⚪️💫نه برگ گلی به شاخه ها می ماند
🌺💫نه هیچ کسی به جز خدا می ماند
⚪️💫خوش باش وبدی مکن که از ما تنها
🌺💫یک خوبی و یک بدی بجا میماند
⚪️💫تقديم با بهترین آرزوها
🌺💫ایام به ڪامتون
@oshagh_reza12📿
خجسته سالروز ازدواج امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) و روز ازدواج مبارک باد.🌺🌺
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
دیدم که به عرش شور و شوقی بر پاست
برپا گر این بزم شعف ذات خداست
گفتم به خرد چه اتفاق افتاده
گفتا که عروسی علی و زهرا است
سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه مبارک باد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
#ستایش
#پارت_پنجم
آخرش قشنگه🫀
بیدار شدم..
رفتم پایین..
بابا اومده بودخونه..
من:سلامبابا خسته نباشید
بابا:سلام بایدممنون
من:چایی بریزم.؟
بابا:آره ممنون
یک چایی ریختمو نشستم کنار بابا.
من:بفرمایید
بابا:دستت دردنکنه
من:نوش جون
بابا:چندوقتی میخوام بیای کارخونه
من:من؟
بابا:آره کارا یکم زیاد شده چندتا کارگر هم میخوام.
من:یعنی من بیام به عنوان کارگر حاج محمود😳
بابا:نع شما مسئول مالی باش خودمم هستم..
من:چشم،کی بیام؟
بابا:از فردا که کلاس نداشته باشی بیا
من:فردا ساعت۶ میام
بابا:سحرخیز شدی؟
من:واسه بابام از خواب که سهله از زندگیم هم میگذرم..
بابا:برو اینقدر زبون نریز..
گوشیم زنگ خورد..
رفتم توی اتاق..
مامان بود..
من:جونم؟
مامان:سلام،ببین امشب خاله نمیان
من:خداروشکر
گوشی قطع شد
رفتم به بابا گفتم..
اونم ته چهرهی خوشحالی داشت..
زنگ زدم به محمدعلی.
جواب نداد.
پیام دادم سین کرد ولی جواب نداد
نمیدونم چرا اینجوری شده بود
جوابمو نمیداد.
زنگ زدم به هانیه
رفیق باوفام..
من:چطوری تو؟
هانیه:بح دخی حاج محمود چطوری؟
من:یک بار نشد مثل آدم حرف بزنی
هانیه:مگه چیز زشتی گفتم😂
من:بیخیال،چه خبر؟
هانیه:سلامتی شما چه خبر؟
من:باز زحمت دارم برات
هانیه:تو واس من همیشه رحمتی جون؟
من:محمدعلی جوابمو نمیده!
هانیه:از کی؟
من:از صبح..
هانیه:علفی؟بچه،خب شاید کار داشته باشه..
من:چیکارکنم؟
هانیه:تا فردا صبح بیخیالش شو..
من:چرا؟
هانیه:خودش میزنگه کار داره شاید
من:نمیدونم،الان کجایی؟
هانیه:کجا باشم خوبه؟
من:خونه!
هانیه:نه بابا پشت ترافیکم..
من:داری میری کجا؟
هانیه:خونه😂
من:زهرمار نخند دیگه.
هانیه:چرا؟
من:میبینی من دل تنگم..
هانیه:وای معشوق نکشیمون..
من:بس که بیشعوری،کاری نداری؟
هانیه:قربونت خدافظ
گوشیو قطع کردم..
تو ذهنم داشت زندگی مرور میشد..
اعصابم خورد بود..
لباسامو پوشیدم..
من:بابام من حوصلم سر رفته میرم بیرون گشتی بزنم..
بابا:برو کارخونه..
من:باش..
سوارماشین شدم..
چند دقیقهای تو راه بودم..
رسیدم کارخونه..
بوق زدم دروبازکرد نگهبان..
ماشینو پارک کردم.
رفتم پیش کارگرا..
سمت بانوان خیلی خلوت بود..
من:سلام
خانوما:سلام خانم مهندس
من:خسته نباشید کمک نمیخواید؟
خانوما:سلامت باشید ممنون..
من:پس من میرم کاری داشتید بگید
خانوما:چشم..
رفتم سمت آقایون..
داشتن چایی هارو با دستگاه تو کارتون میرختن..
من:شما آقای؟
آقا:موسوی هستم!
من:آقای موسوی لطفأ دستکش هارو زود به زود عوض نکنید..
آقا:چشم..
من:چرا شما کلاه ندارید؟
مرد:خانم مهندس هوا گرمه!
من:مگه کولر ندارید؟
مرد:خراب شده..
من:براتون درست میکنیم ولی ببینم بعدش کلاه ندارید من میدونموشما..
رفتم سمت اتاق بابا..
زنگ زدم به بابا..
من:سلام بابا
بابا:سلام جانم؟
من:بابا زنگ بزن تا من هستم بگو یکی بیاد کولر رو درست کنه که اینا کلاهارو بپوشن..
بابا:باشه پس بشین تا زنگ بزنم..
من:ممنون..
گوشیو قطع کردم..
نشستم روی صندلی..
دوباره زنگ زدم به محمدعلی..
گوشیش خاموش شده بود..
#پارت_ششم
آخرش قشنگه🫀
نویسنده هناس
نگرانش بودم.
مونا زنگ زد..
من:سلام خوبی
مونا:سلام ممنون توخوبی
من:مرسی
مونا:چه خبر؟
من:سلامتی دارم دیونه میشم
مونا:چته باز؟
من:محمدعلی جواب نمیده
مونا:ولش کن پسره بی حیارو
من:هوووو درست حرف بزن..
مونا:همین که توبراش غیرتی میشی برام عجیبه که نشناختیش!
من:چیشده باز..
مونا:عصبی نمیشی؟
من:نه بگو
مونا:اومد از من خواستگاری کردگفت ستایش فقط وسیلهای که من به تو برسم گفت من دوست دارم کاری به ستایشو خانوادشم نداشته باش
من:چرت نگو
مونا:به جون تو یک چیزی هم گفت باورت نمیشه!
من:چی؟
مونا:تلفنی نمیشه بیا حضوری!
من:باش..بیا کارخونه بابام..
بعد از دوساعت مونا اومد کارخونه..
نشستیم..
من:خب بگو..
مونا:آرومی؟
من:میگی یا نع؟
مونا:محمدعلی نامزد داشته
من:چی😳😱
مونا:به جون خودمو خودت چندوقتی بود فهمیدم میخواستم بهت بگم که روزش امروز شد..
من:یعنی چی که نامزد داشته؟
مونا:رابطه محمدعلی و دختره هم مثل رابطه خوشو تو بوده هیچکس خبرنداشته که محمدعلی میره خواستگاری دختره چون سنش زیاد نبوده پدرش میگه باید صبر کنی چندسال دیگه محمدعلی هم قبول میکنه،چندوقتی میگذره که خبردار میشن دختره حاملس..و خب پدره دست دخترشو میگره میره استامبول که کسی از حامله بودنش خبر نشه
محمدعلی هم که بیخیالش میشه...
من:😑نمیدونم چی بگم..
مونا:منکه دیرم شده خدافس..
مونا رفت...
سرم گیج میرفت...
حالم بد بود..
قلبم شکست..
نمیدونم کی بیهوش شدم..
چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم..
مامانو بابام هم بالای سرمن..
از چشای مامان داشت اشک میریخت
بابا سرگردون بود..
تا صداشون کردم برق از چشاشون دیده شد..
بعداز چنددقیقه خانم دکتر اومد بالاسرم..
دکترم هانیه بود..
هانیه:سلام خانم مردم آزار بهتری؟
من:سلام آره..
هانیه:شوکی توی بدنت وجود داره که امشب تحت مراقبت باشی بهتره
مامان:پس من پیششم..
هانیه:نه نیازی نیست من امشب شیفتم خودم هواشو دارم
مامان:زحمتت میشه!
هانیه:نه بابا این چه حرفیه.
ساعتای۷ شب بود..
مامانو بابا رفتن خونه.
هانیه:چه غلطی کردی باز؟
من:هیچی فقط چیزایی شنیدم که شاخ درآوردم..
کل داستانو واس هانیه تعریف کردم..
اونم ناراحت شد..
تاصبح تو فکر محمدعلی بودم..
نمیدونستم الان کجاس که جوابمو نمیده..
صبح بود حدودای ساعت۱۱
هانیه اومد پیشم..
هانیه:بلندشو ببرمت خونتون منم خستم..
من:باش..
حاضرشدم..
رفتم خونه...
دارو بیهوشی زده بودم حال بد بود دوباره خوابیدم...
قرار عاشقی
۹روز تا عید قربان 😍
۱۹روز تا عید سعید غدیر خم 😍
۳۰ روز تا محرم الحرام ۱۴۴۶ه.ق💔🥺
۸۰روز تا اربعین حسینی 💔🖤🏴
۲۱روزمانده تاانتخابات ریاست جمهوری🥺
سلام رفقا چطورید
اومدم با یک چالش جدید😎
یک کلیپ میزارم شانسی اسکیرین شات بگیرید
بعد عکسی که گرفتید رو بفرستید پیوی من👇👇
میخوام عیدی بدم😁ناقابل
بیاید پیوی کارتون دارم😉
آیدیم
https://eitaa.com/azaxaxgdn