخیال هرچی خدابخواد همون میشه.. مونا صداش زد.. از اتاقم رفت.. برقو خاموش کردم.. شروع کردم به گریه کردن چرا آخه؟ آخه من چه گناهی کردم خدااااا😭 من:حامد؟ حامد:جانم من:من یکم خجالتی‌ام ببخشید نتونستم خیلی با زهرا و عزیز چیز کنم حامد:فدای سرت اونا خودشونم میفهمن.. من:ممنون بابت امشب بعداز سال ها حس کردم خانوادمو پیدا کردم.. حامد:الهی دورت بگردم.. من:خدانکنه‌‌.. رسیدیم دم در خونه.. من:نمیای بالا؟ حامد:ممنون دیروقته.. من:فردامیبینمت.. حامد:خدافظ.. خدافظی کردمو رفتم بالا.. درو باز کردم برقو زدم.. من:یاخدا تو کی هستی؟ مرد غریبه بود.. مرد:کیفتو بنداز اینجا.. من:تو کی هستی مرد:ببند دهنتو.. کیفمو پرت کردم سمتش‌ مرد:بشین..گفتم بشین نشستم.. مرد:هزاربار بهت گفتم دست سر این پرونده بردارید برنداشتی شوهرتو گرفتم ازت برنداشتی برادرشوهرتم ازت میگیرم حتی اون دوستت ستایش امشب سراغ اونم رفتم هواستو جمع کن من دست بردار نیستم.. من:از من چی میخوای؟. مرد:دست از سر پرونده من بردارید.. من:من برداشتم.. مرد:خفه شووووو😡 مرد:از دیدارمون به کسی نگو چون دفعه بعدی چاقو زیر گلوته.. از خونه زد بیرون.. قلبم تند تند میزد.. رفتم سمت ظرفشویی آبی خوردمو زنگ زدم به محمدعلی محمدعلی اومد خونم.. براش تعریف کردم که چی شده.. عصبی بود.. از خونه زد بیرون.. از خستگی بیهوش شدم.. تا صبح کابوس دیدم.. صبح شد زدم بیرون.. رفتم سمت بیمارستان.. خوابم میومد نمیدونستم چیکار کنم.. چندتا عمل رو انجام دادم نشستم روی صندلی که استراحت کنم کم‌کم خوابم برد‌‌ همه تعجب کرده بودن که خوابیدم حامد:چیزی شده؟ من:نه فقط یکم خسته‌ام.. حامد:دیشب نخوابیدی؟ من:راستش نع یک مشکلی پیش اومده بود نشد که بخوابم حامد:چیزی شده؟ من:دوست دارم بهت بگم ولی نمیخوام توهم واردش بشی مربوط میشه به شغل محمدرضا.. حامد:هرجور راحتی بیا این چایی رو بخور.. من:ممنونم ازت.. حامد:نگران نباش هرچی هست درست میشه.. من:ایشاالله.. من:راستی یک سوال زهرا بچه هم داره؟ حامد:آره یک پسر ۷ساله.. من:ای جانم اسمش چیه؟ حامد:آراز.. من:خداحفظش کنه.. گوشی حامد زنگ خوردو رفت‌... منم چایی رو خوردمو رفتم دست‌وصورتمو شستم.. حاج‌محمود اومده بود.. بعداز حالو احوال پرسی.. محمود:ستایش داره خودشو عذاب میده ازت میخوام بیای باهاش حرف بزنی بلکه راضی شد.. من:به چی؟. محمود:به اینکه چندماهی بره دبی یکم آروم بشه.. من:چشم سیعمو میکنم.. محمود:ممنونم دخترم.. اونم رفت‌‌.. خونه بودم.. مونا:نفس بیا شام.. من:اوم ‌الان میام.. نشستیم برای شام.. من:به‌به ببین عشقم چی درست کرده مونا:نوش جونت عزیزم.. من؛خوشمزس ممنون. مونا:خداروشکر‌.. شام خوردیم.. مونا:هیچوقت فکر نمیکردم منو تو باهم ازدواج کنیم😂 من:همچنین😂😂😂 مونا:رویاهام همیشه مثل الان بود‌.انگار میدونستم همچنین کسی میخواد بیاد باهام زندگی کنه ولی نه اینکه تو باشی😀 من:مگه من چشمه.. مونا:تو نفس منی من باورم‌نمیشه چجوری دل پسر گند اخلاقی مثل تورو بدست آورده باشم من:😂😂واسه خودمم عجیبه.. مونا:میدونی دلم چی میخواد؟ من:چی؟ مونا:یک سفر با آرامش هیچکس نگه دیرشد فلان شد بهمان شد.. من:بریم؟ مونا:کجا؟ من:بابام میخواد ستایشو بفرسته دبی بیا ماهم بریم ولی خب جدا از ستایش.. مونا:نه بریم یک جایی که کوهو جنگل باشه.. من:باشه...یک جای خوب پیدا میکنم که بریم.. مونا:مرسی😘 پیام‌نویسنده:شرمندتونم مغزم چند روزیه دیگه نمیکشه یکم صبر کنید بروزرسانی بشه بعدش بریم سر اصل مطلب😉
من:سلام مامان خوشگلم خوبی؟ مامان:سلام الهی دورت بگردم مادر تو خوبی؟ من:خدانکنه،شکر خوبم مامان:کجایی؟ من:تازه کلاسم تموم شده اومدم خونه تا بعدازظهر مامان:نهارخوردی؟ من:جات خالی میخوام پاشم تخم‌مرغ بشکنم مامان:نوش جانت،دلم برات تنگ شده من:منم دلم برای شماوبابا یک ذره شده بابا چطوره؟ مامان:خوبه سلام میرسونه رفته با رسول یک خونه ببینن که بخرن من:باشه،سلام برسونی بهشون مامان:قربونت برم چشم برو مادر خسته‌ای برو استراحت کن من:چشم کاری نداری؟ مامان:قربونت خدافظ من:خدافظ گوشیو قطع کردم زنگ زدم به حانیه من:سلام حاج خانم خوبی؟ حانیه:سلام خانم معلم خوبی؟یادی از ما کردی؟ من:قربونت،علف من همیشه به تو زنگ میزنم حانیه:بله میدونم،کجایی؟ من:کجا باشم خوبه؟ حانیه:اممم الان داری میجوی تخم‌مرغ من:از کجا فهمیدی😂 حانیه:حدسی گفتم😂😂😂 من:ای کلک،خب چه خبر؟ حانیه:سلامتی،چندوقت دیگه یک امانتی دارم برات میفرستمش من:چه امانتی؟ حانیه:حالا میفهمی من:حالش چطوره؟ حانیه:فعلأ که همونجوری که بوده هست من:ای بابا😔 حانیه:دخی جون صدام میزنن بعد میام سراغت من:باشه دکی جون😂😂 حانیه:دیونه😂😂خدافظ گوشیو قطع کردم محمدعلی صدام زد محمدعلی:میشه منو ببری پیش ستایش من:اتفاقأ الان داشتم باهاش صحبت میکردم باشه فردا میبرمت محمدعلی:ممنونم من:مونا خانم؟ مونا:ها؟ من:چته؟چرا ناراحتی؟ مونا:ناراحت نباشم اون آبجی علفت اون ور دنیاس بابات براش خونه میخره بعد منو تو یک خونه ۱۰۰متری داریم😔اونم با پول خودمون من:خب داشته باشه به ماچه بعدشم اینکه من این خونه رو خودم خواستم با پول خودم بگیرم مشکل داری؟😡 مونا:باشه ببخشید من:دوباره اینو نگو،پاشو بریم یک چیزی بخوریم ساعت۸شبه مونا:برو دستاتو بشور که بیارم رفتم دستشویی که دستامو بشورم صدایی شنیدم از دستشویی بیرون اومدم دیدم مونا داره بالا میاره من:خوبی تو؟ مونا:آره🤮🤮 من:ای‌ بابا چرا اینجوری شدی؟ رفتم سمتش دستشو گرفتم نشوندمش‌روی صندلی من:بریم دکتر؟ مونا:نه خودم‌رفتم من:کی رفتی؟چی گفت؟ مونا:هیچی فقط گفت‌یک توده توی شکمته که عذاب آوره😔 من:یاخدا توده؟ نشستم روی زمین مونا هم کنارم نشست من:توده چی ؟قشنک بگو مونا:من حامله شدم ولی رسول من بچه نمیخوام من از بچه بدم میاد تا الان نگفتم از الان به بعدشم نمیخوام بهش اهمیت بدی من:تو میفهمی چی میگی؟نعمت خدارو میگی توده‌ی عذاب آور😳تو‌خودتی مونا؟ مونا:تو چیزی که دوست نداشته باشی رو میندازی دور بزار چند سال دیگه هرچقدر که دوست داشتی برات بچه میارم من:وای وای مونا تو چی داری تف میدی؟ این حرفا چیه؟یعنی من بچمو سقت کنم؟ مونا:اصلأ تو فکر کن خبر نداری من فقط دو جلسه دیگه برم ازشرش خلاص میشیم من:تا الان چند جلسه رفتی؟ مونا:دو جلسه☺️ من:دو جلسه رفتی به من نگفتی تو حق نداشتی به جای من تصمیم بگیری مونا:من مهمم تو که هیچی من:من این رفتاراتو نمیفهمم صبح شد محمدعلی:بریم؟ من:بریم محمدعلی:میشه یک ویلچر برام بیاری من:ویلچر برای چی؟ محمدعلی:گفتم که پاهامو نمیتونم تکون‌بدم من:یعنی چی؟بزار ببینم معاینه‌اش کردم من:چیزی نیست یکم باید خودت دست به کار بشی محمدعلی:چیکار کنم؟ من:دستتو بزار به دیوار پاشو محمدعلی بلند شد از جاش من:حالا دستتو بردار محمدعلی:میوفتم من:نه نمیوفتی نترس من:دیدی میتونی وایسی خب حالا یواش یواش قدم بردار یواش یواش قدم برداشت رسیدیم دم در ماشین سوار شدیم
صبح‌زود شد ساعتمو برای ۷ کوک کرده کرده بودم بیدار شدم زنگ زدم به محمدعلی محمدعلی:به‌به سحرخیز خوبی؟ من:سلام صبح بخیر رفتی؟ محمدعلی:نع دارم میرم من:وایسا میام ببینمت محمدعلی:میشه تلفنی حرف بزنیم با همکارمم زشته.. من:باشه پس رسیدی بزنگ مراقب خودت باش محمدعلی:چشم شماهم همینطور من:خدافظ محمدعلی:خدافظ قشنگم گوشیو قطع‌کردم دوباره خوابیدم مونا:رسول داری میری؟ من:نه دارم برمیگردم😂😂 مونا:بی مزه.. مونا:من به حرفات فکر‌کردم باشه قبوله بچه رو به دنیا میاریم باهمم بزرگش میکنیم من:وای خداروشکرت، رفتم سمت مونا.. بغلش‌کردم خیلی ذوق داشتم بوسه ای به‌گونه‌اش زدمو با خدافظی از خونه زدم بیرون.. پدر شدن حس خوبی بهم دست داده بود دوست داشتم داد بزنم تموم دنیا بفهمن.. حدودای ظهر بود که با صدای بچه بیدار شدم‌.. رفتم پایین دیدم زندایی مریم اومده خونمون.. یکم کنارشون نشستمو حرف زدیم رفتم بالا زنگ زدم به رسول من:سلام میتونی حرف بزنی؟ رسول:سلام آره عزیزم خوبی؟ من:قربونت توخوبی؟مونا خوبه؟ رسول:خوبه سلام میرسونه،دارم بابا میشم... من؛بله میدونستم مبارک باشه بابا خوشتیپ.. رسول:ای کلک تو میدونستی خیلی بزی😂 من:عمه مهمه باید بدونه😂دارم فوش خور میشم رسول:نه نترس وقتی عمه خوبی باشی هیچوقت فوش نمیخوری من:انشاالله رسول:خب ستایش جان شب میام میبینمت بعد میزنگم بهت خب؟ من؛باشه داداش خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. زنگ زدم به محمدعلی جواب داد محمدعلی:سلام خانم چطوری؟ من:ببین با این دل من چیکار کردی که دلم‌برات لک زده😂 محمدعلی:من قربونت اون دل شما برم که دلتنگ ما میشه من:لوس نشو زشته محمدعلی:چشم هرچی شما بگی من:کجایی؟ محمدعلی:جات خالی پیاده شدم نشستم کنار یک آبی که داره شُرشُر میریزه.. من:به‌به..برو مزاحم استراحتت نشم محمدعلی:ستایش؟ من:جان؟ محمدعلی:من بدون تو میمیرم❤️من:ثابت کن.. محمدعلی:چه‌جوری؟ من:داد بکش بگو😂😂. محمدعلی:باشه قبوله.. ستایش:خیلی لوسی کجاش بلند بود محمدعلی:خوبه دیگه پرو نشو ستایش:باشه من که راضیم به رضاش😂 محمدعلی:خب دیگه من اتوبوسم داره راه میوفته برم‌که جا نمونم ستایش:برو‌دیونه خدافظ محمدعلی:خدافظ
شب شد رفتم‌خونه بابا یک بسته شیرینی خریدمو خوردیمو بهشون گفتم‌که مونا حامله‌شده اینقدر خوشحال شدن که بابام شروع کرد به رقصیدن😂😂 من؛حامد جان؟ حامد:جونم؟ من:خیلی خوبه که کنارمون‌هستی حامد:کنارمون؟؟؟مگه چند نفری؟ من؛فکر‌کن ماهم مثل بقیه زیاد بشیم تا چند ماه دیگه😍 حامد:نکنه؟؟؟تو؟؟ سرمو به حالت بله تکون دادم.. چندماه گذشت منو محمدعلی رفتیم‌سر خونه زندگیمون رسولو مونا هم درگیر عسل دخمل خوشگلشون شدن حانیه‌ هم با اینکه حامله بود ولی پای‌کارش بود این شد زندگی ما😉 نمیدونم شاید دوست نداشته بودید ولی دیگه این شد😔 پیام نویسنده:مرسی که تا الان همراهم بودید منتظر عاشقانه بودید ولی متأسفانه نشد😔