eitaa logo
ܮܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܝ‌ضߊ
226 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
579 ویدیو
33 فایل
♡~بسم الله الرحمن الرحیم~♡ «شاه‌پناهم‌ بده غرق گناه اومدم» کپی:آزاد(باذکرصلوات) کپی‌ازرمان:آزاد خوندن بدون عضویت‌حرام آیدی‌مدیر: @Shadow38 لینک ناشناسمون:https://daigo.ir/secret/980451179 کنارهم تصور کنیم که گوشه‌ای از حرم آقاییم‌وباهاش حرف میزنیم🥺
مشاهده در ایتا
دانلود
فردا از هشت صبح تبلیغات ممنوعه❌ اگه فردا کانالتون فیلتر شد نگید ایتا مخالف یا پزشکیانه ها😂 از فردا ساعت هشت صبح هرررر تبلیغی چه به نفع نامزد خاص چه به ضرر نامزد خاص منتشر بشه کانال میشه‼️ این اولتیماتوم ایتاست ، ادمین های کانال های تحلیلی ، جدی بگیرید🚨 🔰فوت و فن ایتا در ایتافن ⚙@eitaafan
فردا کانال تعطیل هست هیچ فعالیتی صورت نمیگیره ممنون از صبوری تون عزیزان دل 🙏 ادمین های عزیز فعلا دسترسی هاتون غیر فعال میشه براتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر هفته رسید.. خونه بودم.. حاضر شدم.. سوار ماشین شدمو رفتم خونه حامد اینا‌... بله رو گفتمو تموم شد.. حامد:بزنیم بیرون؟ من:بزنیم.. سوار ماشین شدیمو زدیم بیرون.. حامد:کجا بریم؟ من:امممم هرجا خودت میگی حامد:بریم ببینیم به کجا میرسیم من:بریم.. رفتیم توی یک جنگل بزرگ.. فرش پهن کردیمو نشستیم روش.. حامد از صندق عقب ماشین یک سبد پر از چیز میز آورد‌. من:اینا از کجا؟ حامد:دزدی کردم😂 من:نمکدون کی بودی تو😂 حامد جوجه هارو گذاشت رو آتیش من:یک عکس بگیریم؟ حامد:بگیریم.. چندتاعکس گرفتیمو جوجه ها آماده شد.. حامد:به‌به ببین حانیه خانم تو خیلی لیاقت داریا.. من:چرا؟ حامد:چون دستپخت منو میخوری من:😂وای چقدر من خوشبختم.. غذاروخوردیم.. حامد:نوشابه یا دوغ من:دوغ حامد:شرمنده فقط آب داریم من:چرا میپرسی خب؟ حامد:انتظار داشتم بگی آب😂 من:😂😂😂 حامد در شیشه آب رو باز کرد ریخت روم.. من:خیلی علفی.. از جاش بلندشد.. منم دنبالش کردم که خیسش کنم بعداز چندساعت سوار ماشین شدیمو رفتیم‌سمت خونه.. من:الان که دیروقته بیا بریم خونه ما حامد:قربونت میرم بیمارستان من:نترس دوتا اتاق دارم شما بری تو یکیش‌‌ حامد:نه ممنون.. من:بزنمت؟برو دیگه.. حامد:باشه.. رفتیم خونه من‌.. من:خوش اومدی حامد:قربونت.. من:این اتاق تقدیم به شما.. حامد:ممنون.. من:چیزی خواستی بدون تعارف برداذ حامد:ممنون‌.. لباسامو عوض کردمو رفتم توی اتاق خوابیدم.. صبح شد.. ساعت۴صبح بیدار شدم.. رفتم تو آشپزخونه.. صبحونه درست کردمو دیدم حامد بیدارشد.. حامد:صبح بخیر. من:سلام صبح شماهم بخیر حامد:چرا زحمت کشیدی من:نه بابا‌چه زحمتی بفرمایید صبحونه رو خوردیمو رفتیم بیمارستان. دم در بیمارستان رسیدیم.. من:عزیزم میشه جدا بریم داخل؟ حامد:آره هرجور تو راحتی‌.. جدا رفتیم داخل اول من رفتم بعد از چند دقیقه حامد محمود:ستایش حاضری؟ من:آره بابا حاضر شدم.. محمود:برو‌خوش بگذره من؛تنها چه خوشی😔 محمود:برو بچه پرو ادا بچه خوبارو در نیار بابارو بوسش کردم‌.. رفتیم فرودگاه.. بابا رفت خونه.. منم مثلأ رفتم دبی.. تاکسی گرفتمو رفتم سمت خونه محمدعلی.. زنگ درو زدم‌... جواب داد.. من:درو باز کن. آیفونو گذاشت.. دستمو گذاشتم روی زنگ و گفتم اگه نیای آبرو ریزی میکنم.. درو باز کرد.. رفتم بالا.. محمدعلی:چرا میای اینجا؟ من:چون نمیتونم نفس بکشم چون نفسم بند اومده..😔من بدون تو نمیتونم زندگی‌کنم بعد تو اینجوری رفتار میکنی؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟ حرف بزننننننن محمدعلی:آروم حرف بزن من نمیدونم به چه زبونی بگم از تو بدم میاد.. من:بگو به جون مامانم..بگوووو محمدعلی:برو بیرون.. من:گفتم. بگوو محمدعلی:من قسم الکی نمیخوردم ستایش بزن به‌چاک.. من:باشه. محمدعلی:دوست دارم ولی نمیخوام عذاب بکشی.. من: من عذاب نمیکشم.. گوشیمو در آوردم.. زنگ زدم به بابام محمود:جانم بابا من:بابا من محمدعلی رو میخوام من‌دوسش دارم باید امشب بیاد خواستگاری بله رو میگیمو قرارمدار هارو میزاریم.. محمود:ستایش تو چی میگی؟ولش کن اونو.. من:من دوسش دارم.‌ محمود:وقتی برگشتی حرف میزنیم من:رفتنی در کار نیست که برگشتی داشته باشه من تا چند دقیقه دیگه خونه هستم... گوشیو قطع کردم‌‌.. از خونه محمدعلی زدم بیرون..
شب شد‌.. رفتم سمت اتاق حامد.. در زدم جواب نداد.. وارد شدم.. دیدم روی تختی که برای بیمارا هستش خوابیده‌.. دیدم پتو نداره رفتم از اتاقم یک پتو کوچیک آوردم انداختم روش‌.. زنگ زدم به ستایش.. من:چطوری‌تو؟ ستایش:قربونت توچطوری؟ :خوب کجایی ستایش:دارم‌میرم خونمون با بابام حرف بزنم‌.. من:درباره؟. ستایش:اینکه محمدعلی باید بیاد خواستگاری منم جواب بله بهش میدومو مراسم های عقدو میزارید.. من:یاخدا موفق باشید.. ستایش:قربونت من:هرچی شد بهم بگو ستایش:باش کاری نداری؟ من:قربونت خدافظ.. ستایش:خدافظ گوشیو قطع کردم.. تو اتاق نشسته بودم که یکی در زد من:بفرمایید وارد شد حامد بود حامد:اجازه هست؟ من:اجازه ماهم دست شماس بفرمایید حامد:ممنون بابت پتو.. من:خواهش میکنم.. حامد:حالا چرا پتو اینجا داری؟ من:یکوقتایی حسش که نبود یا اینکه مریضی داشتم مثل رومیسا کوچولو پیشش میخوابیدم که تنها نباشه😔 حامد:خدابیامرزتش.. من:هعیی.دنیا خیلی بی رحم شده حامد:خیلی.. من:شما چند سالته؟ حامد:😂😂😂سوال خوبی بود من:واقعأ منو شما هم عقد کردیم ولی سنامونو نمیدونیم😂 حامد:من۴۳سالمه وقت کمی دارم من:پس اختلاف سنی زیاد داریم حامد:چرا؟ من:من۳۴سالمه حامد:باورم نمیشه من:همچنین😂 حامد:من که پیر شدم من:یعنی سال دیگه میشه۴۴😂 حامد:بله،یعنی موقعی که یک بچه داشته باشیم سن من میشه۵۰😂 من:اون‌موقع میشید بابا بزرگ😂 حامد:اشکال نداره‌.. قهوه ریختمو یک لیوان دادم به حامد یکیشم خودم برداشتم.. رسیدم‌خونه محمود:چرا نرفتی؟ من:اومدم حرفامو بزنم،بابا احترامتو دارم‌خودتم میدونی چقدر دوست دارم پس ازت خواهش میکنم بزار من با محمدعلی ازدواج کنم من دوسش دارم... محمود:باشه قبول ولی اگه روزی اشتباه کنی خودم خاکت میکنم‌‌.. باحرف بابا دلم ریخت.. من:باشه قبول.. از خونه زدم بیرون.. یکدفعه از پشت سر یکی دهنمو گرفت و پرتم داخل ماشین.. سیعمو کردم جیغ بکشم ولی نتونستم کم کم باچیزی که جلوی دهنم بود بیهوش شدم‌.. توی کارخونه بودم که گوشیم زنگ خورد من:بله؟ ناشناس بود.. مرد:اگه دخترتو سالم میخوای این کارایی که میگمو انجام میدی اینم بگم که پای پلیس درمیون باشه دیگه دخترتو نمیبینی.. محمود:چی میگی تو؟تو کی هستی؟الوووووووووووو گوشی قطع شد.. برام پیامکی ارسال شد.. حاج محمود تموم داراییت باید فرستاده بشه برای نجات جون دخترت تا پیامو خوندم بدنم سست شد قلبم درد گرفت افتادم روی زمین.. چشم باز‌کردم دیدم بیمارستانم.. هانیه بالا سرمه.. قضیه رو براش گفتم‌.. هانیه از اتاق رفت بیرون و هیچ حرفی نزد.. ماجرا رو شنیدم.. سریع زنگ زدم به‌محمدعلی‌.. بهش گفتم چیشده.. محمدعلی:به هیچکس هیچی نمیخواد بگی خودم پیگیر میشم.. من؛منو از خودت بی خبر نزار محمدعلی:باشه.. محمود رو آروم کردم‌... هرچی به‌گوشی ستایش زنگ میزدم جواب نمیداد‌.. نگرانش شده بودم.
چشم‌باز کردم دیدم روی یک صندلی نشستم دستو پاهام بستس از لبم‌خون میریزه‌‌ روی شلوارم داد زدم کمکککککککک کمککککک مرد از پشت سرم اومد داخل مرد:تلاش نکن اینجا کسی صداتو نمیشنوه‌.. من:تو کی هستی؟از جون من چی میخوای؟ مرد:میفهمی.. رفت بیرون.. صدای در محکم توی سرم می پیچید حالم بده.. بعداز چند دقیقه دوباره اون مرده اومد داخل.. یک زنم همراهش بود معلوم بود بارداره زنه اومد جلوم چندتا زد توی صورتم با پاش صندلیمو پرت کرد منم افتادم مرده بلندم کرد.. مرده زنگ زد به بابام بابام جواب داد بابا:یک مو از سر دخترم کم بشه پدرتو درمیارم اینو بفهم مرد:تا فردا صبر میکنم پولو آوردی که آوردی نیاری باید بیای جنازشو ببینی گوشیو قطع کردم.. زن:میخوای بکشیش؟ مرد:نه میخوام ازش استفاده کنم میخوام نوازشش کنم میخوام دست بزنم به صورتش.. زن:میفهمی چی میگی؟. مرد:آره چرا نفهمم دوسش دارم. زن:حیون این بچه توعه که تو شکم منه.. مرد تفنگشو از جیبش در آورد گرفت سمت زنش.. تا خواست تیر بزنه پریدم جلوش... دستم زخمی شد.. مرد:چه عجله ای داری تو واسه مردن.. یکدفعه زد به شکم زنش.. زنش افتاد.. مرد رفت سمتش.. مرد:از تو بچتو امسال تو بدم میاد آدمای کثیف نحسی هستین یک تیر هم در مغزش زد.. زن مرد.. جیغی بلند کشیدم رفتم سمت زن.. داشت جون میداد که ازم عذرخواهی کردو حلالیت گرفت.. کم کم چشاش بسته شد مرد لباسمو گرفتو چسبوند به دیوار صورتشو آورد سمت صورتم من:به خدا قسم اگه به من بخوری کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت عر بزنن.. با دست دردناکم با پای راستم محکم هولش دادم سمت دیوار.. پرتش شد خورد به دیوار.. سرش ضربه دید مرد:برمیگردم من:بچرخ تا بچرخیم.‌ چندساعتی گذشت خبری از هیچکس نبود.. دستم درد میکرد خون زیادی ازم رفته بود.. گرسنه بودم تشنه بودم درد داشتم.. کم کم بیهوش شدم.. وقتی بیدار شدم دیدم مرده جلوم نشسته و نگام میکنه زنگ زد به بابام مرد:چیشد؟ بابا:آمادس آدرس بده.. مرد از جاش بلند شدو رفت بیرون.. از کنار صدایی شنیدم دای پیس پیس بود به سختی پشتمو نگاه کردم دیدم محمدعلیه آروم بهم گفت اینجا دوربین داره ساکت.. به صورت غیر مستقیم بهش گفتم. آخه چرا اومدم چرا جونمو به خطر انداختم برم برو برم😁 چند دقیقه ای گذشت.. محمدعلی یواش اومد سمتم.. از پشت دستامو باز کرد‌‌.. تا دستامو باز کرد مرد وارد شد‌.. مرد:دستاتو کی باز کرد؟. یکی زد توی گوشم.. با گوشیش همه جارو دید زد.. محمدعلی رو دید.. محمدعلی فهمید و از پشت سر پرید روش..
🕗 دعای فرج را زمرمه کنیم... إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ . يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ . يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ. @oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ اگرَم اجل ندهد امان به محرمت برسم حسین (ع) تو امان بده که به روضه‌ی تو بگیرد این نفسم، حسین (ع) @oshagh_reza12📿
به‌فدای‌چشمانت‌🥺♥️ اینجا‌جای طرفدارای‌المیرا‌‌دهقانیه😎 عاقا نبینم بچمو چش بزنیدا🤍🖤 بچم نازه... گوگولیه... تو لحظه گرگ و میش هم درخشید💗✨ پشید بیاید اینجا یکم قربون صدقش بریم🌚 https://eitaa.com/Elmira_Dehghan
رفقا کانال خودمونه حمایت کنید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 شب و روز اول محرم را در تصویر بالا 👆 💌برای دوستانتان ارسال کنید و در ثواب اعمال آن شریک شوید. 🖤 @oshagh_reza12📿
سلام من به محرم به حال خسته زینب به بی نهایت داغ دل شکسته زینب @oshagh_reza12📿
سلام ظهر تون بخیر پروفایل کانال تغییر کرد گم مون نکنید
سلام ظهر تون بخیر ماه محرم تسلیت عرض می کنیم خدمت تون 🖤 آمار 230 شدیم پارت میدیم خدمت تون 🍀
✨خدایا 🌙به حرمت این شبهای ✨عزیزانم را دربهترین 🌙و زیباترین و پر‌آرامش ترین ✨مسیر زندگیشان‌ قرارده! 🌙مسیری که ✨خوشبختی و آرامش 🌙و خوشحالی قلبی را ✨درلحظه لحظه 🌙زندگی‌شان بچشند.. شبتون حسینی 🌙