فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلوهای از راهپیمایی محشر
امروزمون با رفقا . . ✌️🏽♥️(((:
"مانمردیمحرمجایحرامیبشود"
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازآنزمـانکـهقـمحـرماهـلبیتشد
تشبیهشدبهصحنتوسرتاسربهشت
#وفاتحضرتمعصومهتسلیت🖤
ای ظهورت
دردها را خوشترین درمان
بیا... 💚🌿
#یاصاحِبَالزَمان 💚✨
🌿اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 فتنه شناسی پیش از ظهور از زبان شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹جهت تعجیل در #فرج ان شاءلله و سلامتی مولایمان #امام_زمان عج صلوات...
درحشرچوپرسندکهسرمایهچهداری؟!
گویمکه:غمِیاروغمِیارودگرهیچ...💔
#حاجقاسمقلبم🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 تیغ زیر گلوی صهیون است
حاجحسینیکتامیگفت:🎙️
بیایدیهکاریکنیمکهامامزمانبرنامههاشرو
رویماپیادهکنه،مااونماموریتخاص
آقاروانجامبدیم!✌🏻
اینیهرابطهخصوصیباامامزمانمیخواد.
اینیهنصفشبگریهکردنایخاصمیخواد.(:
ـ
🇮🇷یه شب زیبا با دو قهرمانی، هم توی کشتی فرنگی و هم فوتبال ساحلی
🇮🇷مبارک همه ایرانی ها✌️🏼
#ایران_قوی
🚨 حزباللهی بودن را با همهی تراژدیهایش دوست دارم!
🔰 #شهید_آوینی
این حرف درگوشیه.mp3
10.99M
📢 منبر کوتاه
🔸آزاد شدن لشگر جنیان بعد از رحلت آیتالله بهجت و آیتالله حسنزاده آملی
💠 وجود بابرکت افرادی مانند ایشان، یک نعمت بزرگ است که بلاها را دفع میکند. و هرگاه یکی از آنان از دنیا میرود، بلاهای بزرگ بر مردمان نازل میشود🤦♂
دوستان لطفا گوش کنید.
و حتما برای دیگران
ارسال کنید، دغدغه داشته باشید.
#امام_زمان
#آیت_الله_بهجت
#آیت_الله_حسن_زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 کره زمین با سرعت بســــیار زیاد در حال دگرگونی است
این دگرگونی همــــه مناسباتِ جهانی را تغییر خواهد داد
💥 اتفاقی در شُرفِ وقوع است که هیـــچکس پیش بینی نمیکرد!
#نظم_نوین_جهانی
#لبیک_یا_مهدی
#امام_زمان عج
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یکم بقل رایگان ببینید...
به بدن سست و تن لرزان و چشمان ملتمس دخترک خوب نگاه کنید
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 به آخرالزمان خوش آمدید
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۱
تمام زندگیاش را با دستان خود طعمه کرده بود و نمیدانست!
وقتی که چشمانش محو برق رنگهای فریبنده بود…
زن که در ازدحام آشپزخانۀ شلوغ برای تهیۀ صبحانه به این سو و آن سو میدوید، نانهای تُست شده را درون بشقاب گذاشت و تمام محتویات روی میز را با وسواس کامل برانداز کرد: لیوانهای شیر و آب پرتغال کنار ظرفهای حاوی تخممرغ و سوسیس و لیوان شیر و ذرت، مخصوص آوا. همه چیز خوب به نظر میرسید. سپس با شتاب به سوی اتاق کودکش رفت و حین رفتن بلند صدا زد:
- آوا، آوا، پاشو مامان دیر میشه.
دخترک دستانش را زیر چانهاش جمع کرده بود و زیر لحاف ضخیم و صورتیِ عروسکیاش در خوابی عمیق بود. زن همانطور که هنوز مشغول صدا زدن بود به طرف تخت رفت و دستی به موهای قرمز و فر دختربچه کشید و شانهاش را تکان داد:
- پاشو مامان، پاشو خوشگلم.
آوا لبهایش را جمع کرد و با چشمان بسته آهسته گفت:
- خوابم میاد.
- نمیشه مامان جان، فالوورا منتظرن، میخوایم از صبحونۀ خوشمزۀ مادر دختریمون لایو بذاریم!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
نویدیان:
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۲
پاشو یه آبی به صورتت بزنم که سر و حال بیای.
بعد قبل از اینکه بچه عکسالعملی نشان بدهد همانطور با چشمان بسته در آغوشش گرفت و از تخت بلندش کرد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتاد.
آوا در حالی که آب از سر و صورتش میچکید و چشمان قهوهایش ورم کرده و خوابآلود بود در آغوش مادرش به آینهی روشویی خیره شد و تصویر زنی آرایش کرده با موهای مشکی بلند و صاف را مخاطب قرار داد:
- مامان من دوست داشتم بیشتر بخوابم!
الهام به تصویر دختر سفید و لپ قرمزیاش که در قاب آینه کنار خودش جا خوش کرده بود نگاه کرد:
-مامان همه منتظرن لایو بذاریم.
آوا با اعتراض بینی گرد و کوچکش را جمع کرد:
-نمیشه نذاریم؟
در حالی که چشمهای الهام از ذوق برق میزد؛ لبخندی گوشهی لبش آمد و بوسهای به صورت
آوا زد:
- نه نمیشه؛ آخه دختر من خوشگلترین دختر دنیاست؛ باید اینقدر معروف بشه که تمام دنیا بشناسنش!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
سلام انشاءالله هر روز با دوپارت از رمان جنایت خاموش درخدمت شما هستیم:)🌿
در زمانه ما تبیین معارف،مقدمه محکم نگه داشتن پرچم افراشته توحید در حکومت اسلامی #ایران است.
شرایط امروز شرایطی است که اگر ما به
#جهاد_تبیین نپردازیم ، نه فقط برخی مردم ضربه میخوردند بلکه اساس #حکومت_اسلامی ضربه میخورد
و ممکن است بنیان های آن متزلزل شود...
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳
کودک را بر زمین گذاشت و مقابل آینه با شتاب دستی به جلوی موهای خود کشید و رژلبش را تمدید کرد.
دختربچه که تکلیف همیشگی خود را به خوبی میدانست با سرعت به سمت اتاقش دوید؛ اتاقی که از آغاز تولد او تا به حال بارها توسط الهام با حساسیت خاصی تغییر دکور داده شده بود و اکنون تم سفید رنگ و چوبی تخت و کمد و پرده و قفسههای کتاب و اسباببازی و یک قالیچهی گلبهیِ نقش برجسته با طرح اسب شاخ دار فانتزی در آن خودنمایی میکرد. آوا به سمت کمد بزرگ رفت و با جثهی ریزش به دستگیرهی آن آویزان شد و برای باز کردنش به تقلا افتاد. پشت سرش الهام هم وارد شد:
- صبر کن مامان جون! الآن میام برات بازش میکنم شما زورت نمیرسه.
در کمد که با دستان الهام گشوده شد ردیفی از لباسهای رنگارنگ و لاکچری که دل هر کودکی را میبرد، مقابل چشمان طفل نمایان شد؛ آوای کوچک روی پنجهی پاهایش ایستاد و انگشت اشارهاش را به سمت یکی از لباسها که آن بالا آویزان بود گرفت و شروع کرد به روی پنجههایش بالا و پایین پریدن و با صدای نازک کودکانهاش فریاد زد:
- مامان، مامان، این پیرهن صورتی تور داره؛ من همینُ میخوام بپوشم، همین، همین!
ابروهای الهام در هم رفت:
- باز شروع کردی؟! عزیز من عروسی که نمیخوای بری.
آوا نا امیدانه پاشنهی پاهایش را بر زمین گذاشت و با صورت جمع شده چشمان اشکآلودش را به سمت مادر چرخاند:
- اگه اینُ نپوشم اصلاً نمیام توی لایوت!
الهام سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:
- خیلی خب؛ مثل اینکه باید شهربازی عصر کنسل بشه.
انگار این تهدید به خوبی کارساز شد که چشمان پر از التماس آوا نشان از تسلیم شدنش داد:
- نه مامان جون چشم؛ قول میدم دختر خوبی باشم و هر چی شما گفتی بپوشم.
دوباره همان لبخند همیشگی پر از ذوق به صورت الهام آمد و برق شادی به چشمان بادامی زن جوان نشست:
- آفرین گل دختر مامان. ببین میخوام یه لباس تنت کنم که با لباس من ست باشه تا همه ببینن چه مامان و دختری هستیم!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۴
چشمان آوا برای لحظهای به بلوز بهارهی یقه اسکی آلبالویی و شلوار جین پاره پارهی مادر که در تصور کودکانهاش موشی آن را جویده بود افتاد و رویای پیراهن صورتی را به شوق پارک رفتن از خود دور کرد.
بعد از اینکه مادر لباسها را به تنش کرد، آوا بدون هیچ کلامی به طرف میز آرایشی بچهگانهاش رفت و روی صندلی آن نشست. الهام دستهای نازک از موهای او را با انگشت شصت و اشارهاش بلند کرد:
- نُچ! فر موهات داره میره باید زنگ بزنم شبنم خانم برات وقت آرایشگاه بگیرم.
و بعد گل سر نقرهای رنگ را به موهایش زد و مشغول برنداز کردنش شد که آوا به سخن آمد:
- مامان رژلب بزن بریم دیگه خسته شدم.
الهام چشم کشیدهای گفت و دستش را به طرف رژلب صورتی کم رنگ برد و پس از اینکه صورت بچه را آرایش مختصری کرد یک جفت بوت چرم مشکی براق که زبانههای آنها مانند دو گوش نقرهای خرگوش بود را از کمد بیرون آورد، چشمهای آوا که به آنها خورد فریاد اعتراضش بلند شد:
- مامانی اینا تنگه برام، پاهامُ زخم زخمی میکنن!
- مامان جان نمیخوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته.
و بعد با هر زوری بود کفشها را به پای بچه کرد:
- انگشتاتُ فشار بده جلو اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه.
- نمیشه مامان پام درد گرفت!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر سوزنی ته دلتون خالی نشه... ✊🏻🇮🇷
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اللهم_حافظ_قايدنا_الامام_الخامنه_ای
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#لبیک_یا_مهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جمهوری_اسلامی_ایران_حرم_است
#پشت_انقلابمان_هستیم
#شهادت
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_شهادت
#مرد_غیرت_اقتدار
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
#تــلنـگـر...🚫
🪴مومـنبـودنجسـارتمیخواد
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے◐
اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے✿
اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رو رعایتڪنے♡
اینکهباافتخارچادرمشکیبپوشی؛✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنگوشمیدی
بهخودتافتخارکن
بهمومنبودنت
بهمحجبهبودنت🙂
بزارھمهمسخرهکننـــــ
میارزهبهلبخندخدا💚🌱