eitaa logo
ᬉداࢪاݪقرار
99 دنبال‌کننده
936 عکس
482 ویدیو
16 فایل
{بسم‌رب‌الزهرا‌} #نون.وَالقَلَم‌ِوَمایَسْطرون :) سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد و سوگند به شب و به معراجِ محمد"صل الله علیه و آله"و رازهایش!✨ و سوگند بہ حوریہ‌ای اهل زمین و دلۍ حوالیہ آسمان!💚 و سوگند به شمیم گل های یاسِ پرپر در این روزهای مه‌آلود :)
مشاهده در ایتا
دانلود
ᬉداࢪاݪقرار
توجه توجه طاقت ندارید ... چند تا جوون برا امنیت الانمون پر پر شده .!؟؟
ᬉداࢪاݪقرار
یه بارم که شده... به امنیتی که داریم عمیق فکر کنیم!! فقط نگاه گنگ دختر💔
ᬉداࢪاݪقرار
حقیقته اما ... 😊
"🌱":) ✨نباید منتظــــر شرایـــط خوب و مسـاعد بـاشـیم تا به اصلاح نفس بپردازیم و برنامه های زندگے خود را در جهت تقرب به خدا مرتب کنیم. ☘این یک فریب است که انسان، برنامهـــــ ریزے و اقدامات منظــــم خود برای تـــقرب و اصلاح نفس را به شرایــط خوبے موکول کــند کـــہ هرگز پیش نمی آید. ✨زندگی حضور در همین "به هم ریختگے"هاست.
ᬉداࢪاݪقرار
پا به پات تا بهشتم میاد ...🙃 #اللهم‌ارزقنا‌همچین‌رفقایی 💔 #استوري
برا رفاقت کن ... بخاطر خودش معرفت بزار!! ولی سعی کن نیتت خالص باشه برو ببین واقعا تمام حرفا و کارات تو رفاقت مورد پسند خدا هست .!؟ اگر اخلاص نداشته باشی تو رفاقت های خدایی ات... فقط و فقط چهره این مدل رفاقت های دلبرو زشت کردی تو چشم بقیه!! مطمعن باش جوابشم اون دنیا میگیری 🙃🖤
🌱 گردش‌خون‌در رگ‌هاۍزندگي‌ شيريـــن‌استـــ؛ اماريختن‌آن‌در پاۍمحبوب‌ شيريـــن‌تراستـــ؛ ونگوشيريـــن‌تر، بگو"بسياربسيارشيريــــــن‌تر" 🖤
ᬉداࢪاݪقرار
آقا چیڪار ڪردیم مگہ از ما حَــــرمتو گرفتے؟! جان مادرتـ زهــــرا راه حــرمتو باز کن اگہ نیایم حرم میـــــمیریم 😣💔
بہ‌قولِ‌ ↓🌱 توبا‌اینکہ‌استغفار‌و‌شــفاعت‌امام زمانت‌پشت‌سرت‌هست، اینے!؟... ...
🌱 اگر طالب بدان نماز خوبه اول وقت باشه🌱 وگرنه همه بلدن... اول غذا بخورن... اول یه دل سیر چت کنند...📱 اول بخوابند... خلاصه اول همه رو انجام بِدن‌..بعد نماز بخونن....😑 کسی که دنباله باید از تموم تعلقات دنیادست بکشه...🌱 ..
🌱 دعاےهرروزماه‌صفر 🙃
🌱 بہ‌خودمون‌مغرورنشیم‌ ..!
دوازده‌روزتا...(:"💔
ᬉداࢪاݪقرار
دوازده‌روزتا...(:"💔
آخ‌خداصبربده‌بہ‌دلامون..😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ سوے تـو قـدم قـدم بہ مـوے تـو قسم قسم منم ببر حـــرمـ حــــرمـ 🖤
رمان 🖤
🌺 _مامان... +همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها.رفتارت اصلا درست نبود.تکرار نکن کارت و _چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم.گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود. عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم. حالا از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! شب اول قبرش بود .همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون.بلند بلند قران بخون.شب اول قبر تنهام نزار. همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم. دوتا دستام رو هم باز کرده بودم . من،بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم. حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم. جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحدگذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش.. ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و بالبخند جواب میداد: جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد. میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیدادفکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده اقامحمدباورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرادیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم ازهمچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون توچجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات ازجلوچشام نمیره محمد کاش یه باردیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شدچرا نیستی بگی ازکجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمدمن به خاطر تو زهرایی شدم محمدمگه توبه من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببرپیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم اقا محسن داشت قران میخوندکه تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبرنزارین ومزار درست نکنین همین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشرشرمنده ی مادرم زهرا بشم!آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکاموبشمرم قطعا عددکم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم اوردم!پیشونیموبه خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت : +راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشوکردتو جیبش و یه چیزی ازتوش دراوردکه چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت +بفرمایین اینم ازشفاعتنامتون کاغذو ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو ازدستم گرفت وشروع کرد (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که درصورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و روسولش واهلبیت بزرگوارش بکنم یاعلی امضا،یادت نره لایوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شدجمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکردولی من نمیفهمیدم مفهومشو! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذو از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشوددار و ندارم سخت است! کتاب رو بستم وچراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیوانقدردوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها روازسرم بیرون کنم و بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید وعذر خاهی میکرد اخه ایناچه میفهمن وقتی همه ی سهمت ازداشتن پدریه چندتافیلم چنددقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختربچه ی نه ماهه روبزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن ازنگاهای پر دردیه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا! اینااصلاچه میفهمن بدون پدر،بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدرقدکشیدن یعنی چی؟همه وهمه ی اینا بدون وجودپدر تو همه ی مراحل زندگیت یعنی چی؟
🌺 اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه . یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ... اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر! اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده اه من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت‌ کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد +زینب؟ ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم _سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ +علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم خداخواهی بود اینجا پیدات کردم _عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ +بیا بشین تو ماشین بهت میگم _عه اخجون ماشین داری؟ +اره بیا پشت سرش حرکت کردم امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم‌ دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ... قدشم خیلی بلند بود یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم _خب تعریف کن چیشد؟ +میگم حالا بهت. خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟ _هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی +فشار زندگیه دیگه _اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ +ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی _خب. اره +بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن _برای چی؟ +واسه برگزاری یادواره شهدا _ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا +اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم _ولی خب مامان که نمیزاره... +مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ... _تو که میشناسی مامان و میگه بابا اینجوری راضی نیست عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه +تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن _خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت +من نمیدونم از من گفتن حالا خوده سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی _باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن منم که دلنوشته و اینا نمیخونم +اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن _امشب؟وای نه +چرا چه خبره مگه؟ _خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو استارت زد +خونه میری دیگه؟ _اره قربونت تو اگه کار داری برو من خودم میرم +نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
🌺 کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ... +اها _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟ +نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن +واقعا؟ _اره واقعا +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو _نه قربونت این چه حرفیه +وقتت رو گرفتم ببخشید فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو _نه ناحله ! +ناحله... چه اسم جالبی معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی...
🌺 دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم... چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد. خالی شده بود عجیب بود تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا محمد حسام بود _سلام صورتش قرمز شده بود منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست رفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها چرا گذرش به من افتاده بود اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش... خیلی عجیب بود سرش به سمت گوشیش خم شده بود انگار داشت یه چیزی میخوند موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا (من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...) سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت : _تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش گریش گرفته بود ؟ تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم چقد باحال بودن خوش به حالشون به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب تو دلم حساب کردم امروز چندمه اومممم ۱۹ آبان... پس آبانیه عجب... رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود چقدر همه چیز عجیب بود چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد _نههه نههه اقااا جان عزیزت... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم‌ قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت: ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده.. سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم +با اجازتون یاعلی... اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن‌. منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم... و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم‌.. ادامه دارد.....
به خاطر بسپاریم همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است " آرام، بی صدا، همیشگی" 🔔 یه کانال پر از حال خوش معنوی 🔔 🌺 🌸 پرتویۍ از اسرار های نمآز 🌺 🌸 پروفـــایل های مذهبی 🌺 🌸 آشپزی 🌺 🌸 کلیپ تصویری استاد علیرضا‌پناهیان 🌺 🌸فونت اسم 🌺 🌸 گاهی هم چالش های جذاب با جایزه های نــــــــــاب 🌺 و رمــــــــــــــــان 🤩 اگه تعداد که زیاد بشه میخوایم ان سوی مرگ و.. هم بزاریم😍😍 دیگه چی میخوای❓ @Nevesh_te_nab https://eitaa.com/Nevesh_te_nab
ᬉداࢪاݪقرار
به خاطر بسپاریم همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است " آرام، بی صدا، همیشگی" 🔔 یه
به قول شازده کوچولو : زیبایید ! اما خالی هستید ، برایتان نمی شود مرد ....💔 ‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ متــن هایے ڪه حـرف دل خیلـــے هامونہ🙂👇 •|@Nevesh_te_nab|•
105.3K
سلام‌آقا...(:" بسہ‌دوری‌ازحرم‌💔 شب‌و‌روزمو‌تو‌فڪر‌کربلام‌آقا..🌱✋
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام : اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ اَلسـَّلاممُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة (سلام‌الله‌علیها)..!
AUD-20200506-WA0004.mp3
1.78M
قرارصبح‌گاهۍ باصداۍدلنشین‌استاد🌹 اَلْعَجَلَ‌اَلْعَجَلْ‌یامَولاۍیاصاحِبَ‌الزَمان..