رسیدم خونه...
مامان:رسول؟
من:سلام ستایشم..
مامان:سلام،بیا چای!
من:میام الان..
رفتم توی اتاقم.
لباسمو عوض کردم..
موهامو گوجهای بستم..
رفتم پایین..
مامان:خسته نباشید
من:ممنون،سرم درد میکنه😔
مامان:چیکار کردی؟
من:هیچی،نمیدونم چرا..
مامان:بیا بشین بهت قرص بدم..
من:مرسی..
مامان:امشب خالت میان اینجا میخوام بحث خواستگاریو بکشم وسط
من:مامان همین دیشب خونشون بودیم..
مامان:خب تنهاییم دیگه..
من:خب باشه..
مامان:نظرت؟
من:خوبه،چی بگم والا..
مامان:پس بخور برو بخواب که شب اومدن اخلاق داشته باشی..
من:باش..
مامان:کاری نداری؟
من:خدافس!
رفتم بالا..
دروقفل کردم...
روی تخت دراز کشیدم..
ساعتو واسه ۱۷:۳۰ کوک کردم.
خوابیدم..
#مونا
از کلاس رسیدم خونه..
داشتم لباسامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد..
رسول بود.
من:جانم؟
رسول:سلام چطوری؟
من:قربونت شما خوبی؟
رسول:ممنون،کجایی؟
من:تازه رسیدم خونه..
رسول:امشب شام میاید خونه ما دیگه
من:من شاید نیام یکم کار مونده سرم
رسول:اشکال نداره،منم امشب شیفتم
من:خوبه!
رسول:آره دیگه،پس برو خسته ای
من:مرسی خدافس
گوشیو زود قطع کردم..
رفتم پایین.
در یخچالو باز کردم که دیدم مامان نوشته..
مونا امشب میخوایم بریم خونه خاله
میخواد خواستگاری کنه!!!!!
مونا:اینم شد زندگی ما خدایاشکرت🤲
رفتم توی اتاقم..
زنگ زدم به محمدعلی..
من:سلام
محمدعلی:سلام بفرمایید
من:آقامحمدعلی میخواستم دربارهی چیزی باهاتون صحبت کنم؛
محمدعلی:چی؟
من:میخوام یک سوال کنم لطفأ راستشو بگید..
محمدعلی:بفرمایید
من:ستایشو دوست دارید؟
محمدعلی:اگه نداشتم که تا الان ولش کرده بودم.
من:خب ببینید رابطه شماوستایش داره زندگیشو بهم میریزه..
محمدعلی:چیشده؟
من:مادرستایش که خاله من میشن بویی از ماجرا بردند و خودتون میدونید چی اتفاقی میوفته..
محمدعلی:بله درسته..
من:خب؟
محمدعلی:خب..
من:حرفی ندارید؟
محمدعلی:یعنی شما میگید ستایشو ول کنم؟
من:😔متأسفانه بله
محمدعلی:اینو از من نخواید..
من:ببین آقامحمدعلی شما باید ستایشو رهاکنی چون داره به خاطر شما توی زندگیش عذاب میکشه
محمدعلی:چه عذابی؟
من:الان براتون توضیح میدم..
#ادامه_دارد
#پارت_دوازدهم
آخرش قشنگه🫀
#ستایش
رفتم خونه..
در اتاق رسولو زدم..
رسول:بفرما..
من:سلام جیگر..
رسول تعجب کرده بود😂
رسول:منما😳
من:تو نفس منی
رسول:خب خب زبون نریز بنال
من:عهه😡
رسول:یعنی بگو گلم..
من:آفرین حالا شد..بشین بگم..
نشستیم روی تخت..
رسول:زود بگو میخوام برم..
من:باشه..
رسول:بکو دیه
من:صبر کنن،خب ببین من عاشق شدم
رسول:😂😂😂😂😂😂
من:زهرمار چته؟
رسول:شوخی قشنگی بود خدافس..
من:بشین دارم حرف میزنم عه..
رسول:باشه آروم باش
من:چندوقتی هست باهم رابطه داریم
رسول:خب..
من:میخواد بیاد خواستگاری
رسول:کی هست؟اسمش چیه؟
من:محمدعلی هم دانشگاهیم..
رسول:عکس داری ازش؟
من:هوم بزار بیارم..
عکس محمدعلیرو بهش نشون دادم.
رسول:🤨🤨این علفففففف
من:خودتی چرا فوش میدی!
رسول:رفیق منه
من:جدی؟
رسول:به خدا..
من:اههههههههه
رسول:خبر داری پاش اونجوری شده؟
من:آره بهتر شده
رسول:چه جالب این بچه خوبیه
من:بگم بره پیش بابا
رسول:هوم بگو،ولی رابطه منو اون هیچی به کسی نمیگیا حتی به خودش
من:چشم استاد
رسول:دیرشده مونا منتظرمه خدافظ
من:خدافظ..
رسول رفت..
به محمدعلی زنگ زدم..
بهش گفتم که میتونه بره..
#مونا
رسول اومد خونه ما
رفتیم توی اتاق من..
رسول:مونا..؟
مونا:جونم..
رسول:خیلی دوست دارم😘
مونا:😍منم دوست دارم
رسول:کی میشه منو تو زیر یک سقف زندگی کنیم..؟
مونا:یکم دیگه صبر کن☺️
رسول:دستو بیار جلو..
مونا:برای چی؟
رسول:بیارتو..
دستمو بردم جلو..
رسول:چشاتم ببند..
یک چیزی افتاد روی دستم..
چشامو باز کردم
دیدم یک گردنبند زیباس
من:چقدر قشنگه ممنونم
رسول:خواهش میکنم ببخشید دیه
من:این چه حرفیه بهترینه ممنون
#مونا
امشب قرار بود خاله بیان خونه ما تا قرار مدار هارو بزاریم..
وارد خونه شدن..
بعداز حالو احوال
بابا:خب بریم سر اصل مطلب
محمود:بله دیگه بفرمایید
بابا:خب کی بزاریم مراسمو..
مامان:بچه ها خودشون دوست دارن دو روز دیگه بگیرن که تولد امام علی هستش..
عاطفه:به به مبارکه..
مامان بلند شدو شیرینی هارو پخش کرد..
بعدش دیگه همه رفتن یک طرف..
ستایش از اول مراسم تا آخر تو فکر بود و با گوشی ور میرفت..
بعداز خوردن شام رفتن خونشون..
#ستایش
وارد خونه شدیم..
بابا:بیاین اینجا بشینید کارتون دارم
مامان:حاجی بزار برم لباسامونو عوض کنیم بعد
بابا:همین الان(باصدای بلند)
همه نشستیم روی مبل..
رسول:جانم بابا..
بابا:ستایش..
ستایش:جونم؟
بابا:چندساله با این پسره در ارتباطی؟
مامان:کدوم پسره؟
بابا:شما چیزی نگو..
ستایش:چند روزه..
بابا:توی چشای من نگاه کن..
ستایش:دوسال..
بابا:تو غلط میکنی که دوسال با یکی رفیق میشی پاشم بزنم تو دهنت
مامان:یکی واسه ی من بگه چیشده؟
بابا:دخترت هوس شوهر کردن کرده..
مامان:یعنی چی ستایش؟
رسول:بابا من خبر داشتم..
بابا:غیرتتو برم من..
رسول:باباجان ستایش بزرگ شده حق داره درباره زندگی خودش نظر بده کارش اشتباه بود میدونم ولی نمیشه که دیگه اینجوری باهاش رفتار کنید!
بابا سرش درد گرفت..
گوشیمو ازم گرفتو رفت توی اتاقم..
زدم زیر گریه رو رفتم توی اتاقم..
هممون رفتیم خوابیدیم..
نصف شب بود که رسول اومد تو اتاقم...
رسول:حال داری بحرفیم؟
من:بله..
رسول:ببین نیومدم نصیحتت کنم فقط اومدم بگم دربارش زیاد فکر کن یکمم ازش دوری کن که بابا آروم بگیره نگرانم نباش من پشتتم..
من:ممنون داداشی...
رسول:الان اشکاتو پاک کن دیگه نبینم گریه کنیا پاشو زشته..
من:چشم...
رسول از اتاق رفت بیرون..
از خستگی زیاد چشام بسته شد..
خوابم برد تا صبح..
صبح بیدار شدم که برم دانشگاه..
رفتم پایین..
بابا:کجا؟
سلام صبح بخیر میرم دانشگاه
بابا:نمیخواد بری زنگ زدم گفتم حالش بده برو تو اتاقت..
رفتم تو اتاقم..
عصبی بودم نه محمدعلی جواب میداد نه بابا میزاشت برم بیرون
#مونا
بعد از جشن با رسول از خونه زدیم بیرون..
من:کاشکی امشب ستایشم به عشقش میرسید..
رسول:میشه دوباره از این باره حرف نزنی..
من:باشه هرچی شما بگی..
بیرون یک بستنی خوردیمو رفتیم خونه
شامخوردیمو خوابیدیم..
#ستایش
اون شب تا صبح دلهره داشتم..
معده درد داشتم..
رفتم پایین دستو صورتمو شستم..
بابا:توهم جوابت نمیبره؟
من:آره..
بابا:خوبی؟
من:آره خوبم..
بابا:برو شاید خوابت برد..
من:شب بخیر..
رفتم روی تخت...
بعداز چند ساعت خوابم برد
#عاطفه(مامان ستایش)
بابا:ستایش رفته؟
من:نه امروز کلاس نداشته ولی هنوزم بیدار نشده..
بابا:پاشو بیدارش کن بسشه ببرمش کارخونه..
من:باشه..
رفتم بالا..
هرچی ستایشو صدا زدم بیدار نشد
من:محموددددددد(باصدای بلند)
با محمود ستایشو بردیم بیمارستان..
هانیه:سلام سلام چیشده؟
من:😭😭😭شروع کردم به گریه کردن..
محمود:بیدار نمیشه🥺
هانیه:نگران نباشید الان میرم پیشش
#هانیه
رفتم بالا سر ستایش..
معاینه اش کردم..
من:اینایی که مینویسمو بزنید توی سرومش..
پرستار:چشم..
اومدم بیرون..
محمود:چیشد؟
من:اصلأ نگران نباشید تا چند ساعت دیگه به هوش میاد..
عاطفه:خداروشکر..
من:من لباسمو عوض کنم برمیگردم اگه کاری داشتید بگید پیجم کنن..
محمود:ممنون..
من:خواهش میکنم..
رفتم سمت اتاقم..
لباسمو عوض کردم..
حامد:دوباره برگشتید؟
من:سلام بله حال دوستم بده آوردنش بهتره که خودم بالای سرش باشم..
حامد:پس یک زحمت بکشید بیاید اتاق عمل..
من:چرا؟
حامد:دکتر فریادی نیومدن نت تنها هستم اگه زحمتی نیست..
من:باشه شما برید الان میام
رفتم سمت مادر پدر ستایش..
من:حاج محمود من یک عمل دارم سریع میام اگه میخواید برید داخل برید ولی کوتاه لطفأ..
محمود:ممنون دخترم برو..
رفتم سمت اتاق عمل..
بعد از یک ساعت اومدم بیرون..
دستامو شستمو رفتم سمت حامد..
من:میخواستم جوابتونو بدم.
حامد:بفرمایید..
من:میشه باهم بیشتر آشنا بشیم؟
حامد:بله..
من:ممنون..
ازش دور شدم..
رفتم سمت ستایش.
بهوش اومده بود..
مامانو باباشم بیرون بودن..
من:یعنی خدابگم لعنتت نکنه من با این همه خستگی نزاشتی برم خونه استراحت کنم تو که میخوای بمیری یک موقعی بمیر که من شبش خوابیده باشم..
ستایش:غر نزن..
من:باید بزنم مامانتو دق دادی تو با این کارات..
محمود و عاطفه اومدن داخل..
من:این دختر خوب ما دیشب یک غذایی خورده که بهش نساخته برای همینم تا صبح از معده درد به خودش پیچیده که بعدشم اینجوری غش کرده
عاطفه:الهی بمیرم برات..
ستایش:خدانکنه..
من:بااجازتون من میرم دکتر شریف همکارم اینجا هستن کاری داشتید بهشون بگید..
محمود:ممنون دخترم..
عاطفه:خیر ببینی مادر..
من:وظیفمه..
از اتاق اومدم بیرون..
من:دکتر شریف..
حامد:بله..
من:میشه بی زحمت هوای رفیقم منو داشته باشید اتاق ۱۰۲ من زود برمیگردم..
حامد:چشم..
من:شرمنده ممنونم..
حامد:خواهش میکنم خدانگهدار..
من:خدانگهدار..
از بیمارستان اومدم بیرون..
بعد یک ساعت رسیدم خونه..
ساعت۶بعدازظهر..
با لباسای تنم خوابیدم..
ساعت۱۲ شب از خستگی زیاد بیدارشدم..
پیام نویسنده:میخوام یکم یزید بازی دربیارم خوبه؟😂
#هناس