eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
402 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
871 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرش قشنگه🫀 زنگ زدم به ستایش.. از صداش معلوم بود خیلی حالش بده خونشونم کسی نبود.. رفتم دنبالش.. آوردم خونه خودم تا یکم آرومش کنم رفتم دنبالش بعداز ۲۰ دقیقه رسیدیم خونه من.. ستایش:آخه چرا منو آوردی؟ من:دختر تو داری میمیری از تب میفهمی! ستایش:بمیرم راحت میشم من:دراز بکش یک آمپوله بزنم بهت شاید بهتر بشی ستایش:نه نمیخواد من:نترس بلدم☺️ ستایش:نمیخوام من:نمیخوام نداریم بخواب.. به زور براش آمپول زدم.. یکم خوابید.. کم کم داشت تبش بیشتر میشد.. تصمیم گرفتم زنگ برم محمدعلی رو بیارم.. بهش گفتم که به خاطر توعه که ستایش داره الان از تب میسوزه.. محمدعلی رو آوردم خونم.. من:ستایش یکی اومده ببینتت.‌ ستایش:کی؟ من:میفهمی ولی گفته روتم باید برگردونی و نگاهش نکنی.. ستایش:چرا؟ من:نمیدونم.. ستایش برگشت.. رفتم بیرون‌‌.. محمذعلی وارد اتاق شد.. نشستم پشت دراتاق.. من:روز اول آشناییمون یادته؟ یک دختر پرو پرزبون بچه‌پولدار چطوری میشه با یک پسر سربه زیر مهربون رفاقت کنه؟ روزاولی بود که هواست معلوم نبود کجا بود.. استاد صدات زد..گفت بیا پای تخته رفتی پای تخته‌..استاد گفت حلش‌ کنید...گفتی استاد الان توضیحش دادی تازه کامل هم نگفتیدش.‌ استاد گفت حلش کنید.. نمیدونستی چیکار کنی.. باورم نمیشد دختری که خیلی درسش خوبه الان نمی تونست این مسئله آسونو حل کنه به رفیقم مجید گفتم یکدقیقه هواس استادو پرت کنه تا بهت تقلب برسونم. اونم انجام داد روی برگه کاغذ جوابو نوشتم پرت کردم سمتت.. خم شدی برداشتیش استاد اومد سمتت حل کردید خانم؟ گفتی الان حلش میکنم. کاغذو انداختی سطل آشغال سریع خودت یکجوری حل کردی.. استاد فکرشو نمیکرد که بتونی حل کنی ولی تو تونستی! آخرای کلاس بود زنگ خورد.. صدام زدی گفتی هوو بچه خوشگل برگشتم گفتم بله.. گفتی:اگه فکرکردی میتونی به من کمک کنی کورخوندی گفتم:خانم محترم دیدم بلد نیستی گفتم نزارم ضایع بشی گفتی:چرافکرکردی ازکمکت استفاده میکنم ها؟؟؟؟ گفتم:بألاخره هم کلاسی هستیم گفتی:ربطی نداره اگه تو کراش همه هستی توس رویای بقیه گذشت میزنی کورخوندی که توی رویای من باشی برو گورتو گم کن.. چیزی نگفتم رفتم‌.. چندوقتی گذشت.. اومدی سمتم.. گفتی:ببخشید اون روز بدحرف زدم! گفتم:خواهش میکنم برام مهم نیس گفتی:افتخار رفاقت میدید؟ گفتم:دخترحاج‌محمود پدرت میدونه داری‌چی میگی‌؟برو خونتون..برو گفتی:اگه راضی بودی بیا پشت پارک دانشگاه.. گفتم:پدرتون بفهمن چی؟ گفتی:فکر نمیکنم اینقدر احمقو ترسو باشی..پسره گفتم:داری توهین میکنید بفرمایید.. اولش مثل دوتا سنگ بودیم.. کم کم یخمون آب شد.. وقتی ماشینت خراب شده بود توی بارون.. مجبور شدم برسونمت خونتون.. اون اولین روز آشناییمون برام مثل رویاهامون بود الانم دارم رویاهامو باهات تموم میکنم منو فراموش کن خاطرهارو بریز دور دلم واست تنگ میشه امیدوارم یکی گیرت بیاد که اینقدر عذاب نکشی!! فهمیدم ستایش داره گریه میکنه از اتاق زدم بیرون..
آخرش قشنگه🫀 نویسنده هناس صبح بیدار شدم.. دیدم کسی خونه نیست.. نگاه گوشیم کردم.. ساعت۱۱ بود هانیه پیام داده بود(سلام بزنگ) زنگ زدم بهش.. هانیه:صبح بخیر.. من:سلام خوبی هانیه:قربونت توخوبی من:عالی،کوجایی؟ هانیه:بیمارستان.. من:یک سوال هانیه:جانم من:محمدعلی و محمدرضا باهم نسبتی داشتند؟ هانیه:نسبت؟ من:آره هانیه:نمیدونم من:مگه میشه شوهرت بودها هانیه:از خود محمدعلی بپرس.. من:باشه..امروز میخوام ببرمش فی‌زوترافی... هانیه:آفرین من:خدافظ.. یکدفعه قطع کردم.. رفتم توی اتاق رسول.. جزومو دیدم روی میزش.. تا برداشتمش یک عکس دیدم.. پشتش بود‌‌.. نمیدونستم برش دارم یانع.. تصمیم گرفتم بردارم ببینم.. دیدم... محمدرضا بود😳 عکسی که محمدرضاورسول باهم گرفتن.. نکنه اینا باهم همکار بودن؟ عکسو برگردوندم.. رفتم لباسامو عوض کردم.. رفتم سمت خونه محمدعلی‌‌.. درو باز کرد.. وارد شدم.. من:بهتری؟ محمدعلی:خوب من:پاشو بریم دکی.. محمدعلی:بزار یکم بشینم بعد میریم من:باشه من:محمدعلی؟ محمدعلی:جونم؟ من:یک سوال تو با محمدرضا نسبتی داری؟ محمدعلی رفت توفکر.. من:الوووو محمدعلی:بله من:واقعأ؟ محمذعلی:بله. من:کیش میشی؟ محمدعلی:کیش میش خودتی!داداشیم من:😳ها؟ محمدعلی:میخواستم توی یک فرصت بهت بگم که گفتم.. من:جدی میگی؟ محمدعلی:من با شما شوخی دارم.. من:باورم نمیشه! محمدعلی:بشه‌... من:عجب..خیلی جالبید هانیه هم میدونسته! محمدعلی:اگه نمیدونسته دیونه بوده که اینقده منو تحویل بگیره؟ من:وایییییی.. محمدعلی رفت لباساشو بپوشه.. هنوز تو کف‌ش مونده بود😂 حوصلم سر رفته بود.. رفتم سر خاک محمدرضا.. من:سلام چطوری تو؟ من:اگه گفتی امروز چه روزیه! من:یادت رفته؟واقعأ که.. من:تولده همسرت😂 من:جات خیلی خالیه..محمدعلی و ستایش اینقدر رابطه قشنگی دارن این دوتا خوشبخت ترین زوج میشن رفتیم فی زوترافی بعدش رفتیم یک بستنی بخوریم.. ستایش:محمدرضا چه جوری شهید شد؟ محمدعلی:رفت توی یکی از بیمارستان روستایی که اونجا بمب گذاشته بودن محمدرضا خواب بوده و شهید شد😔 ستایش:الهی😔 محمدعلی:تازه موقع عشقوحالشون بود که محمدرضا رفت هانیه تنهاشد ستایش:خیلی درد بدیه.. محمدعلی:خیلی.. محمدعلی:راسی میخوام بیام خواستگاری! ستایش:دروغ؟ محمدعلی:خداروشکر که کم‌کم میتونم راه برم میرم پیش بابات.. ستایش:آخه😔 محمدعلی:آخه چی؟ ستایش:بزار به رسول بگم بعد بهت خبر میدم.. محمدعلی:باش.. منو رسوند خونه خودش رفت..
چند هفته ای گذشت.. صبحی رفتیم با محمدعلی به سمت بیمارستان.. پزشک:خب آقامحمدعلی یک خبر بد دارم برات.. محمدعلی:چیشده؟ پزشک:متأسفانه باید از ویلچر و عصا خدافظی کنی.. همون لحظه بود که ذوق از چشام داش درمیومد.. داشتم بال در میاوردم.. محمدعلی:ممنون خیلی ممنونم پزشک:از من نکن از همسرت تشکر کن که پابه پات اومد.. محمدعلی:ایشون که تاج سرن... دکتر رفت.. با محمدعلی رفتیم به سمت ماشین. محمدعلی:میخوام برم جایی خودم میرم‌.. من:نه میرسونمت‌‌.. محمدعلی:قربونت برم ممنون خودم میرم... من:هرجور راحتی‌‌.. خدافظی کردم... رفتم سمت کارخونه بابای ستایش.. وارد شدم.. نگهبان:چیکار دارید؟ من:سلام حاج محمود هس؟ نگهبان:بله هستن من:ممنون.. رفتم سمت اتاقش.. در زدم گفت بفرما‌.. رفتم داخل.. من:سلام.. محمود:سلام بفرمایید؟ من:یک عرض کوچیکی داشتم.. محمود:بفرما.. من:حاجی من میخواستم اجازه بگیرم با مادرم بیایم خواستگاری محمود از جاش بلند شد.. محمود:ببین پسرجون برو خونتون.. من:یعنی چی؟ محمود:یعنی اینکه میدونی اومدی خواستگاری دختر کی؟ من:جسارت نباشه فقط من جمه؟ محمود:چت نیس فقط راتو بکش برو من:میشه با خانواده صحبت کنید محمود:میبیندی دهنتو یا گل بگیرمش من:حاجی من دخترتو دوس دارم گناه که نکردم.. محمود:بسه ببند دهنتو.. من:چشم من میبندم ولی به خدا گناه نیست این کار... محمود:به چه حقی اومدی خواستگاری؟ من:به خدا من ستایش خانومو دوست دارم اومدم ازتون اجازه بگیرم من پدر ندارم که بیاد با شما حرف بزنه مجبور شدم خودم بیام... محمود:جواب نع هستش برو بیرون من:حرف خود ستایش خانومه؟ محمود:آره... من:ایشونم منو دوست دارن.. محمود:ستایش غلط کرده باتو بیرون.. من:باشه حاج محمود ولی منو از پنجره هم بیرون کنی از در میام.. محمود:برو گمشو پسره پرو.. زدم بیرون‌‌... دلم میخواست زار بزنم... رفتم خونه.. دم در که رسیدم دیدم هانیه پشت دره‌... من:سلام زن داداش.. هانیه:سلام مبارک باشه‌ خداروشکر که میتونی راه بری.. من:قربونت ممنون بیا بریم بالا.. هانیه:مزاحم نمیشم اینو آوردم برای نهارت‌... من:چرا زحمت کشیدی نمیخواست هانیه:نه بابا چه زحمتی.. من:میشه بیای بالا میخوام باهات حرف بزنم.. هانیه:باشه.. رفتیم بالا.. نشستیم.. من:زن داداش یک زحمت دارم برات.. هانیه:جانم بگو.. من:میری خواستگاری؟ هانیه:😳ها یعنی من؟ من:آره خواستگاری ستایش.. هانیه:یاخدا،عجب کاری هم خواستی من؛نمیخواد ولش کن اصلأ هانیه:اولن اینکه چشم خودم میزنگم به مامانش که با مامان جون بریم.. دومن اینکه چرا ناراحت میشی شده برم به دستو پاشون بیوفتم که تو خوشحال باشی.. محمدعلی:خوشحالم که دارمت..☺️ هانیه:منم همینطور.. محمدعلی:بشین برم وایی بریزم.. هانیه:اوخ اوخ دیرم شد خدافظ محمدعلی:ممنون خدافظ وارد خونه شدم.. خونه خالی بود.. لباسامو عوض کردمو یک چیزایی آوردم برای خوردن... همون لحظه در زدن.. از چشمیه در نگاه کردم.. یک پسر بود.. سریع به روسری رو سرم گذاشتم درو بازکردم.. پسره:سلام هاشمم.. من:نمیشناسم! پسره:باباتون منو فرستاده من:برای چی؟ پسره:آشنایی باهم.. من:برو آقا.. پسره:گفتن باید بیام داخل... من:خب صبرکنید من لباس بپوشم پسره:حتمأ رفتم لباس پوشیدمو درو باز کردم که بیاد داخل‌.. هاشم:خوبی خوشگله؟ من:😒چندش..(باصدای آروم) هاشم:هوم میبینم که خوراکی میخوردی.ای کلک.. من:کاری دارید؟ پسره یک انگشتر گذاشت روی میز پسره:بریم؟ من:کجا؟ پسره:محضر،ببین من دبی زندگی میکنم خبردارمم که شما اونجارو دوس داری... من:حالت خوبه تو؟ پسره:بله خوبه خوبم.. من:کم داریا برو بیرون..برووووو پسره:باشه میرم ولی پیشیمون میشیا من:😂😂😂😂برو اسکل برو وای خندم گرفته بود.. دروبستم زدم زیرخنده😂 همون لحظه بود که صدای شکمم دراومد رفتم سر بخچالو چیزی درآوردمو شروع کردم به خوردن..
ساعت۴بعدازظهر بود رفتم سمت کارخونه بابای ستایش.. وارد شدم.. وارد دفتر شدم. بعد از حالو احوال حاج محمود عذرخواهی کرد بابت رفتاربدش.. بعدشم شروع کرد به سوال پرسیدن بابا:گفتی پدرت کجاس؟ من:نگفتم،پدرم عمرشونو دادن به شما بابا:خدارحمتش کنه،باکی زندگی میکنی؟ من:بامادرم.. بابا:شغلت چیه؟ من:توی یکی از فروشگاه های لباس کار میکنم.. بابا:درآمدت؟ من:۲۰ تومن بابا:۲۰میلیون فکر کردی میتونی زندگی بچرخونی؟ من:بله.. بابا:😂تخیلاتت قشنگه،چیا داری؟ من:موتور،ماشین،خونه بابا:مال خودتن؟ من:خونه مال پدرخدابیامرزم هستش ولی بقیش بله مال خودمه.. بابا:برو بچه تو بدرد ما نمیخوری من:چرا؟ بابا:تو فکرکردی دختر حاج محمود همینجوری میاد تو زندگی خراب تو؟ من:کجاش خرابه؟ بابا:هیچ جاش برو بچه برو خونتون.. من:ولی ستایش خانم منو دوس داره باباش عصبی شد.. بابا:اسم دختر منو نیار پسره پرووو من:باشه دحترتون منو دوس داره بابا:غلط کرده باتو من:مؤدب باشید بابا:نباشم چیکار میکنی؟ از جام بلند شدم.. من:ببین حاج محمود دختره راضیه من دوساله با دخترت رابطه دارم کاملأ منو شناخته شما حق نداری نظر بدی از جاش بلند شد.. یکی خوابوند تو گوشم.. بابا:برو گورتو گم کن نزار کاری کنم که دیگه نتونی دنیارو بیینی.. من:من دخترتو دوس دارم تا آخرشم هستم.. از اتاق زدم بیرون.. درو محکم بستم.. سوار موتورم شدم.. صورتم میسوخت‌‌.. رفتم بیمارستان پیش هانیه رفتم سمت اتاق هانیه.. پرستار:آقاکجا؟ من:با خانم دکتر کار دارم پرستار:بیمار دارن بشینید بعد میگم برید داخل.. من:چشم.. نشستم روی صندلی.. با گوشیم ور رفتم که صدام زدن که برم داخل... رفتم داخل.. من:سلام خانم دکتر. هانیه:سلام خوبی؟ من:ممنون ببخشید مزاحم شدم هانیه:نه بابا مراحمی بشین.. من:رفتم پیش بابای ستایش هانیه:خب؟ من:صورتمو نگا.. هانیه:آخ آخ بمیرم برات.. من:خدانکنه.. هانیه رفت سمت تلفن.. هانیه:خانم پرستار یک زحمت بکش یک تیکه یخ بیار برام.. گوشیوقطع کرد.. هانیه:خودم درست میکنم دیر نمیری سمتشون خب؟ من:آخه!؟ هانیه:آخه نداره دیگه همین که گفتم من:باشه چشم.. پرستار یخ رو آورد.. من:ممنون. هانیه:ممنون عزیزم پرستار:خواهش میکنم با اجازه.. رفت بیرون.. هانیه:چایی یا قهوه؟ من:چایی ممنونم.. هانیه:خواهش میکنم... همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد.. ستایش بود.. من:ستایشه! هانیه:جواب نده من:گناه داره.. هانیه:نه نداره من:از این به بعد میخوام هرچی بگی به حرفت گوش بدم.. هانیه:آفرین پسرخوب..حالاهم چاییتو بخور..
محمود:آقاپسر شما چی داری؟ محمدعلی:من یک ماشین دارم و یک موتور ویک خونه تقلی همین.. محمود:همش از خودته؟ محمدعلی:بله به جز خونه که به نام مادرم هستش... محمود:چی دیدی تو خودت اومدی خواستگاری دختر من.؟ عاطفه:حاج محمود زشته.. محمود:نه چه زشتی داره،خب آقامحمدعلی پاشو بیا دنبال من.. محمدعلی بلندشد رفتن تو حیاط محمود:ببین گل پسر بچه خوبی هستی خوشم میاد ولی دست مادرتو بگیرو برو دیگه ام دور دخترم تورو نبینم. دختر من چندوقت دیگه میره سر خونه‌وزندگیش.. محمدعلی:حاج محمود ما همو دوست داریم.. محمود:منم شما رو دوست دارم ولی نع نمیدم برو‌نزار جلو مادرت چیزی بهت بگم الان که اینجایی به خاطر هانیه خانم بود... محمدعلی:چشم.. رفتم داخل.. محمدعلی:مامان بلند شو بریم.. فاطمه:چیشد؟ محمدعلی:پاشو مادر پاشو.. از‌خونشون زدیم بیرون.. دلم گرفته بود.. من:آبجی مامانو میبری خونه من خودم میام‌.. هانیه:باشه مراقب خودت باش.. مامان:محمدعلی.؟ من:میام مامان میام.. دستمو گذاشتم توی جیبمو شروع کردم به قدم زدن تموم خاطراتی که با ستایش داشتم اومد جلو چشمم کاشکی منم پدری داشتم که الان نمیزاشت اشکم در بیاد😔 فاطمه خانومو بردم خونه.. مامان:الهی بمیرم برای بچم الان چه غمی دارع.. من:خدابزرگه غصه نخورید.. مامان:خدابزرگه یک نگاهی کنه به بچم خوشحالش کنه🥺 من:هواشو داره نگران نباشید بعداز رفتنشون لباسامو در آوردم.. صدای داد شنیدم.. صدای بابام بود‌.. درو باز کردم که ببینم چه خبره.. بابا:من دختر به اون پسره الدنگ نمیدمممممممممم😡شب خوشش دری محکم کوبیده شد.. تاحالا اینقدر بابارو عصبانی ندیده بودم از خستگی زیاد خوابم برد صبح شد.. لباسامو پوشیدمو رفتم سمت خیابون دستمو دراز کردم که تاکسی بگیرم دیدم محمدعلی هم اومده اونجا وایساده تاکسی وایساد من سوار شدم محمدعلی هم جلو نشست دو نفر دیگه هم کنار من نشستن.. محمدعلی از کنار صندلی عقب صدام زد.. محمدعلی:خوبی؟. من:بد نیستم بعد توی گوشیش تایپ کرد: ستایش دلم برات لک زده بود.. منم آروم گفتم من بیشتر.. از پشت سر یک ماشینی بوق میزد تند تند هم بوق میزد راننده زد کنار.. فهمیدم ماشین بابامه.. بابام اومد درو باز کرد پولو حساب کرد هم منو کشید پایین هم محمدعلی.. پیاده شدیم رفتیم سمت ماشین من جلو نشستم‌.. شروع کردم به گریه کردن من:بابا اشتباه کردم😭بابا.. بابا:حرف زیاد میزنیا😡
رفتیم توی بن بستی.. محمود پیاده شد.. دستمو گرفت کشید پایین‌... منو چسبوند به ماشین.‌ بابا:هزار بار گفتم دوری از دخترم نکردی الان وقتشه بری اون دنیا.. ستایش:بابا😭ولش کن بابااااااا.. محمود یقمو گرفت پرتم کرد سمت زمین.. ستایش از ماشین پیاده شد‌... یک دستمال کاغذی سریع داد بهم.. من:به خاطر دخترته وگرنه... محمود:وگرنه چی؟؟؟؟بیا بزن منو از خودت میترسونی؟ از جان بلند شدم‌.. یقشو گرفتم چسبوندمش به ماشین میخواستم بزنم توی صورتش که ستایش داد زد توروخدا نکن محمدعلی جون من ول کن... ولش کردم‌.. سوار ماشین شدیم محمود هم اومد نشست پشت فرمون رسیدیم در خونه ما نگاهی کردم به ستایش چشاش پر از اشک بود🥺 من:خدافظ..😔 ستایش:خدافظ🥺 از ماشین پیاده شدم.. شروع کردم به گریه😭😭 بعداز چند دقیقه رسیدیم خونه.. رفتم تو اتاقم.. لباسامو عوض کردم کیفمو پرت کردم روی زمین.. نشستم روی تختم کلی گریه کردم.. تصمیم گرفتم دیگه سمت ستایش نرم بزارم به زندگیش برسه چون نمیخواستم اشکاشو ببینم.. بلند شدم.. هرکی عکس داشتیمو با دستگاه پرینتم چاپ کردم چسبوندم رو دیوار ریسه های رنگی دورش کشیدم آهنگ با لبخند ساده بشین روبه‌روم تا من مثل آیینه تماشات کنم........ نشستم جلو عکسا شروع کردم به گریه کردن😔 گوشیو برداشتم زنگ زدم به مونا.‌.. من:به به مونا خانم من چطوری؟ مونا:سلام آقا خسته نباشید من:قربونت برم چه خبر؟ مونا:سلامتی،شما چه خبر؟سرکاری؟ من:سلامتی آره سرکارم مونا:دلم واست تنگ شده من:من بیشتر.. مونا:قشنگم سر کارم بهت بزنگم بعد؟ من:آره عزیزم خدافظ.. مونا:خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. رفتم تو آشپزخونه.. دیدم فرشید تو آشپزخونه‌اس... از کنار رفتم داخل ترسوندمش.. فرشید:ای خدا لعنتت نکنه قلبم ریخت تو حلقم😒 من:😂😂😂😂حال کردی فرشید:باشه دارم برات من:باشه ولش حالا چیکار میکردی؟ فرشید:ببین این دستپخت مامانت خیلی خوبه من با اجازه‌ات یک ناخونک زدم‌.. من:قربونت،ببینم حالا چقدر خوردی؟ فرشید:کم بود باور کن.. من:این ظرف من نیس😂واس آقامحمده.. فرشید:شوخی میکنی؟ من:نه به خدا.. من ظرفم آبیه😂 فرشید:ای وای حالا چیکار کنم؟ من:نمیدونم😂😂 فرشید:زهر نخند،ببین رسول بیا یک قولی بهم بدیم.. من:میشنوم.. فرشید:به هیچکس نگو.... همون موقع بود که آقامحمد اومد.. محمد:چیو به هیچکس نگه؟ فرشید:چیز آقا هیچی.. رسول:آقافرشید.. فرشید یکدفعه با پا رفت رو پام.. محمد:یک چیزی شده بگید زوددد فرشید:آقاشرمنده من حواسم نبوده ظرف شمارو باز کردم خوردم.. محمد:ظرف من؟ظرف من که تو دستمه😳 فرشید:پس این ظرفه برای کیه؟ محمد:وایییییییییی اون مگه مال خودت نیس؟ فرشید:نع آقا.. محمد:🤦‍♂بدبخت شدم رسول:چیشد آقا؟ محمد:هزار بار گفتم ظرفای رنگی بیارید مثل هم نباشه
من:آقا محمد نکنه واسه محمدعلیع؟ فرشید:آخ آخ آره محمد:مطمئنی؟ فرشید:الان ازش میپرسم.. محمد:یکجوری بپرس نفهمه.. فرشید:چشم.. فرشید رفت.. من:آقانکنه شما هم ناخونک زدی؟😂 محمد:الان وقت خندیدنه؟من اشتباهی دیدم.. من:ببخشید.. فرشید با عجله اومد.. فرشید:آره مال خودشه.. محمد:چیکار کنیم؟ من:به نظرم راستشو بگید😁 محمد:خوبه.. فرشید:زشت شد بیچاره یک روز غذاشو آورد گذاشت این تو همیشه تو کشو میزشه محمد:عیب نداره محمدعلی اونجوری نیس که ناراحت شه.. فرشید:رسول میری صداش کنی؟ رسول:نع نع اصلأ من از این پسره بدم میاد تازه الانم که بدم میاد ازش محمد:نمیخواد خودم صداش میزنم فرشیدومحمد اومدن سمتم.. من:جانم؟ فرشید:داداش حلال میکنی؟ من:بابت؟ فرشید:ما اشتباهی غذاتو خوردیم😔 من:😂😂😂اوه اوه پس آبرومون رفت‌.. محمد:چرا؟ من:دستپخت خودم بود دیشب حال نداشتم خیلی وقت نزاشتم روش.. فرشید:نه بابا عالی بود من دیونه‌ش شدم واسم بنویس دستورشو.. محمد:بازم شرمنده محمدعلی:این چه حرفیه آقامحمد فداسرتون یک غذاس دیگه حالا یکدفعه ما مهمون شما میشیم😂 فرشید:فدای مهربونیات فرشید پیشونیمو بوسید.. محمد:پس یک ساعت دیه بیا نمازخونه.. محمدعلی:چشم.. رفتن سر کارشون.. دیدم رسول خیلی بهم بد نگا میکنه رفتم سمتش.. من:سلام.. رسول:علیک‌.. من:نمیدونم چرا از دستم ناراحتی؟اگه به خاطر مسائل خانوادگیه که نمیدونم چه ربطی به کار داره ولی اینو بدون آقارسول که من دیگه از ذهن همتون پاک میشم دیگه منو دور و بر خانوادت نمیبینی من دوست ندارم کسی بهم اینجوری نگا کنه پس لطفأ مسائلو قاطی نکن.. اومدم سمت میزم.. رسول صدام زد.. برگشتم.. بغلم کرد رسول:شرمنده داداش من یکم‌گنداخلاقم من:این چه حرفیه خوش اخلاق ترین فرد خودتی.. رسول:قربونت.. بیمارستان بودم که پیجم کردن.. رفتم سمت پذیرش‌.. یکی از همکارام اسمش حامد بود.. حامد اومد سمتم.. حامد:خانم دکتر وقت دارید؟ من:بفرمایید؟ حامد:میخواستم یک حرفیو بزنم بهتون من:میشنوم.. حامد:راستش من از شما خوشم اومده من:😳بااجازتون.. ازش جدا شدم باور نمیشد ازم خواستگاری کنه😂 گوشیم زنگ خورد.. ستایش بود.. من:جونم؟ ستایش:سلام حانیه بیا خونمون.. من: سلام مزاحم نشم ستایش:حرف نزن بیا خدافس گوشیو قطع کرد.. رفتم خونشون.. بعداز حالو احوال پرسی رفتیم اتاقش ستایش:از محمدعلی چه خبر؟ من:ولش میکنی یا نع؟اون بدش اومده از تو میگه میخوام فراموشش کنم دیدی لبشو؟دیدی دستشو سه تا بخیه خورده از کتک های بابات؟میتونست بره شکایت کنه باباتو بندازه زندون ولی من نزاشتم اونم گفت من دیگه بدم میاد از ستایش‌..توهم فراموشش کن.. ستایش:نمیشهههههه😭 من:میشه بخوای میشه الان اونم تورو داره فراموش میکنه... ستایش:چرا اینقدر بی رحم شدی؟ من:بی رحم شدم که حق دارم لعنتیا من الان تو عمق غمم بعد میخواید کنار شماهم باشم😒 ستایش:چیشده؟ من:هیچی! ستایش:گفتم چیشدهههههه من:خب باشه آروم باش بگم خواستگاری همکارم حامدو به ستایش گفتم..
من:دشمنت شرمنده.. سوار ماشین شدیم.. بعداز چند دقیقه رسیدم خونه.. وارد خونه شدم.. داشتم لباسامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد.. من:جانم؟ پرستار بیمارستان بود.. پرستار:سلام خانم دکتر شرمنده بد موقع زنگ زدم.. من:سلام نه بگو جانم؟ پرستار:دکتر محمدی کاری براشون پیش اومد مجبور شدن برن‌.. من:ای بابا یعنی بیام؟ پرستار:بله.. من:دکتر دیگه نیست؟ پرستار:امشب دکتر احمدی هستن ولی خب سرشون خیلی شلوغه چون چندنفر زخمی آوردن‌. من:باشه میام الان.. پرستار:ممنون خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. لباسمو پوشیدم‌. از خونه زدم بیرون.. یک تاکسی گرفتمو رفتم بیمارستان. ساعت۱۱ شب بود.. لباسای کارمو پوشیدمو رفتم سر بیمارا کار بیمارا تموم شد دیدم ساعت۲شده.. یک چایی ریختمو رفتم توی نمازخونه نشستم.. کم کم چشام سنگین شدن همونجا با حالت نشسته خوابم برد.. خواب بودم که باصدای آروم حرف زدن کسی بیدار شدم.. نگاه ساعت گوشیم کردم دیدم ساعت۳ شده از سرجام بلند شدم از گوشه پرده دیدم حامد داره نماز میخونه.. رفتم سرویس بهداشتی وضو گرفتمو نمازمو خوندم.. بعدش رفتم سر بیمارا.. داشتم میرفت سر بیمار که یکی صدام زد.. برگشتم.. دیدم حامده‌. من:سلام.. حامد:سلام خسته نباشید من:خیلی ممنون شماهم خسته نباشید حامد:ببخشید میخواستم ببینم فکراتونو کردید؟ من:راستش آقای احمدی من نمیدونم که به درد شما میخورم یا نع؟چون راستش من قبلأ ازدواج کردم من همسرم توی یکی از عملیات هاش شهید شد و الان۵ساله که من تنها زندگی میکنم باید یکم بیشتر فکر کنم حامد:پس مزاحمتون نمیشم من:ممنون‌‌.. حامد:بابته؟ من:اینکه بهم وقت فکر کردن میدید حامد:بیینید اگه شما به جواب منفی هم بدید بازم رابطه همکاریمون از بین نمیره من حق میدم به شما سخته که کسیو جای عشقت بزاری از کنارم رفت.. حس خوبی بهش داشتم.. فکر کردم که میتونم بهش تکیه کنم.. کم کم سیع کردم بیخیالش بشم تا فردا.. ساعتای۷صبح بود.. رفتم بهشت زهرا.. سرخاک محمدرضا.. همون موقع بود که محمدعلی هم اونجا بود.. من:سلام صبح زود اینجا چیکا میکنی؟ محمدعلی:سلام چطوری؟هیچی دلم براش تنگ شده بود گفتم بیام... من:ببخشید خلوتتو خراب کردم.. محمدعلی:نه بابا خوش موقع اومدی.. من:چطور؟ محمدعلی:همینجوری میخواستم برم من:چند دقیقه میخوان وقت جفتتونو بگیرم.. محمدعلی:بفرمایید.. یک فاتحه واسه محمدرضا خوندمو شروع به گفتن کردم.. من:محمدرضا که فکر کنم میدونه چه خبره ولی شما نع خب راستشو بخواید برام یک خواستگار پیدا شده ولی من جوابی ندادم چون نمیتونم کسیو جای تو ببینم الان گفتم چون میخوام محمدعلی بدونه که اگه تا الان تنهام به خاطر این نیست که بگم شاید شما نمیزارید نه به خاطر دل خودمه.. محمدعلی:یعنی میخوای بگی گفتی نع بهش؟ من:بله.. محمدعلی:چرا اونوقت؟ من:گفتم که من نمیخوام.. محمدعلی حرفمو قطع کرد محمدعلی:اسم و فامیلشو بگو من برم یکم تحقیق کنم اگه بچه خوبی باشه بله رو میگی شده مجبورت میکنم که بله رو بگی من:شرمنده.. محمدعلی:ببین محمدرضا راضی نیس الانم فکر کردی که من اومدم اینجا به خاطر اینکه دیشب اومده تو خوابم میگه هانیه رو شوهر بده تموم شد رفت من که میدونستم خبریه.. من:😂😂😂😂😂😂از دست تو
امشب شیفت بودم.. رسول اومد سمتم. رسول:برات زحمت دارم.. من:جان؟ رسول:مشکلی پیش اومده میشه امشب هوای سیستم منم داشته باشی؟ من:هوم حتمأ.. رسول:دمتگرم.. من:رسول؟ رسول:جانم؟ من:اگه کاری از دست من بر میاد حتمأ بگو.. رسول:ممنون.. حس عجیبی پیداکردم.. فکرم رفت پیش ستایش‌‌.. نکنه چیزیش شده باشه؟ زنگ زدم به هانیه.. من:سلام‌خوبی؟ هانیه:سلام.. من:خواب بودی؟ هانیه:نه کم کم دارم میرم بیمارستان.. من:حالش خوبه؟ هانیه:آره نگران نباش.. من:چیزی شده؟ هانیه:نع یکم حالش بد بوده که مصموم شده همین! من:باشه مزاحم نشم.. هانیه:مراحمی بهت خبر میدم.. من:ممنون.. گوشیو قطع کردم.. رفتم سر سیستم رسول.. توی فکر بودم.. خانم محمدی:آقامحمدعلی میشه اینو باز کنید برام بفرستید؟ من:چشم.. خانم محمدی:ممنون.. من:خواهش میکنم.. محمد:محمدعلی؟ من:جونم آقا؟ محمد:بچه توکجایی تو جلسه منتظرتیما.. من:اومدم اومدم.. محمد:بدو.. رفتم بالا.. وارد جلسه شدم.. من:شرمنده.. عبدی:اشکال نداره بشین.. محمد:همونطور که میدونید میخوایم بابت پرونده دارو های شیرازی از همسر محمدرضا کمک بگیریم.. فرشید:نمیشه از نیروهای خودمون استفاده کنیم؟ محمد:ببین همسر محمدرضارو اگه یادتون باشه چندباری تهدید کردند که باهاش همکاری کنه ولی ایشون قبول نکردند و الان اگه قبول کنن میتونیم اطلاعات بیشتریو بدست بیاریم.. داوود:شک نمیکنن؟ سعید:چرا باید شک کنن وقتی خودشون دوباره پیشنهاد همکاری دادن.. محمد:خب سوال دیگه ندارید؟ بچه ها:خیر.. محمد:محمدعلی فرداهمسر محمدرضا رو بیار یک‌جایی که امن باشه تا من بتونم باهاشون حرف بزنم،سعید دوتا از نیروهات به صورت غیر مسلح باید مراقب همسرمحمدرضا باشن.. من و سعید:چشم چشم محمد:داوود تموم سیستم هاشونو برام بیار.. داوود:چشم.. محمد:فرشید و خانم احمدی فردا یک زحمت میکشید یک دفتر خوب و تمیز پیدا میکنید.. فرشیدواحمدی:چشم.. محمد:سوال؟ عبدی:عالی خسته نباشید.. جلسه تموم شد.. رفتم بیمارستان.. حامد داشت میرفت که رسید جلوم.. من:سلام خسته نباشید. حامد:سلام ممنون..با اجازتون.. من:بفرمایید.. لباسامو عوض کردمو رفتم پیش ستایش.. حاج محمود نبود.. فقط عاطفه بود.. من:سلام بر خانم مردم آزار.. ستایش:سلام.. من:پاشو برو دیگه خوشت اومدها ستایش:میشه باشم.. من:چرا؟خوش گذشته؟ ستایش:نمیتونم تو چشای بابام نگا کنم من:😂😂😂😂😂😂نترس تو پرو تری از اونی که من دیدم... ستایش:از تو بهترم،دکتر دیگه نیست بیاد منو خوب کنه؟ من:از خداتم باشه منم ستایش:خانم پرستار چندتا دکتر دارید اینجا؟ پرستار:۳تا ولی خب دکتر احمدی فعلأ نیستن فقط دکتر شریف و کرمی.. ستایش:این دکتر شریف خوبه؟ من:شما برو‌بیرون میام الان.. پرستار:چشم.. سرمو بردم سمت ستایش.. من:حرف حامدو جلو بزنی من میدونمو تو.. ستایش:جووووون، شد واست حامد؟؟ من:ببند‌‌..مرخصت میکنما.. ستایش:باشه ببخشید.. رفتم بیرون.. من:خاله این دختر کوچولوی شما چند روزی پیش من مهمون باشه؟ عاطفه:چیزی شده؟🥺 من:نه نه فقط روش نمیشه توی چشای حاج محمودوشما نگا کنه قول میدم زود برشگردونم.. عاطفه:باشه.. من:پس شماهم برید.. عاطفه:خدافظی کنم باهاش میرم.. من:ممنون خدافظ.. ازش دور شدم.. رفتم سمت اتاقم.. دیدم یک گل روی میزمه.. برداشتمش.. گل رز بود😍 گذاشتمش توی کیفم.. همون لحظه واسم بیمار اومد.. از سایت رفتم دنبال مونا باهم رفتیم بیمارستان.. من:سلام.. مونا:سلام.. ستایش:سلام سلام چرا زحمت کشیدید نمیخواست بیاید.. مونا:شرمنده دیر اومدیم.. ستایش:نه بابا من انتظار ندارم ازکسی رسول:بهتری؟ ستایش:آره خداروشکر.. مونا:خداروشکر‌... رسول:دکترت کیه؟ ستایش:دکتر شریف و دکتر کرمی.. مونا:اووو دوتا دکتر ماشاالله.. ستایش:آره دیگه😂آدم مهم همینه رسول:چه غلطا.. پرستار اومد.. پرستار:لطفأ برید بیرون.. من:ما از آشنایان خانم کرمی هستیم پرستار:بفرمایید بیرون لطفأ.. من:تو‌میدونی من کی دکتر میشم؟ پرستار:آقالطفأ بیرون باشید دکترو میگم‌بیاد.. من:برو بگو بیاد.. مونا:نه نمیخواد خودمون میریم
ریز کردم.. من:بفرمایید.. حامد:خیلی ممنون،شماکتلت که دوست دارید؟ من:راستش من عاشق کتلتم.. حامد:امیدوارم خوشمزه شده باشه من:از شکلش که معلومه عالیع.. حامد:نوش جون.. شروع کردیم به خوردن.. من:خیلی خوبه خودتون درست کردید؟ حامد:بله.. من:جدی؟ حامد:بله.. من:آفرین دستورشو به منم بدید.. حامد:پس خداروشکر که ضایع نشدم من:عالی بود.. بعداز چند دقیقه.. من:دست شمادردنکنه.. حامد:نوش جان.. من:من ظرفارو میشورم.. حامد:نه شما برید خودم میشورم.. من:نع میشورم ممنون.. حامد:ممنون ازشما.. من:کاری نمیکنم.. ظرفارو شستمو دیدم ساعت۱ شبه.. من:شرمنده بااجازتون من میرم خونه.. حامد:میرسونمتون.. من:ممنون ماشین هست.. از بیمارستان زدم بیرون.. رفتم سمت خونه.. رسیدم دیدم ساعت۲ شده.. سریع لباسامو عوض کردم.. خوابیدم.. حامد اومد بالا سرم.. من نشسته بود پاهامم پایین تخت بود.. حامد:چیزی شده؟ من:سلام،نع فقط خسته شدم.. حامد:شما دوست خانم دکتر هستید؟ من:بله.. حامد:درباره من به شماچیزی گفتن؟ من:بله.. حامد:میتونم بپرسم چی گفتن؟ من:بله.. حامد:خب چی گفتن؟ من:راستش خب به خاطر ازدواج قبلیش خب طبیعیه که بتونه خیلی کم با افراد رابطه داشته باشه ولی شما سیع کنید دلشو بدست بیارید چون دوست داره رابطه داشته باشه ولی دلش نمیزاره به کسی راضی میشه.. حامد:یعنی از من بدشون نمیاد؟ من:خیر.. حامد:جوابشون منفی نیستش؟ من:خیر یعنی بستگی داره به خودتون حامد:باشه مزاحمتون نمیشم.. من:خواهش میکنم مراحمید.. من:راسی آقای دکتر اینو بدونید اگه ببینم هانیه یکم ناراحته حالا به هردلیلی که شما توش قصدی داشته باشید دیگه با من طرفید.. حامد:خدانگهدار.. حاضر شدم.. رفتم بیمارستان.. از کنار در اتاق ستایشو دیدم.. داشت نگا میکرد به پنجره.. فهمیدم که فهمید من اومدم اینجا.. دلم میخواست برم جلو پیشش بشینم.. دیدم اشکاش داره سرازیر میشه عکسی توی دستاشه.. پارش کرد.. از پنجره انداخت پایین.. رفتم داخل.. من:سلام.. روبه من شد‌.. ستایش:چرا اومدی اینجا؟برو گمشو بیرون برووووووووووووو..شروع کرد به داد زدن.. نگهبان اومد.. نگهبان:بفرمایید بیرون.. محمدعلی:باشه،فقط بدون من دیگه فراموشت کردم.. از بیمارستان زدم بیرون.. سوارموتور شدم.. چشام پر از اشک بود نمیتونستم به خوبی جلومو ببینم مجبور شدم بزنم کنار.. نشستم روی صندلی کنار خیابون.. بعداز چنددقیقه آروم شدن رفتم خونه مامانم خواب بود.. سریع رفتم توی اتاقم.. نمیدونم‌چرا اون رفتارو کردم باهاش ولی حس کردم دلم خالی شد.. از جام بلند شدم.. رفتم جلو آینه.. روسری‌آبی و لباس‌وشلوارآبی تنم بود. باخودم گفتم:هه،ببین چیکارکردی باخودت زندگی به اون خوبیتو تبدیل کردی به جهنم🥺بیا تغییرش بدیم من از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم نه دیگه گریه میکنم نه ناراحت میشم،محمدعلی هم پرتش کردم بیرون از زندگیم..😭😭 همون لحظه زدم زیرگریه.. در اتاق باز شد.. دختر بچه ای وارد شد.. من:سلام‌خوشگلم.. دختر:خاله میشه بیام کنارت بشینم؟ من:بیا قشنگم.. دختر:بیمارجدید هستید؟ من:آره دیشب اومدم..اسمت چیه؟ دختر:رومیسا اسم شماچیه؟ من:خوشبختم،اسم منم ستایشه.. دختر:همچنین،چرا اومدی اینجا؟ من؛حالم خوب نبود اومدم..توچرا؟ دختر:بیماری قلبی داره
صبح شده بود.. ساعت۷بیدارشدم.. حاضر شدمو رفتم بیمارستان.. رسیدم بیمارستان.. لباسامو عوض کردمو رفتم سر بیمارا حدودای ساعت۱۰ بود.. حامد داشت میرفت.. من:سلام دارید میرید؟ حامد:سلام بله..کاری دارید؟ من:کار که نه فقط میخواستم شام دیشبو جبران کنم امشب هستید؟؟ حامد:بله باید به جای آقای احمدی بیام.. من:باشه پس شام مهمون من حامد:راضی به زحمت نیستم.. من:زحمتی نیست..خدافظ.. حامد:خدانگهدار.. از حامد دور شدم.. رفتم سمت ستایش.. من:سلام چطوری؟ ستایش:سلام عروس خانم.. من:هیسسسس توچراآدم نمیشی ستایش:یک فرشته هیچوقت آدم نمیشه من:ببند بابا حالا کی گفته تو فرشته‌ای؟ ستایش:هستم خودم گفتم😂 من:😂از دست تو،خب نمیخوای بری خونتون؟ ستایش:یک چندروز دیگه مزاحمت باشم؟ من:بیا خونم خب.. ستایش:نه دیگه شاید آق حامد بیاد خونتون زشت باشه.. من:اولین اینکه دکتر شریف دومن چرا باید بیاد خونه من؟ ستایش:خب دیگه دارید زنو شوهر میشیدا.. من:چرت نگو فعلأ تا وقتی که عقد نشدیم من نمیزارم دور خونم بیاد مثل اینکه ما آدمیم.. ستایش:جون نکشیمون😂 من:امشب شیفتم میای مثل بچه آدم میری خونه من.. ستایش:چشم،راسی از بابامو مامانم چه خبر؟ من:آهان راسی جات خالی رفتن مشهد ستایش:شوخی نکن من:شوخیم چیه دیروز که سرم زده بودم بهت خواب بودی اومدن اینجا برای خدافظی من گفتم بعدأ خودم بهش میگم..منم یادم رفت.. ستایش:عجب من:واقعأ عجب داره،راسی بیا برات تعریف کنم دیشبو‌... بعداز چند دقیقه‌... من:خب دیگه من رفتم.. ستایش:یعنی من دیونتم هانیه..😂 من:😂😂😂ما بیشتر داداشمی😂 پرستار:خانم دکتر حال رومیسا خوب نیست بیاید.. سریع از اتاق ستایش اومدم بیرون.. دیدم حال دختر بچه ای که اسمش رومیسا بود بده.. بردیمش اتاق عمل.. چندساعت گذشت. اومدم بیرون.. من:متأسفم🥺😔 مامانش:ای واییییییییییییییی😭 مادرش با دست میزد توی سر خودش غش کرد بردنش که بهش سرم بزنن بابام اومد.. بابا:خانم دکتر پول عملو آوردم واقعأ نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم.. همون لحظه بود که اشک‌توچشام جمع شد.. من:شرمنده🥺 باباش نزدیک دیوار شد.. کم‌کم افتاد زمین.. رومیسا رو از توی اتاق عمل بیرون آوردن.. اون لحظه یاد محمدرضا افتادم.. وقتی آوردنش از اتاق عمل بیرونو گفتن شهید شده قلبم شکست،کمرم خم شد،انگار یکی از پشت بهم محکم زد...🥺 صبح بود که رفتم خونه.. دیدم مونا نشسته روی مبل.. من:سلام بانو اینجا چیکار میکنی؟ مونا:سلام دلم واست تنگ شده بود گفتم بیام باهم نهار بخوریم.. من:به به دورت بگردم چه بویی هم شده.. مونا:برو دستاتو بشور لباساتم عوض کن برات چایی بریزم.. من:چشم.. مونا:چشمت بی بلا.. بعداز چند دقیقه اومدم پایین.. مونا:راستی از اون پسره محمدعلی‌چه‌خبر؟ من:ستایش فراموشش کرد مونا:به نظرت پسر خوبیه؟ من:آره بچه خوبیه مونا:به نظر من نه پسری که دختر مردمو به‌گور سیاه بشونه رو باید کشت من؛حالا بدبخت کار بدیم نکرده دیگخ مونا:چرا کرده اون نباید با ستایش رابطه میداشته.. من:بیخیال ولش کن خودشون میدونن زندگی خودشونه.. مونا:باشه به ماچه اصلأ.. رفتم بیمارستان.. دراتاق هانیه رو زدمو وارد شدم.. من:مهمون نمیخواید؟ هانیه:بفرمایید من:خوبی؟ هانیه:قربونت‌شماخوبی؟ من:عالیییی هانیه:خداروشکر..خب جانم؟ من:برات نامه همکاری در سایت آوردم هانیه:اوووو آخه من چه بدرد شما میخورم؟ من:یادته چندماه پیش بهت گفتن تا یک سال فرصت داری که باهامون تماس بگیری؟ هانیه:آره آره گفتن برای کمک به دولت آمریکا مجبورت میکنیم که اطلاعات ایرانو بهمون بدی.. من:آفرین تازه یادته تا چندماه تحت تعقیب بودی هانیه:آره توروخدا یادم نیار.. من:باشه،جواب نامه رو که دادی فردا برای بیار خونه.. هانیه:چشم من:دیگه مزاحمت نمیشم خدافظ.. هانیه:میخواستم چایی بریزم برات.. من:قربونت خدافظ هانیه:خداپشت پناهت
سرکار بودم.. فرشید:چیشده تو خودتی؟ من:دارم دیونه میشم.. فرشید:چیشده؟. من:هیچی یکم دل نگرونم.. فرشید:چیشده مگه؟ من:نمیخوام هانیه رو وسط بیارم من به محمدرضا قول دادم که هیچ وقت تو این کار نیارمش.. فرشید:نگران نباش من با محمد صحبت میکنم که یکی دیگه رو پیدا کنه.. من:نه ناراحت میشه.. فرشید:من که نمیخوام بگم تو گفتی خودم یک دلیلی میارم واسش.. نشستم روی زمین.. شروع کردم به گریه کردن.. حامد وارد اتاق شد.. کنارم نشست.. حامد:چیزی شده؟ من:نه فقط دلم گرفته بود.. حامد:اگه بخوای میتونم به دردات گوش بدما.. من:هه،درد نیست عذابه😔امروز بعداز ۵سال بابام زنگ زد بهم وقتی زنگ زد قبل از اینکه حالمو بپرسه بهم گفت حالا پشیمون شدی از حرفم🥺 آخه بابام ناراضی بود به ازدواجم بامحمدرضا میگفت باید با یک پسری ازدواج کنی که من با پدرش بتونم کسبوکارمو شروع کنم منم دوست نداشتم وقتی زنگ زد و گفت تو بچه مردمو کشتی بیا ببین رفیقاتو بیا ببین کسایی که هم سن تو هستن الان اینجا چیکار میکنن،از بچگی سرکوب شنیدم دلم میخواست کسی بشم که هیچکس نتونه بهم چیزی بگه چون قلبم شکسته بود حامد؟ حامد:جانم؟ من:تنهایی خیلی بده😭 حامد:دیگه قرار نیست تنها باشی تا آخرش هستم باهات الانم پاشو زشته میگن خانم دکتر ما گریه میکنه.. حامد از جیبش بهم دستمال کاغذی داد.. حامد:یک چیزی بگم؟ من:بگو.. حامد:من خیلی دوست دارم.. من:ممنون که کنارمی.. از جام بلندشدم.. حامد:حاضری بریم خرید عقد؟ من:از الان؟ حامد:سه روز دیگه موندها..من ذوق دارم.. من:سرپیری چه ذوقی😂 حامد:کی گفته من پیرم من هنوز جونم من:باشه جوون۵۲ ساله😂😂 حامد:بریم؟ من:بریم.. رفتیم برای خرید عقد.. ساعت۹شب شد.. حامد:بریم خونه ما؟ من:نع زشته.. حامد:چرا زشت باشه من با عزیز صحبت کردم شام درست کرده.. من:😳شرمنده من روم نمیشه.. حامد:رو شدن نمیخواد که پس میریم.. من:باشه.. رفتیم خونه حامد.. وارد شدم.. حالو احوال که کردیم نشستیم روی مبل.. زهرا هم اومد پایین.. خداروشکر شوهرشو نیاورده بود شام خوردیم.. من:خیلی ممنون.. عزیز:نوش جون مادر.. زهرا:باورم نمیشه حامد:چی؟ زهرا:اینقدر شباهت دارین.. حامد:زهرا جان.. حانیه:چه شباهتی؟ زهرا:اسماتون،خجالتی بودنتون،زیبابودنتون و دیگه.. من:😂 ظرفارو شستیم.. من:دست‌شمادردنکنه بااجازتون من میرم دیگه.. عزیز:وایسا دخترم.. من:خیلی ممنون.. حامد:وایسا میرسونمت.. من:نه خودم میرم.. زهرا:نه نه آقاحامد میبرتت داداش.. حامد:آره من میبرمت.. من:ممنون.. خدافظی کردمو از خونه زدیم بیرون..
طبق معمول سر کلاس بودم من:حنا شعرتو بخون ببینم حنا دانش آموزم بود شروع کرد به شعر خوندن که یکی صدام زد من:جانم؟ خانمی بود خانم:خانم معلم یک آقایی اومده میگه باشما کار داره من:بامن؟ خانم:بله‌ من:باشه ممنون،بچه ها چند دقیقه از جاتون تکون نخورید اینایی که نوشتم براتونو بنویسید داخل دفتراتون بچه‌ها:چشم از کلاس خارج شدم جلو رو نگاه کردم کسی نبود داشتم برمیگشتم سمت کلاسم که چشمم به سمت چپ خورد دیدم یک مردی که پشتش به منه.موهاشم فرفری‌بود فکر کنم باز مزاحمه آستینامو زدم بالا رفتم سمتش من:میشه دست از سر من بردارید مرد برگشت چشمم خورد به صورتش سرشو به عنوان سلام تکون داد زبون گرفت حس کردم خواب میبینم محمدعلی بود😱 محمدعلی:خوبی؟ من:سِ،سِ،سَلام محمدعلی:آروم باش نفس عمیق بکش برم برات آب بیارم.. محمدعلی رفت برام آب بیاره نشستم روی صندلی محوطه محمدعلی:بفرمایید من:مِ،ممنون محمدعلی:نوش جون. آب رو خوردم محمدعلی:بهتری؟ من:بله زبونم خوب شد محمدعلی:خداروشکر😌 من:خوبی؟ محمدعلی:با بودنت عالیم.. من:میدونی چقدر دلتنگت بودم محمدعلی:بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟ من:تدریس محمدعلی:آفرین..چیه چیزی شده؟ من:نع فقط باورم نمیشه محمدعلی:😂چیو باورت نمیشه؟ من:همین که اینجایی محمدعلی:پس میخواستی کجا باشم من:نمیدونم محمدعلی:راستی یادم رفت پاشو برو سر کلاست من منتظرت میمونم هروقت تموم شد بیا.. من:نه مهم نیست امروز روز آخره درس‌خواستی ندارم بهشون بدم محمدعلی:خوبه.. من:کی بهوش اومدی؟ محمدعلی:دیروز صبح من:ببخشید من خبر نداشتم محمدعلی:میدونم مهم نیست من:ببخشید به خاطر من اونجوری شدی محمدعلی:دیگه حرفشم نزن،راستی میخوام برم پیش بابات دوباره😂 من:نه نمیخواد بری میترسم یک بلای دیگه سرت بیاد محمدعلی:نگران نباش،آهان یک عذرخواهی هم باید ازت بکنم من:بابت؟ محمدعلی:کارم.. من:برام مهم نیست دیگه حرفشو نزن محمدعلی:باشه هرچی تو بگی من:بریم نهار بخوریم؟ محمدعلی:نه باید برم حانیه منتظرمه من:حانیه؟مگه اومده؟ محمدعلی:آره تو ماشین نشسته من:بریم پیشش محمدعلی:بریم.. من:پاشو دیگه.. محمدعلی:میشه کمکم کنی من:چه کمکی؟ محمدعلی:ولیچر رو برام نگهداری نمیتونم زیاد راه برم چون پاهام هنوز داخلشون داروی بیهوشی داره من:من نوکرتم هستم چرا که نه محمدعلی:دمتگرم ممنون رفتیم رفتم ماشین حانیه محمدعلی رفت داخل ماشین حانیه:سلام دیدیش؟ محمدعلی:آره😔 حانیه:چیشده؟ محمدعلی:شوهر کرده حانیه:شوخی میکنی؟ محمدعلی:نه به جون خودم حانیه:وا یعنی چی از ماشین پیاده شد پریدم جلوش حانیه:یاخدا..خیلی علفی قلبم ریخت تو حلقم‌. من:😂😂😂😂😂حال کردی همو بغل کردیم حانیه:دلم لک زده بود برات من:منم.. رفتیم سوار ماشین شدیم حانیه:منو سرکار میزاری؟ محمدعلی:نقشه من نبود حانیه:دارم برات من:هوووووو واس عشق من چی داری؟ محمدعلی:دورت بگردم من:خدانکنه آقایی😂 محمدعلی:گوگولییی حانیه:خب خب بسه خجالت بکشید مرغای چندش😂😂😂😂. من و محمدعلی:حسود حسود نیاسود از همزمان گفتمون خندمون گرفت😂😂😂😂😂😂😂😂😂 حانیه:خدایاشکرت تیروتخته شبیه همن و یک تخته کم دارن🤲 بعداز ظهر شد رفتم سمت کارگاه حاج محمود من:سلام محمود اومد سمتم بغلم کرد محمود:سلام پسرم خوبی؟بهتری؟ من:خیلی ممنون شما خوبی؟بله بهترم محمود:بشین بشین خسته میشی من:خیلی ممنون محمود:ازت عذرخواهم بابت اون جریانه من:فدای سرتون.. من:راستش حاج محمود مزاحم شدم واسه یک امری که قبلأ هم گفتم ولی به روح بابام به روح محمدرضا من به خاطر ثروت شما اینجا نیستم فقط برای دوست داشتنه حاجی بزار من پسرت بشم نوکریتو کنم من دخترتو دوست دارم دخترتم منو دوست داره بزار بیام خواستگاری جوابو بگیرم ازتون.. محمود:فکر نکن به خاطر اون مسئله‌ای که پیش اومده این جوابو میدم نع از قبلش فکر کردم برو امشب با مادرت تشریف بیار خونمون اگه ستایش جوابو داد که قرارمدار میزاریم برای عقد اگه نداد که هیچی من:خیلی ممنون خیلی ممنون با عجله دویدم بیرون محمود:یواش پسر تا شب خیلی مونده😂😂 من:خیلی ممنون رفتم سمت ماشین ستایش:چیشد؟ من:پسرشد😂😂😂😂 حانیه:خیلی لوسی چیشد؟😂 من:امشب میایم خواستگاری اگه بله رو دادی که قرارمدار میزاریم اگه ندادی دورتو باید خط بکشم ستایش:جدی میگی؟. من:به خدا راست میگم حانیه:وای خداروشکرت،هوفففففف من:بریم که دیره.. زنگ زدم به مامان که برای شب آماده بشه