eitaa logo
عشاق شهادت:))🇵🇸
566 دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
170 فایل
‹ ﷽ › شروع نوکریمون: 1403/3/3 تجربہ‌بہم‌یا‌دداده‌ڪہ... برا؎اینڪه‌طلب‌شہادت‌ڪنۍ، ‌نبایدبہ‌گذشتہ‌خودت‌نگاه‌ڪنۍ...! راحت‌باش!نگران‌هیچۍنباش!!🌙💔 کپی حلاله مومن😎 مدیر ارتباطات: @Reyhaneh_Zahra3 ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17227708314898
مشاهده در ایتا
دانلود
| غیـر قـابل بخشش 🥀 | آرمان از غیبت‌کردن و دروغ‌گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن مفصل توضیح می‌داد... او اشاره می‌کرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است! او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند.‌.. اگر ادامه می‌دادند، آرمان آن جمع را ترک می‌کرد. • به روایت مـادر شهیــد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ +اون‌یه‌قهرمان‌بودش‌... و‌قهرمانم‌هست‌ _بزرگ‌شدی‌میخوای‌شبیه‌داداشت‌بشی؟ +آره! ولی‌نمیتونیم‌مثلِ‌خودِ‌داداش‌شیم‌ _چرا؟ +چون‌اون‌اسطوره‌بود‌! _دلت‌برا‌ی‌داداشت‌تنگ‌شده؟ +آره‌...💔 پ.ن: بغضِ‌صداش🥲 _محمدامین‌برادرِ‌شهید شهید آرمان علی وردی
✨ |کمک‌به‌مردمِ‌سیل‌زده‌راالویت‌خودش‌قرار‌داد| یک خاطره هم که از آرمان داریم و به همان سال‌های نوجوانی‌اش مربوط می‌شود، در ارتباط با سیل لرستان است. آرمان سال آخر تحصیلش در دبیرستان را می‌گذراند که در استان لرستان سیل آمد. آرمان هم از آنجا که در مسجد رشد کرده بود و یک نوجوان هیاتی و بسیجی بار آمده بود، وقتی از ماجرای سیل باخبر شد، با دوستاش و با هزینه شخصی، برای کمک به منطقه سیل‌زده رفتند. این در شرایطی بود که آرمان سال آخر تحصیلش را می‌گذراند و خود را برای کنکور آماده می‌کرد. زمانی که هر دانش‌آموزی تمام تلاش و فکرش را وقف درس و مشق کرده بود، آرمان کمک به مردم سیل‌زده لرستان را اولویت خودش قرار داد. البته وقتی هم که از مناطق سیل زده برگشت، درسش را خواند و در رشته مهندسی عمران پذیرفته شد. _به‌روایت‌ازپدرِ‌بزرگوارِ‌شهید شهید آرمان علی وردی
|علاقه‌به‌ورزش‌های‌مختلف‌| آرمان به ورزش علاقه زیادی داشت. معتقد بود آدم هم فکری و هم جسمی باید رشد کند و به همین خاطر ورزش کشتی و شنا را دنبال می‌کرد. حتی در رشته شنا مدال قهرمانی دارد. جالب است بدانید که به مکعب روبیک هم علاقه و در درست کردن آن مهارت داشت. چند وقت قبل بود که ۵۰ نفر از روبیک‌باز‌ها در برج میلاد تصویر آرمان را با ۶ هزار مکعب روبیک درست کردند. نکته جالبی که وجود داشت این بود که عوامل این کار اطلاعی از علاقه و مهارت آرمان در روبیک نداشتند. اول قرار بود با گُل این کار را انجام دهند، اما موفق نشده بودند. بعد تصمیم گرفتند با مکعب روبیک این کار را انجام دهند و در نهایت تصویر آرمان را طراحی کردند. بعد هم به صورت نمادین، برای جای‌گذاری آخرین روبیک، از مکعب روبیک خود آرمان استفاده کردند. _به‌روایت‌‌از‌پدرِ‌بزرگوارِ‌شهید شهید آرمان علی وردی
|انگشتر...| موتور آرمان‌ را دزدیده‌ بودند. چند روز قبل‌ از شهادتش‌ دنبال‌ وام‌ بود‌ تا برای‌ خودش موتور بخرد؛برای‌ ڪمڪ‌ هزینہ‌ هم میخواست‌ انگشترش‌ رابفروشد. هربار ڪہ‌ قصد این‌ ڪار را میڪرد می‌گفت:[دلم‌ نمیاد این‌ انگشتر رو بفروشم،بہ‌ همہ‌ ضریح‌ها متبرڪش‌ ڪردم] -آخرِسرهم‌باانگشترش‌روضہ‌هارا برای‌مازنده‌ڪرد‌ . _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
|گریه‌ای‌ازجنس‌عشق‌به‌مادر| فاطمیه رو یادمه، بلند بلند برای مادر گریه می‌کرد. فقط کسی که روضه رو کلاس درس ببینه می‌تونه در دفاع از ولی جان بده. _چادر خاکیِ مادر به من آموخته است مرد میدانِ بلا باشم و جان هدیه کنم _به‌روایت‌ازرفیقِ‌شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|خصلت‌های‌شهید‌آرمان| آرمان بچه که بود ازش می‌پرسیدم می‌خوای چیکاره بشی؟! می‌گفت: بزرگ شدم میخوام معروف شم و با مقام شهادت هم معروف شد _به‌روایت‌از‌دوستِ‌شهید‌
|دعاکنیدشهیـدبشم...| یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمی‌دونستند... به‌روایت‌ِیکی‌ازمتربی‌های‌شهید
|علاقه‌به‌حضرتِ‌آقا| همیشه سخنرانی های حضرت آقا را گوش می کرد ‌و ‌برای عمل به آنها فکر میکرد. وقتی نوجوان بود در جریان انتخابات سال ۹۶ حقانیت و مظلومیت رهبری را درک کرد و کم کم سیر خودش را شروع کرد. همیشه یک عکس از رهبری و حاج قاسم داخل اتاقش داشت. _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
༻⃘⃕࿇ 🌸🍃 یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می‌بست. یک بار به او گفتم: اینجا دیگه چرا می‌بندی؟ اینجا که پلیس نیست! گفت: می‌دونی چقد زحمت کشیده‌م با تصادف نمیرم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|علاقه‌به‌حضرتِ‌رقیه(س)| آخرین سفری که با هم رفتیم ، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️ _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|علاقه‌به‌حضرتِ‌رقیه(س)| آخرین سفری که با هم رفتیم ، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود...🥀 شهیدآرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️‍🩹 _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
| آرمــٰانم هســت؟! | هرکس می‌خواست بیاد خونه خواهرم یا جایی می‌رفتن، می‌پرسیدن: «آرمانم هست؟» از بس خوش‌اخلاق و شوخ بود. وقتی که آرمان توی جمع بود، به همه بیشتر خوش می‌گذشت... _به‌روایت‌ازخاله‌شهید 🌱
|هم‌سفر خوش‌‌خنده‌ی ما...| آنقدر شیرین صحبت می‌کرد و خوش‌صحبت بود، که همه ما لذت می‌بردیم وقتی می‌خندید و حرف می‌زد. کربلا که رفته بودیم، با این که درست نمی‌توانست منظورش را به عراقی‌ها برساند، ولی آنقدر قشنگ و با خوش‌رویی صحبت می‌کرد که عراقی‌ها هم دوست داشتند بیشتر با او ارتباط بگیرند. شاید حرف هم را درست نمی‌فهمیدند؛ ولی سربه‌سر هم می‌گذاشتند. عراقی‌ها از آرمان بیشتر از ما خوششان می‌آمد؛ از بس که خوش‌خنده بود... _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
|نمازشب| طلبه هم حجره ای شهید آرمان می‌گوید درمدتی که ما در حجره با هم بودیم شبی نبود که شهید علی وردی سحرگاه برای نماز شب بیدار نشود و این طور می‌شود که خدا شهید علی وردی را سر دست بلند می‌کند و به عنوان یک الگو به همه نشان می‌دهد و او دل چند میلیون آدم را متوجه خودش می‌کند.
|آخرین‌جشنِ‌تولد| داداش کوچک آرمان تعریف می‌کند: «خستگی برای داداش معنا نداشت. وقتی به حوزه رفت، فقط هفته‌ای ۲ روز می‌آمد خانه. با این که درس‌های حوزه خیلی زیاد بود، اما شب‌ها که همه خواب بودند بیدار می‌ماند و آن‌ها را انجام می‌داد. نمی‌خواست مامان و بابا ناراحت شوند.» او یاد آخرین جشن تولد آرمان می‌افتد و می‌گوید: «آخرین جشن تولدش از او پرسیدیم چه آرزویی داری؟ چیزی نگفت. کمی بعد آرام به مادرم گفته بود «شهادت». _به‌روایت‌از‌برادرشهید،محمدامین
~°•°🪴•° شیخ جعفر شوشتری یک روز بالای منبر فرمودند: «بوی کهنه‌ی سوخته می‌آید» همه همهمه کردند و دنبال این بودند که ببینند کجا آتش گرفته است. بعد فرمودند: «شیخ جعفر کذاب به شما گفت بوی کهنه سوخته می‌آید، همه باور کردید؛ ولی یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر صادق آمدند و گفتند: جهنم حق است، گناه نکنید، کدامتان باور کردید؟!» 📚 گفته‌های آن بزرگوار (آیت الله مجتهدی)، علی عزلتی مقدم، ص۲۴
✨ |غیرقابل‌بخشش...| آرمان از غیبت کردن و دروغ گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن توضیح مفصل می‌داد. او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. اگر ادامه می‌دادند، آن جمع را ترک می‌کرد‌. شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ _عمرِ شهید آرمان کوتاه بود ، اما با کیفیت بود! _ آرمانِ عزیز یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هاش غزه و فلسطین بود ... _به‌روایت‌از‌دوستِ‌شهید 🌹 🕊 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهش گفتم: راضی ام شهید شوی ،ولی الان نه! توی پیری. محمدحسین گفت: لذتی که امام حسین علیه السلام بُرد ،حبیب نبُرد... 🌱 مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمزها این بود: محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم‌خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق می‌داد و تو باید قبول می‌کردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی قرارداد که تمام می‌شد و خانه را که می‌خواستیم عوض کنیم بعضأ عکس‌ها هم نو می‌شد، یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس‌های بیشتری را می‌تواند در خانه جا بدهد. ♥️ راوی: همسر شهید
... 🔸بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش می‌کردم، می‌گفت: میل ندارم،یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را روزه می گرفت چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود ،همہ گردان می‌دانستند محسن اهـل نمـاز و گریه های شبانه بود.
من اجازه نمی‌دادم شهید خیزاب زمانے ڪه محاسن خود را اصلاح می‌ڪنند آن را دور بریزند و نگه می‌داشتم تا در آب روانے بریزم، چند بارے قبل از شهادتشان فرصت نشده بود که برویم و محاسنشان را دور بریزیم محمدمهدے این مسئله را می‌دانست ، یک روز ڪه با گریه از من اصرار ڪرد آن‌ ها به پسرمان دادم ڪه ببیند و به محض دیدنشان گریه‌اش شدت گرفت و ساعت‌ ها روے آن‌ها خوابید تازه آن لحظه من روضه حضرت رقیه(س) را درک ڪردم ڪه لحظه‌اے ڪه ایشان طلب پدر ڪرد سر پدر را برایش بردند.💔🥀 ♥️🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂 🔻ایام شباب محرم سه سال پیش هیئت شباب المهدی، بوستان رازی با آرمان علیوردی اون ایام ایامی بود که روضه‌ها تعطیل شد، فقط فضای باز آزاد بود، هر روز ۴ ساعت برنامه داشتیم و من به شدت خسته می‌شدم ولی آرمان هم قبل هیئت خودمون هم بعد هیئت خودمون می‌رفت و روضه‌های دیگه رو شرکت می‌کرد می‌گفت خادمی کردیم بریم روضه هم بشنویم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ _عمرِ شهید آرمان کوتاه بود ، اما با کیفیت بود! _ آرمانِ عزیز یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هاش غزه و فلسطین بود ... _به‌روایت‌از‌دوستِ‌شهید 🌹 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دوست شهید نوری: یک روز قبل از سالگرد شهادت بابک بود. هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتونستم خودم را به مراسم برسانم. از این که کارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم. به خودم میگفتم شاید بابک دوست ندارد به مهمونیش برسم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلی بی معرفتی ، دلت نمیخواهد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم. توی همین فکر ها بودم که خوابم برد. خواب بابک را دیدم: بهت زده شده بودم زبانم بند امده بود. بابک خونه ی ما بود. میخندید میگفت: چرا ناراحتی؟! گفتم:بابک همه فکر میکنن تو مردی. گفت: نترس، اسیر شده بودم ازاد شدم. با هیجان بغلش کرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید بابک نمرده.اسیر بوده. بابک گفت: فردا بیا مهمونیم. گفتم : چه مهمونی؟! گفت: جشن سالگرد ازادیم. گفتم : یعنی چی؟ گفت:جشن ازادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع به گریه کردم.از شدت اشک صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشمام پر از اشک نماز صبح خوندم. برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد و‌نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد بابک. گفتم بابک خیلی مردی.. 🦋💙 🌹