ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
#غین_میم و #فاء_دآل
@oshaghol_hosein
هدایت شده از اربعین
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شصت_و_دو
پوزخند زد و ماشین را کنار بلال فروش پیر نگه داشت:
- برای نمیدونم اینطوری شدی؟ راست نمیگی.
اگه دلت رو نبرده بود الآن اینطوری بیعقل نشده بودی.
بلال را در سکوت خوردند. جواد رهایش نمیکرد:
- خانوادۀ منو که میشناسی. همهچیز داریم و الّا...
دوروبرم هم پر گل و بلبل ملتمس دعا!
دوستان قبلیم هم دارند حالشو میبرن و ازدواج رو گذاشتند برای سن بالا. حالا که دختر ریخته بدون قیمت و خود خواسته، تن به زندگی و سختیهاش نمیدن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-هرچند خودمونیم یه عالمه سختیه دیگه هوار شده سرشون اما کبکند، سرشون تو برفه دیگه.
دخترا هم بدتر از کبکند، نفهمترن. دارن تمام زندگیشون رو تو قماری که راه افتاده میبازن، بازم خوشحالن...
من دلم میخواد ازدواج کنم اما خانوادم معادل من فکر میکنه، نه میتونم یه دختر رو بیارم وسط زندگیمون و بهش بگم متفاوت ببین اما متفاوت نشو،
یا اگه مقاومی، غصه نخور، اذیت نشو...
مادرم هم که خودش یه تراژدیه؛ نمیتونم دلشو بشکونم!
بعد برگشت سمت مصطفی و با شادی خاصی گفت:
-تو اما اگه واقعاً طرفت حسابیه! شک نکن. یه دستی هم رو سر من بکش بختم باز شه!
مصطفی فقط جواد را نگاه نکرد. خودش را هم از مقابل چشمانش حذف کرد. دلش برای حال و روز جواد گرفت.
حداقلها را که نه، حداکثرهایی داشت تا اینطور حسرت زده نباشد... جواد عزیزی بود که...
- میدونستی خواهر امیرحسین با یکی دیگه روهم ریختن؟
مصطفی از درون خودش بیرون آمد کمی فکر کرد؛ خواهر امیرحسین که یک سال هم نیست عقد کرده بود. با دهان باز سر برگرداند:
- شوهر داشت که!
- اوه... بساطی شده زندگیشون. شوهره چتایی که با طرف کرده دیده و اوضاعی دارن
مصطفی نگاه از صورت آویزان جواد برداشت و به سیاهی بیرون انداخت.
تاریکیهای شهر با لامپهای مغازهها فرار میکند. فراری کاذب. شب که روز نمیشود؛
هرچهقدر هم که لامپ روشن باشد گرما و نور خورشید را ندارد.
زندگیها تلخ شده است؛ هر چهقدر هم که زروزیور و آراستگیاش زیاد باشد. قابل هضم نیست. نوروگرما ندارد.
شیرینی و لذتش را نمیشود مدام با جشن تولدها و پارتیها و ولنتاینها برگرداند.
شب است شب، تلخ است تلخ، دروغ است دروغ.
____🌱❣🌱_____
رو به جواد گفت:
- امیرحسین خوبه که؟
جواد تلخندی زد و گفت:
- اون که میگه هر دوتاشون حقشونه! از اولم همینجوری بود، هرچند ماه با یکی. احمق نفهمید حالا دیگه ازدواج کرده، باید توبه کنه؛ بشینه به این زندگی وصله پینه بچسبونه.
سکوت مصطفی باعث شد که جواد حرف دلش را بزند:
- تو به اینی که رفتی خواستگاریش مطمئنی؟ یعنی... این همه پا پس کشیدی جلو لذتهای دوروبرت الآن این همونی هست که...
مصطفی بازهم سکوت کرد. پیام مهدوی آمد:
- تب دخترکم قطع شده و خوابیده. الآن بیخوابم. بیداری؟
دلش نمیخواست مهدوی را با توجه به فردای پرکار مدرسه اذیت کند اما اولویت الآن خودش بود.
- تا ده دقیقۀ دیگه اونجاییم. میآیید پایین.
- لعنت بر پیامی که بیموقع ارسال شود. بیا!
مهدوی تکیه به دیوار کوچه سرش داخل گوشیاش بود. پیاده شدند و دست نداده مهدوی شروع کرد:
- نگو که لیلی، مجنونت کرده؟
جواد خاکسترش پر از آتش بود که شعله کشید:
- یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا... این حال و روز مصطفاست...
رفتند که به مهدوی بلال بدهند، شد لبو و حرفهای جانبیاش:
- تردیدت خیلی به جا نیست. یه وقتی طرف رو اصلاً نمیشناسی، نه خودش رو، نه خانوادش رو. اما الآن خانواده رو میشناسی. منش فکری و زندگیشون رو میشناسی.
یه دل سیر با پدر و برادرش حرف بزن و نهایت اندیشه دختر رو در بیار، بقیهاش هم با چندتا سؤال کلیدی و یه چندبار رفت و آمد بفهم.
- دیگه قطعیه؟
جواد پرسیده بود.
- نه این میشه بیست درصد. هشتاد درصد هم بشین با خدا حل کن دیگه.
صدای قهقهۀ جواد باعث شده بود مصطفی چپ نگاهش کند. جواد بلندتر خندیده بود.
- زهر مار!
حقش بود و مصطفی یک مشت هم به سینهاش کوبید. جواد چند قدم عقبنشینی کرد و صدای بلند خندهاش سکوت سحر را شکست:.
- بیوجدان نزن. خب وقتی نصف شب آقا مهدوی رو میکشی بیرون توقع داری جواب مثبت دختر رو بهت بده.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso