#مونا
بعد از جشن با رسول از خونه زدیم بیرون..
من:کاشکی امشب ستایشم به عشقش میرسید..
رسول:میشه دوباره از این باره حرف نزنی..
من:باشه هرچی شما بگی..
بیرون یک بستنی خوردیمو رفتیم خونه
شامخوردیمو خوابیدیم..
#ستایش
اون شب تا صبح دلهره داشتم..
معده درد داشتم..
رفتم پایین دستو صورتمو شستم..
بابا:توهم جوابت نمیبره؟
من:آره..
بابا:خوبی؟
من:آره خوبم..
بابا:برو شاید خوابت برد..
من:شب بخیر..
رفتم روی تخت...
بعداز چند ساعت خوابم برد
#عاطفه(مامان ستایش)
بابا:ستایش رفته؟
من:نه امروز کلاس نداشته ولی هنوزم بیدار نشده..
بابا:پاشو بیدارش کن بسشه ببرمش کارخونه..
من:باشه..
رفتم بالا..
هرچی ستایشو صدا زدم بیدار نشد
من:محموددددددد(باصدای بلند)
با محمود ستایشو بردیم بیمارستان..
هانیه:سلام سلام چیشده؟
من:😭😭😭شروع کردم به گریه کردن..
محمود:بیدار نمیشه🥺
هانیه:نگران نباشید الان میرم پیشش
#هانیه
رفتم بالا سر ستایش..
معاینه اش کردم..
من:اینایی که مینویسمو بزنید توی سرومش..
پرستار:چشم..
اومدم بیرون..
محمود:چیشد؟
من:اصلأ نگران نباشید تا چند ساعت دیگه به هوش میاد..
عاطفه:خداروشکر..
من:من لباسمو عوض کنم برمیگردم اگه کاری داشتید بگید پیجم کنن..
محمود:ممنون..
من:خواهش میکنم..
رفتم سمت اتاقم..
لباسمو عوض کردم..
حامد:دوباره برگشتید؟
من:سلام بله حال دوستم بده آوردنش بهتره که خودم بالای سرش باشم..
حامد:پس یک زحمت بکشید بیاید اتاق عمل..
من:چرا؟
حامد:دکتر فریادی نیومدن نت تنها هستم اگه زحمتی نیست..
من:باشه شما برید الان میام
رفتم سمت مادر پدر ستایش..
من:حاج محمود من یک عمل دارم سریع میام اگه میخواید برید داخل برید ولی کوتاه لطفأ..
محمود:ممنون دخترم برو..
رفتم سمت اتاق عمل..
بعد از یک ساعت اومدم بیرون..
دستامو شستمو رفتم سمت حامد..
من:میخواستم جوابتونو بدم.
حامد:بفرمایید..
من:میشه باهم بیشتر آشنا بشیم؟
حامد:بله..
من:ممنون..
ازش دور شدم..
رفتم سمت ستایش.
بهوش اومده بود..
مامانو باباشم بیرون بودن..
من:یعنی خدابگم لعنتت نکنه من با این همه خستگی نزاشتی برم خونه استراحت کنم تو که میخوای بمیری یک موقعی بمیر که من شبش خوابیده باشم..
ستایش:غر نزن..
من:باید بزنم مامانتو دق دادی تو با این کارات..
محمود و عاطفه اومدن داخل..
من:این دختر خوب ما دیشب یک غذایی خورده که بهش نساخته برای همینم تا صبح از معده درد به خودش پیچیده که بعدشم اینجوری غش کرده
عاطفه:الهی بمیرم برات..
ستایش:خدانکنه..
من:بااجازتون من میرم دکتر شریف همکارم اینجا هستن کاری داشتید بهشون بگید..
محمود:ممنون دخترم..
عاطفه:خیر ببینی مادر..
من:وظیفمه..
از اتاق اومدم بیرون..
من:دکتر شریف..
حامد:بله..
من:میشه بی زحمت هوای رفیقم منو داشته باشید اتاق ۱۰۲ من زود برمیگردم..
حامد:چشم..
من:شرمنده ممنونم..
حامد:خواهش میکنم خدانگهدار..
من:خدانگهدار..
از بیمارستان اومدم بیرون..
بعد یک ساعت رسیدم خونه..
ساعت۶بعدازظهر..
با لباسای تنم خوابیدم..
ساعت۱۲ شب از خستگی زیاد بیدارشدم..
پیام نویسنده:میخوام یکم یزید بازی دربیارم خوبه؟😂
#هناس