eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
402 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
38 فایل
♡به توکل نام اعظمت♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات)✔️ کپی‌ازرمان: لا 😘 خوندن بدون عضویت‌حرام😔 آیدی‌مدیر: @Shadow38
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی نیست؟
کویرو نمیخواید پر کنید؟
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان بذارررررررررر ✧ادمین من نیستم ولی گفتن ان شاءالله آمار به 230تا رسید ادامه رمانو میزارن
سلام ✧علیکم السلام
مدیرو چقد میشناسی؟؟ ✧زیاد نمیشناسمش چون تازه اومدم ولی خوب خیلی دختر عشقیه😍
باح باح جمعتون جمعه😂گلتون کمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هادی اومد داخل.. آستینمو گرفت دنبال خودش کشید محمدعلی:کجا میبریش؟؟ هادی:بریم عقد کنیم تو دعوت نیستی محمدعلی:ستایششششششش(داد) نگاه محمدعلی میکردمو اشک‌میریختم از کنار خواستیم رد بشیم محمدعلی پاشو آورد جلوی پا هادی،هادی خورد زمین.. همینجوری که افتاده بود روی زمین آستین منم گرفته بود.. سریع از پشت یک مردی با تفنگ اومد بالای سر هادی و یک مرد دیگه هم رفت سمت محمدعلی.. فهمیدم پلیسن.. هادیو دستگیر کردند منو محمدعلی هم بردن بیمارستان.. خون زیادی از دستم رفته بود توی آمبولانس بیهوش شدم.. گوشیم زنگ خورد محمدبود.. محمد:سلام محمدعلی و ستایش خانم رو آوردن بیمارستان.. من:سلام باشه.. گوشیو قطع کردم.. رفتم سمت پذیرش.. دیدم محمدعلی رو آوردن.. من:پرستار از پاش خون زیادی رفته ببرینش اتاق عمل دکتر شریف هم خبر کنید پرستار:چشم.. ستایش هم آوردن.. دستش خون میومد.. من:ببرینش اتاق عمل خودم میام بالاسرش.. پرستار:چشم.. وارد اتاق عمل شدم‌.. گلوله رو از دستش در آوردم‌.. بعداز دوساعت اومدم بیرون‌‌.. ستایش بهوش اومد بردنش تو بخش. رفتم سمت حامد.. من:چیشد؟ حامد:خوبی؟ من:آره چیشد؟؟؟ حامد:ببین یکم بهوش اومدنش طول کشیده.. من:یاخدا،یعنی چی؟؟ حامد:بهوش میاد ولی دیرتر.. حامد:به چیزی حساس نیست داروی بیهوشی؟ من:نه یعنی نمیدونم.. حامد:زنگ بزن از مادرش بپرس من:نه نه اصلأ نمیخوام مامانش بفهمه مادرش مریضه گناه داره حامد:باشه دلم لرزید.. من:حامد اگ محمدعلی بهوش نیاد من دیونه میشم محمدعلی داداش نداشتمه..😭😭بعدمحمدرضا فقط اون بود که هوامو داشت🥺 حامد:بهوش میاد غصه نخور بهوش اومدم.. مامانو بابام اومدن بیمارستان.. مامانم گریه میکرد.. بابام سردرد داشت.. بعداز چندساعت.. بابا:بیا این شربتو بخور.. من:نمیخوام بابا.. مامان:بخور جون بگیری.. به زور بهم شربت دادن.. دکتر شریف وارد اتاقم شد‌.. معاینم کرد.. بابا:کی میشه ببریمش.؟ دکتر:امشب باشن فردا دوباره معاینه میشن بهتون میگم.. بابا:ممنون.. من:دکتر؟ دکتر:بله؟ من:حانیه کجاس؟؟ دکتر:حانیه سرش شلوغه میاد بعدأ از اتاق زد بیرون.. حالم گرفته شد.. دلشوره داشتم.. پرستار وارد اتاق شد.. پرستار:لطفأ بیمارستان رو ترک کنید وقت ملاقات تموم شده.. بابا:میشه من بمونم؟ پرستار:شرمنده همه اتاقا خالی شدن تا شب ساعت۹ من:بابا برید خسته شدید.. مامان:آخه من کجا برم🥺 من:برید دیگه..اینجوری بهتره بابا:بریم.. مامان و بابام رفتن‌.. من:خانم پرستار شما بیماری به اسم محمدعلی‌رضایی داشتید؟ پرستار:میشناسیش؟ من:همسرمه.. پرستار:آره داریم،هنوز اتاق عمله.. من:میشه ببینمش؟ پرستار:بهوش نیومده هنوز.. من:دکترش کیه؟ پرستار:دکتر شریف و دکتر کرمی.. من:باشه ممنون.. داروی بیهوشی زدن برام کم کم خوابم برد.
لطفاً خواهشاً رمانو بزارید می‌دونم ادمینش شما نیستید ولی هر کی هس و داره پیام منو میبینه یا به گوشش برسونید یا احتمالا خودش داره میبینه رمانو بزارید لطفاً ✧عزیزم مدیر گفتن ادامه رمان انشاالله آمار که 230تا شد مزارن اگر میخواید آیدی مدیر روی بیوگرافی کانال هست میتونید به خودشون پیام بدین😊
روز هفتم محرم الحرام در کربلا چه گذشت...؟! | @oshagh_reza12📿
خون‌ِطفل‌شیرخوارت‌تااَبدتضمین‌ماست شیعه‌حکم‌بخشِشَش‌رااَزعلی‌اصغرگرفت🖤 | ؏ @oshagh_reza12📿
•♥️🌱▪︎ کرده پنهان به زیر عبا؛ شاه، طفل بی سر خود را یک قدم سوی خیمه ها می‌رفت؛ قدمی سمت لشگر اعدا زیر لب با خودش می‌گفت: چه بگویم به مادرت اصغر؟! که سر کوچکت بر نی؛ می‌رود پیش چشم او بالا😭💔 | ؏ @oshagh_reza12📿