eitaa logo
عُشـــٰاقُ‌الــحــَسَـنْ🇵🇸¹¹⁸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
70 فایل
『بِسمِ‌رَب‌ِ‌الْمُجْتَبىٰ‌علیه‌السلام』 راستی نیست تو را شمع و چراغ و حرمی نکند سائلی آمد تو حَرَم بخشیدی؟ #یاحَسَن‌مولآنآ🫀 کپی ꜜ ꜜ فقط به شرط اینکه ؛ قبل از هر کپی یک ذکر "استغفرالله" به نیت خادم‌ ِکانال بگید! @hasanmolla ⏎ شِنوای‌ِشما
مشاهده در ایتا
دانلود
توی سنگر هرکس‌ مسئول‌ کاری‌ بود.😎 یکبار خمپاره‌ای‌ آمد و خورد کنار سنگر؛ به‌ خودمان‌ که‌ آمدیم؛ دیدیم‌ رسول‌ پای راستش‌ را‌ با چفیه‌ بسته‌ است.🥺 نمیتوانست‌ درست‌ راه‌ برود.🧑🏻‍🦯 از آن‌ به‌ بعد کارهای‌ رسول‌ را هم‌ بقیه‌ بچه‌ها‌ انجام‌ دادند...😇 کم‌کم‌ بچه‌ها‌ به‌ رسول‌ شک‌ کردند...🤨 یک‌ شب چفیه را از پای‌ راستش‌ بازکردند و بستند به‌ پای‌ چپش...🤫 صبح‌ بلند شد؛ راه‌ افتاد؛ پای‌ چپش‌ لنگید!🤭 سنگر از خنده‌ بچه‌ها رفت‌ روی‌ هوا...😂 تا میخورد زدنش‌ و‌ مجبورش‌ کردن‌ تا‌ یه‌ هفته کارای سنگر رو‌ انجام‌ بده...😬 خیلی‌ شوخ‌ بود؛ همیشه‌ به‌ بچه‌ها‌ روحیه‌ می‌داد؛ اصلا‌بدون‌ رسول‌ خوش‌ نمی‌گذشت.😌 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج ┌────✾💚✾────┐ @oshaghoolhasan └────✾💚✾────┘
😂 🔹️اومده بود مرخصی بگيره، يه نگاهی بهش کرد، گفت: ميخوای بری ازدواج کنی؟ گفت: بله ميخوام برم خواستگاری 😊 +خب بيا خواهر منو بگير!!🧕 - جدی ميگی آقا مهدی؟؟😳 + به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو😉 😍اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات📞 تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود : فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد💌 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده🤣🤣 پرسيده بود:چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من! ♦️گفته بودن: بنده خدا .. آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن، يکيشونم يکی دو ماهشه 😶 🤣🤣🤣 ❣ شادمون کردن🌷 شادشون کنیم با ذکر ✊🏼 ┌────✾💚✾────┐ @oshaghoolhasan └────✾💚✾────┘
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گــرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!🚨 شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیـــدر... رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشــــــم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!😍😍 -هه هه دلبر قرمـــز دیگه چیه ؟🤣🤪 + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخـــش رفته هوا. من در خدمتم.🧐😱 + اخوی مگه برگه کد نداری؟✋ – برگه کد دیگه چـــیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟🙄 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😭😭 + رشید جان! از همان‌ها که چــــرخ دارند!😡 – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟🧐🤨 + بابا از همان‌ها که سفـــیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای.....🤣 + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمــــــــز داره🚨 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمــــد😡😤. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم......😎 ┌────✾💚✾────┐ @oshaghoolhasan └────✾💚✾────┘
😂 اسیر شده بودیم، قرار شد بچه‌ها برا خانواده‌هاشون نامه بنویسن💌 بین اسرا چند تا بی‌سواد و کم‌سواد هم بودند که نمی‌تونستن نامه بنویسن..😞 اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود📚 یه روز یکی از بچه‌های کم سواد اومد و بهم گفت: +من نمی‌تونم نامه بنویسم! از نهج البلاغه، یکی از نامه‌های کوتاه امیرالمومنین رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام..🤗 نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم..🤣 بنده خدا نامه‌ی امیرالمومنین به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂... ✊🏼 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞| ♡عُشآقُ‌الحَسَن🌱↷ 『 @oshaghoolhasan 』∞♡