فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی تازه از نحوه اسارت و شهادت محسن حججی در سالروز شهادت این شهید
روایت جواد تاجیک، راوی دفاع مقدس:
🔹وقتی ترکش به پهلو شهید حججی می خورد، بیهوش میشود و بچه ها فکر میکنند شهید شده است و عقبگرد می کنند.
🔹شهید حججی در سوریه اسیر می شود و در عراق سر او بریده می شود.🥀🥀🥀
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طب سنتی
خاصیت زنجبیل برای بیماران کرونایی
عالیه حتما حتما ببینید👌👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استــــــــــــــــــــوری📲
#محرم #امام_حسین💔
ازآسمان،منادۍماتمرسیدهاست
فــابــڪ عــلــے الــــحــــســـــــیـــــن
مـــحــــــرم رسیده است✋🏻🖤
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام زندگے و هستےام فداے حسین
چرا بمانم اگر نیستم براے حسین
بگو بہ مرغ اجل روے بام ما منشین
ڪه #یک روز دگر مانده تا عزاے حسین
#ارباب_خوبم_ماه_عزاتو_عشقہ💚👌
1⃣_روز_تا_فصل_عاشقی 💔🏴
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻<💔🌿>••
#امام_رضا_جانم💚😍💫
آقامنمبخرێ ها
منممیخوامشافعمباشےها
نڪنہدستردبہسینمبزنے:)💔
_یاامامرضاماروتحسابواڪردیما😭...
-
-
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌿>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🌿⃟💔|↣ #بـــــــہ_وقت_8⃣💚✨
🌿⃟💔
#دم_اذانی😍🌹
#نماز_سکوی_پرواز 💚👌
چون که صد آمد.....نود هم پیش ماست!
نماز.... اوج نعمته يه انسانه...
به کسی که نماز دادند...همه چیز دادند!
قدر این هم آغوشی بی واسطه رو بدونيم.
#استاد_شجاعی 🎤
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ دعا سفارشی از امام کاظم(ع) برای عاقبت بخیر شدن👌🌹💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه محرمی به پدر مادرا😍💚👆👆👌🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه پر از رد قدم های توست 💚😢
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
✨برگرد و بہ نوڪر نفسے ناب بده
با آمدنٺ جلوه بہ محـراب بده🌾
✨نزدیڪِ محرّم شده آقاے غریب
تو دسٺِ مرا بہ دسٺِ ارباب بده🌾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
#شبتون_مهدوی
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🖤🥀
#بدونتوهرگز♥️
#پارت_3
مادرم پريد وسط حرفش...
-حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه،
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم برق همه رو گرفت! برق شادي خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي
میکرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم نمیاد چی میگفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خلا بزرگي رو درونم حس مي کردم.
براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي
نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به
چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود...
من هيچ وقت بدون فکر تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه
جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو
شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از
اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر
کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم.
يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام
زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت
– واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است، خیلی پسره خوبیه...
♥️⃟•🌻↯↯
#بدونتوهرگز♥️
#پارت_4
کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روی
زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني
که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق
ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه
عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما
آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج
فکر نميکردم، هم چنين مراسمي...
هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد!
همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد
شاهنشاهی شد به اين روز افتاد...
تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه
مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت
مبتلا ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف
هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش
به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون
روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور بود.
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز
زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از
شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه.
صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد
جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟
– شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم
بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقهست. فکر مي کنم موارد اصلي
رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هر
کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.
مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که
در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي
خواي!
دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه
بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي
هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...
بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان
چي شد؟ چي گفت؟
بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست
براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و...
براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط
خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل
نمیکرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت
باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه
ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و
دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم.
علی جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست
کنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. بالاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا
از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا
آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود...
از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد.
♥️⃟•🌻↯↯
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌸بنام و با توکل به اسم الله
✨به رسم ادب روزمونو
🌸با سلام بر
✨سرور و سالار شهیدان
🌸اقا اباعبدالله
✨شروع میکنیم
💚اَلسلامُ علی الحُسین
💚وعلی علی بن الحُسین
💚وَعلی اُولاد الـحسین
💚وعَلی اصحاب الحسین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سـ🌼ـلام
ایام سوگواری
امام حسین(ع) تسلیت🏴
امروز سه شنبه
☀️ ١٩ مرداد ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ١ محرم ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١٠ آگوست ٢٠٢١ ميلادى
بسم رب العشق...
ماه عزا رسیده و دل ها پر از غم است
مشکی به تن کنید که ماه محرّم است
پیراهن سیاه عزاداری حسین
احرام نوکری تمامی عالم است
ماه محرّم آمده خیمه به پا کنید
دلهای ما حسینیّه ی بزم ماتم است
آغاز ایام عزاو ماتم تسلیت🏴🖤🖤🕊
【اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله
وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ】
💚 اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن
💚 وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن
💚 وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن
💚 وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
🖤🖤
╔ ✾ ✾ ✾ ══
السلام علیک یا بقیه الله🌸🍃
امام زمانم
فقط ز نرگس چشمت
نگاه خواهم..
به قدر یک ، دو ،
سه لحظه پناه می خواهم
صدای ماه محرم
به گوشها خورده است..
ز دست های تو
شال سیاه می خواهم
دم محرم است
آقا کمی دعایم کن
دعای خیر و کمی
سوز و آه می خواهم...
آجرک الله یا صاحب الزمان
💚 #اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💚
🖤🖤🖤