eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
401 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
871 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدم خونه... مامان:رسول؟ من:سلام ستایشم.. مامان:سلام،بیا چای! من:میام الان.. رفتم توی اتاقم. لباسمو عوض کردم.. موهامو گوجه‌ای بستم.. رفتم پایین.. مامان:خسته نباشید من:ممنون،سرم درد میکنه😔 مامان:چیکار کردی؟ من:هیچی،نمیدونم چرا.. مامان:بیا بشین بهت قرص بدم.. من:مرسی.. مامان:امشب خالت میان اینجا میخوام بحث خواستگاریو بکشم وسط من:مامان همین دیشب خونشون بودیم.. مامان:خب تنهاییم دیگه.. من:خب باشه.. مامان:نظرت؟ من:خوبه،چی بگم والا.. مامان:پس بخور برو بخواب که شب اومدن اخلاق داشته باشی.. من:باش.. مامان:کاری نداری؟ من:خدافس! رفتم بالا.. دروقفل کردم... روی تخت دراز کشیدم.. ساعتو واسه ۱۷:۳۰ کوک کردم. خوابیدم‌.. از کلاس رسیدم خونه.. داشتم لباسامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد.. رسول بود. من:جانم؟ رسول:سلام چطوری؟ من:قربونت شما خوبی؟ رسول:ممنون،کجایی؟ من:تازه رسیدم خونه.. رسول:امشب شام میاید خونه ما دیگه من:من شاید نیام یکم کار مونده سرم رسول:اشکال نداره،منم امشب شیفتم من:خوبه! رسول:آره دیگه،پس برو خسته ای من:مرسی خدافس گوشیو زود قطع کردم.. رفتم پایین. در یخچالو باز کردم که دیدم مامان نوشته.. مونا امشب میخوایم بریم خونه خاله میخواد خواستگاری کنه!!!!! مونا:اینم شد زندگی ما خدایاشکرت🤲 رفتم توی اتاقم.. زنگ زدم به محمدعلی.. من:سلام محمدعلی:سلام بفرمایید من:آقامحمدعلی میخواستم درباره‌ی چیزی باهاتون صحبت کنم؛ محمدعلی:چی؟ من:میخوام یک سوال کنم لطفأ راستشو بگید.. محمدعلی:بفرمایید من:ستایشو دوست دارید؟ محمدعلی:اگه نداشتم که تا الان ولش کرده بودم. من:خب ببینید رابطه شماوستایش داره زندگیشو بهم میریزه.. محمدعلی:چیشده؟ من:مادرستایش که خاله من میشن بویی از ماجرا بردند و خودتون میدونید چی اتفاقی میوفته.. محمدعلی:بله درسته.. من:خب؟ محمدعلی:خب.. من:حرفی ندارید؟ محمدعلی:یعنی شما میگید ستایشو ول کنم؟ من:😔متأسفانه بله محمدعلی:اینو از من نخواید.. من:ببین آقامحمدعلی شما باید ستایشو رهاکنی چون داره به خاطر شما توی زندگیش عذاب میکشه محمدعلی:چه عذابی؟ من:الان براتون توضیح میدم..
امشب شیفت بودم.. رسول اومد سمتم. رسول:برات زحمت دارم.. من:جان؟ رسول:مشکلی پیش اومده میشه امشب هوای سیستم منم داشته باشی؟ من:هوم حتمأ.. رسول:دمتگرم.. من:رسول؟ رسول:جانم؟ من:اگه کاری از دست من بر میاد حتمأ بگو.. رسول:ممنون.. حس عجیبی پیداکردم.. فکرم رفت پیش ستایش‌‌.. نکنه چیزیش شده باشه؟ زنگ زدم به هانیه.. من:سلام‌خوبی؟ هانیه:سلام.. من:خواب بودی؟ هانیه:نه کم کم دارم میرم بیمارستان.. من:حالش خوبه؟ هانیه:آره نگران نباش.. من:چیزی شده؟ هانیه:نع یکم حالش بد بوده که مصموم شده همین! من:باشه مزاحم نشم.. هانیه:مراحمی بهت خبر میدم.. من:ممنون.. گوشیو قطع کردم.. رفتم سر سیستم رسول.. توی فکر بودم.. خانم محمدی:آقامحمدعلی میشه اینو باز کنید برام بفرستید؟ من:چشم.. خانم محمدی:ممنون.. من:خواهش میکنم.. محمد:محمدعلی؟ من:جونم آقا؟ محمد:بچه توکجایی تو جلسه منتظرتیما.. من:اومدم اومدم.. محمد:بدو.. رفتم بالا.. وارد جلسه شدم.. من:شرمنده.. عبدی:اشکال نداره بشین.. محمد:همونطور که میدونید میخوایم بابت پرونده دارو های شیرازی از همسر محمدرضا کمک بگیریم.. فرشید:نمیشه از نیروهای خودمون استفاده کنیم؟ محمد:ببین همسر محمدرضارو اگه یادتون باشه چندباری تهدید کردند که باهاش همکاری کنه ولی ایشون قبول نکردند و الان اگه قبول کنن میتونیم اطلاعات بیشتریو بدست بیاریم.. داوود:شک نمیکنن؟ سعید:چرا باید شک کنن وقتی خودشون دوباره پیشنهاد همکاری دادن.. محمد:خب سوال دیگه ندارید؟ بچه ها:خیر.. محمد:محمدعلی فرداهمسر محمدرضا رو بیار یک‌جایی که امن باشه تا من بتونم باهاشون حرف بزنم،سعید دوتا از نیروهات به صورت غیر مسلح باید مراقب همسرمحمدرضا باشن.. من و سعید:چشم چشم محمد:داوود تموم سیستم هاشونو برام بیار.. داوود:چشم.. محمد:فرشید و خانم احمدی فردا یک زحمت میکشید یک دفتر خوب و تمیز پیدا میکنید.. فرشیدواحمدی:چشم.. محمد:سوال؟ عبدی:عالی خسته نباشید.. جلسه تموم شد.. رفتم بیمارستان.. حامد داشت میرفت که رسید جلوم.. من:سلام خسته نباشید. حامد:سلام ممنون..با اجازتون.. من:بفرمایید.. لباسامو عوض کردمو رفتم پیش ستایش.. حاج محمود نبود.. فقط عاطفه بود.. من:سلام بر خانم مردم آزار.. ستایش:سلام.. من:پاشو برو دیگه خوشت اومدها ستایش:میشه باشم.. من:چرا؟خوش گذشته؟ ستایش:نمیتونم تو چشای بابام نگا کنم من:😂😂😂😂😂😂نترس تو پرو تری از اونی که من دیدم... ستایش:از تو بهترم،دکتر دیگه نیست بیاد منو خوب کنه؟ من:از خداتم باشه منم ستایش:خانم پرستار چندتا دکتر دارید اینجا؟ پرستار:۳تا ولی خب دکتر احمدی فعلأ نیستن فقط دکتر شریف و کرمی.. ستایش:این دکتر شریف خوبه؟ من:شما برو‌بیرون میام الان.. پرستار:چشم.. سرمو بردم سمت ستایش.. من:حرف حامدو جلو بزنی من میدونمو تو.. ستایش:جووووون، شد واست حامد؟؟ من:ببند‌‌..مرخصت میکنما.. ستایش:باشه ببخشید.. رفتم بیرون.. من:خاله این دختر کوچولوی شما چند روزی پیش من مهمون باشه؟ عاطفه:چیزی شده؟🥺 من:نه نه فقط روش نمیشه توی چشای حاج محمودوشما نگا کنه قول میدم زود برشگردونم.. عاطفه:باشه.. من:پس شماهم برید.. عاطفه:خدافظی کنم باهاش میرم.. من:ممنون خدافظ.. ازش دور شدم.. رفتم سمت اتاقم.. دیدم یک گل روی میزمه.. برداشتمش.. گل رز بود😍 گذاشتمش توی کیفم.. همون لحظه واسم بیمار اومد.. از سایت رفتم دنبال مونا باهم رفتیم بیمارستان.. من:سلام.. مونا:سلام.. ستایش:سلام سلام چرا زحمت کشیدید نمیخواست بیاید.. مونا:شرمنده دیر اومدیم.. ستایش:نه بابا من انتظار ندارم ازکسی رسول:بهتری؟ ستایش:آره خداروشکر.. مونا:خداروشکر‌... رسول:دکترت کیه؟ ستایش:دکتر شریف و دکتر کرمی.. مونا:اووو دوتا دکتر ماشاالله.. ستایش:آره دیگه😂آدم مهم همینه رسول:چه غلطا.. پرستار اومد.. پرستار:لطفأ برید بیرون.. من:ما از آشنایان خانم کرمی هستیم پرستار:بفرمایید بیرون لطفأ.. من:تو‌میدونی من کی دکتر میشم؟ پرستار:آقالطفأ بیرون باشید دکترو میگم‌بیاد.. من:برو بگو بیاد.. مونا:نه نمیخواد خودمون میریم
رفتم خونه هانیه.. وارد شدم.. چقدر این خونه زیبایی داره.. رفتم سمت اتاقاش دیدم کلی عکس به دیوارش چسبیده.. لباسامو عوض کردم.. نشستم روی مبل.. یک عکسی داشت که منو محمدعلی،محمدرضاوهانیه بودی.. یادش بخیر.. روز تولد محمدرضا بود.. رفتیم کافه.. یک کیک کوچیکو یک عکس‌.. چه روزای خوبی داشتم.. از خاطرات اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم.. من:سلام خوبید؟ مامان:سلام الهی دورت بگردم بهتری؟ من:آره بهترم باباچطوره؟ مامان:خوبه سلام میرسونه جات خالی داریم از حرم امام رضا برمیگردیم خونه.. من:به‌به التماس دعا.. مامان:کجایی؟ من:اومدم خونه هانیه.. مامان:آهان،برو تا خونه موناهست.. من:باشه میرم حالا.. مامان:ماایشاالله دوروز دیگه برمیگردیم من:باش.. مامان:کاری نداری؟ من:قربونت خدافظ.. گوشیو قطع کردم.. انگشتم خورد رفتم تو گالری.. تموم عکسایی که با محمدعلی داشتمو پاک کردم.. دلم پر بود.. یکم گریه کردم.. هانیه زنگ زد.. من:سلام.. هانیه:چطوری تو؟رسیدی؟ من:هوم رسیدم.. هانیه:یک چیزی بردار بخور من یک ساعت دیگه میام.. من:باش... هانیه گوشیرو قطع کرد.. حوصلم سر رفته بود.. حامد:خسته نباشید من:ممنون همچنین حامد:من با مادرم صحبت کنم یک شب مزاحمتون بشیم؟ من:راستش اگه میخوایدوتونستید شناخت داشته باشید بگید.. حامد:بله من توی دوشب همنشینی و ۱سال همکاری شناختم.. من:پس خدافظ.. حامد:خدانگهدار.. رفتم خونه.. من:ستایش یک پسرخوب خوشتیپ برات سرغ دارم بگم بیاد ستایش:مسخره میکنی؟ من:چراباید مسخره کنم بچه خوبیه اسمش حنیفه.. ستایش:قربونت دستت همون یکی که واسم جور کردی هنوز دارم تاوان میدم‌. من:اون فرق داره دخی جون.. ستایش:چرت نگو محمدعلی هنوزم تو قلبمه درسته دارم ازش دوری میکنم ولی من تا آخر عمرم به پاش میمونم.. من:محمدعلی خیلی پسرخوبیه اگه میشد خودم زن‌میشدم😂😂 همون‌موقع بود که ستایش دمپاییشو پرت کرد سمتم.. ستایش:محکم تر میخوای؟ من:جدی میگم😂😂😂😂 ستایش:دلم واسش تنگ رفته🥺 من،:اتاقشو دیدی؟ ستایش:نع.. من:چندوقت پیش رفتم خونشون.. کسی نبود.. در اتاقشو باز کردم‌‌.. حال میداد فقط بشینی نگاش کنی رفته کلی عکس از خودش و تو چاپ کرده چسبونده به دیوار‌‌.. ستایش:فیلم میگرفتی خب من:برو بابا.. من:راسی فردا شب میخوان بیان خواستگاری ستایش:به‌به مبارکه.. من:اینو گفتم که بدونی فرداشب میخوان برن خونه محمدعلی اینا‌.. ستایش:این آقاحامد شما بچه خوبیه ها یکم باهاش کنار بیا😁 من:آره مرد باحیایی هستش خانواده خوبی هم داره‌.. ستایش:خوشبخت بشی جیگرم.. من:ایشاالله عروسی خودتو ببینم.. زنگ درخورد.. ستایش:محمدعلیه.. من:خب باشه.. ستایش:نمیخوام بفهمه من اینجام.. من:دروباز نکن خب.. ستایش:نه شک‌میکنه بزار من یک جایی قایم شم....