#رمانبیصدا
#قسمت سی ودوم
فاطمه گفت:بیا برات تعریف میکنم😊😊
محمد هم دنبالش رفتـ....
.
محمد به طرفم اومد:طهورا خانم!!☺☺
خوش به حالتون که اینقدر زود متاثر میشید😉😉
به خصوص برای امام حسین "ع"🥺🥺🥺
از دهنم پرید: خب لیاقت میخواد😏😏😏
خشکش زد😳😳😳
غیر مستقیم بهش گفته بودم، تو لیاقت گریه برای امام حسین "ع" رو نداری😬
سریع پاشدم و دست فاطمه رو گرفتم و بردمش یه گوشه!!!😝😝😝
تا از محمد دور شدیم، فاطمه با خنده گفت: از کجات در آوردی اینو دختر؟؟😂
با استرس بهش گفتم: الان ناراحت میشه؟؟؟😥😥😥
جدی شد: واسه چی میپرسی؟؟🤨🤨🤨
متوجه منظورش شدم: نگران نباش!!😒😒😒
هنوز عاشق نشدم😏😏😏
الان فقط بگو ناراحت میشه یا نه؟؟؟🧐🧐
فاطمه با لحن بچه گانه ای گفت:تولوخدا بگو!!🥺🥺🥺
شمرده شمرده گفتم:من..تصمیم...گرفته...بودم...تو..راه..اربعین...کسی..رو..از.. خودم...ناراحت...نکنم!!!😌😌😌
فاطمه گفت: که چی بشه؟؟؟
به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد....😅😅😅
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتسی وسوم
به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد😅😅😅
خواستم برگردم به جایی که بودیم🚶🏻♀🚶🏻♀
اما دیدم ، محمد پشت سرمه😬😑😐😶🤦🏻♀
با تعجب گفت: واقعا برای اینکه شوهر گیرتون بیاد اومدید اربعین؟؟؟😳😳
سرم رو انداختم پایین😕😕😕
یعنی هر چی آبرو و حیثیت داشتم رفت رو هوا🌬🌬
با خجالت گفتم: نه!!‼‼
شما اشتباه متوجه شدید😐😐
من داشتم با فاطمه شوخی می کردم😅😅
من نیت کردم، توی راه کسی رو ناراحت نکنم، از اون طرف بتونم برم تو حرم🕌🕌
آخه تو این ۵ باری که رفتم کربلا، یک بار هم داخل نرفتم😔😔😔
محمد آروم گفت:حیف شد😞😞
با تعجب گفتم: چی؟؟😳😳😳
در حالی که کوله اش🎒 رو می انداخت رو دوشش گفت:هیچی🤭🤭
.
تقریبا ورودی شهر کربلا بودیم که فاطمه بهم نزدیک شد: خوبی؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهی بهش انداختم:من خوبم!!😌😳
اما مثل اینکه تو خوب نیستی!!!😜😜
بی خیال حرفم گفت: چند وقت پیش، واسش رفتیم خواستگاری!!💍💍
خودم رو پرت کردم تو کوچه ی علی چپ: برای کی؟؟🤔🤔
فاطمه شنگول گفت: برای محمد دیگه🤪🤪
نمی دونم چرا🙃🙃
اما یکم ناراحت شدم🙁🙁
ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم: مبارکه به سلامتی!!👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
فاطمه ناراحت گفت: اما محمد خوشش نیومد!!😔😔😔
این دفعه من یکم شنگول شدم:این همه دختر دورشن👥👥👥
برید خواستگاری یکی دیگه!!🤷🏻♀🤷🏻♀🤷🏻♀
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی!!.....☺☺
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوچهارم
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی دیگه!!!☺☺☺
غیر مستقیم داشت ازم خواستگاری می کرد💐💐
سرم رو انداختم پایین😊😊😊
جدیدنا، محمد، دیگه داداشم نبود❌❌
یک مرد بود🧔🏻
مثل همه👥👥👥👥
برای اینکه جو سنگین، از بین بره، به طرف محمد دویدم🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
اینقدر تند راه می رفت، که ما همیشه ازش عقب میوفتادیم😐😐😐
صداش زدم:آقا محمد!!!😇😇
صبر می کنید؟؟🤚🏼🤚🏼
به سمت گوشه ی جاده، راهش رو کج کرد!!!😚😚😚
وقتی بهش رسیدم، پرچم بزرگی🏴 رو که روش نوشته بود "لبیک یا حسین{ع}" رو از دوشش،روی زمین گذاشت:بفرمایید طهورا خانم!!!❣❣
-ببخشید آقا محمد!!!😎😎
میشه این ۲۰ عمود باقی مونده رو بریم اونور؟؟؟🤔🤔🤔🤔
محمد، به جاده ی آسفالت نگاه کرد: می ترسم مریض بشید!!!🤒🤒
خدا رو خوش نمیاد؛ شما دست من امانتی!!!🙂🙂
متوجه منظورش نشدم: چرا مریض بشم؟؟🤧🧐
مگه اونور ویروس داره؟؟🦠🦠
با خنده گفت: ویروس🦠نداره؛ اما یه عالمه خوراکی خوشمزه داره🥪🌭🥤🍪، که به خصوص دهن شکموها 😋😋رو آب میندازه!!!
به من گفت شکمو؟؟؟😠😠
عین بچه ها، پام رو کوبیدم زمین:من...میخوام...برم..اونور!!!😤😤😤
تا الان این همه گرسنگی کشیدم، الان میخوام یه دل سیر بخورم!!!😜😜
محمد با تعجب گفت:......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوپنجم
محمد با تعجب گفت: شما که روزی یه ساندویچ فلافل حتما می خوردید!!😳😳
با حرص گفتم: خب بس نبود!!!😤😤😤
.
بالاخره قبول کرد🥳🥳🥳
از همون لحظه ی اول نتونستم جلوی خودم رو بگیرم😅😅
یه شربت زعفرونی برداشتم🥤
بعدم طبق روال همیشگی یه ساندویچ فلافل🥪🥪
تا فاطمه و محمد بهم برسن، هر دو رو خوردم!!!😋😋
فاطمه دستم رو کشید:طهورا😁😁
اونجا کباب میدن🥩🥩
به صف بلندش نگاه کردم🕴🕴🕴🕴🕴🕴
دست فاطمه رو کشیدم و پریدم توی صف😅😅
بعد ۳۰ دقیقه، نوبتمون شد😯😯
کباب رو لای نون گذاشتن و بهم دادن🥩🥯
حس کسی رو داشتم که تو جام جهانی آسیا، اول شده باشه🥇🥇
رفتم و جلوی چشم های متعجب محمد، لقمه ی کباب 🌯رو در ۵ دقیقه خوردم😳😳
بعد که تموم شد یادم افتاد که محمد بیچاره، هنوز هیچی نخورده
اما خودم رو توجیح کردم: اگه گشنش بود، میومد تو صف می ایستاد!!🕴🕴
میخواستم برم سراغ موکب بعدی، تا چای عراقی بگیرم!!☕☕
محمد گفت: سیر نشدید؟؟؟🙄🙄
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی ☕میچسبه!!.....🙂🙂
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوششم
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی☕میچسبه!!🙂🙂
رفتم و یک چایی غلیظ عراقی کا تا نصفش شکر بود، رو برداشتم!!!😋😋
همونطور که منتظر بودم چایی خنک بشه، اطراف رو نگاه کردم، تا شاید بازم از این خوراکی های خوشمزه🥪🥙🌮🌯 پیدا کنم!!!!
یکدفعه نگاهم افتاد به موکبی که توی جاده خاکی بود😛😛
از اینجا بوی قهوه ی عراقی رو حس می کردم🤠🤠🤠
یه قهوه ی تلخ، که بزور میتونی بخوری😖😖
اما من دوسش دارم🥰🥰
سریع چاییم رو خوردم و به صاحب موکب گفتم: شکراً (ممنون)🙏🏻🙏🏻
رفتم پیش محمد: آقا محمد، برگردیم تو جاده خاکی!!🙃🙃🙃
با ناباوری گفت: یعنی سیر شدید؟؟؟😳😳😳
مشکوک گفتم: نباید بشم؟؟؟😏😏😏
سریع گفت: نه نه❌❌
خداروشکر!!!🤲🏻🤲🏻🤲🏻
بنده خدا نمی دونست که میخوام برم سر وقت قهوه ها☕😋😋
فاطمه سوالی نگاهم کرد🤨🤨
یعنی من اینقدر شکموام که سیر شدنم جای تعجب داره؟؟؟🧐🧐🧐
بالاخره رسیدیم به اون موکب که توش قهوه میدادن🥳🥳🥳
به فاطمه اشاره کردم و رفتم به سمت موکب!!!🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
محمد از پشت صدام کرد:طهورا خانم کجا؟؟؟🤔🤔
برگشتم طرفش: میرم قهوه بگیرم😉😉😉
صداش یکم عصبانی بود:دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟....😠😠
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتوچهلوهفتم
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠
ریلکس گفتم:۵ تا😉😉
ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒
با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌
یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓
رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕
اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚
از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢
با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖
یکی دیگه بده😜😜😜
محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐
اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠
بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂
در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨
محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻
همین الانشم دیر کردیم😥😥
مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣
فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭
محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠
چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوهشتم
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏
فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜
ای فرصت طلب!!!😤😤😤
حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕
فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐
.
چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶
هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬
خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑
فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁
داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱
اول توجهی نکردم🙃🙃
اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹
گوشیش رو جواب دادم📞📞
محمد بود😊😊
از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡
سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌
بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕
آقا محمد؟؟؟🤨🤨
جواب داد:طهورا خانم😐😐
چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬
گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪
با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔
من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶
نمیشه زیاد زیرش موند😶😶
همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلونهم
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗
.
.
دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅
البته؛
من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁
هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜
من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄
ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐
هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁
فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟
مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺
محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏
اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠
خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁
محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐
من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋
بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖
محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆
یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهم
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹
طهورا خانم!!!🙂🙂
میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒
پس منو دیده بود🤦🏻♀🤦🏻♀
سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊
ممنون🙏🏻🙏🏻
بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔
.
.
وارد کربلا شدیم😍😍
فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩
محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌
چه عجب😒😒
این آقا محمدم خسته شد😏😏
البته😐😐
من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤
حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹
اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚
اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁
رفتم تو موکب🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆
چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜
موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪
یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهویکم
یه پتوی دیگم کشیدم رو کلم😴😴😴
وسط خواب شیرینم بودم که یک مردم آزار بیدارم کرد😠😠
در حالی که چشام رو بزور باز نگه داشته بودم گفتم: بفرمایید🙁🙁
با لبخند بهم گفت: نامزدت کارت داره عزیزم🙂🙂
من چرا این همه نامزد دارم، اما خودم خبر ندارم؟؟🤨🤨🤨
استغفرالله😞😞
چادرم رو انداختم سرم و رفتم ببینم نامزدم کیه!!!😏😏😏
خبـ...
نامزدم کو؟؟؟🧐🧐
فقط محمد اینجا وایستاده که😐😐
نکنهـ...😬😬
ای به خشک این شانس🤦🏻♀🤦🏻♀
بفرمایید آقا محمد!!😕😕😕
سر به زیر اومد جلو: میخوام برم حرم🕌🕌
شما هم میاید؟؟؟🤔🤔
ناراحت گفتم: معلومه😒😒
نکنه میخواستید منو جا بذارید؟؟😠😠
هول گفت: نه نه❌❌
فقط بدویید که دیر نشه🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
پرسیدم: فاطمه نمیاد؟؟🤔🤔
گفت: نه🚫🚫
اون خیلی خسته بود😪😪
نمی دونم چرا😶😶
اما پرسیدم: یعنی تنها برم؟؟🤨🤨
گفت: من هستم دیگه!!😌😌😌
تا حالا دو نفری پیاده روی نکرده بودیم🙃🙃
اما مجبور بودم😕😕
اگه نمی رفتم، احتمال حرم رفتنم ۰ بود☹☹
اما پیشش معذب بودم😊😊
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهودوم
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌
.
در طول راه، نه محمد حرفی زد، نه من🤭🤭
از ترس اینکه گمش کنم؛ مجبور بودم کنارش راه برم👫
راه خیلی پیچ در پیچ بود😟😟
مطمئن بودم اگه تنها میومدم، احتمال گم شدنم ۱۰۰% بود😧😧
از خیابون که پیچیدیم، گنبد حرم حضرت عباس "ع" معلوم بود😢😢
اما خیلــ👥👥👥👥ــے شلوغ بود!!!
محمد گفت: بعد از بازرسی ورودی......صبر کنید تا منم بیام🙂🙂
اینقدر شلوغ بود که صداش رو نشنیدم👂🏻👂🏻
خواستم بگم دوباره اسم ورودی بگو🗣🗣
اما محمد با موج جمعیت ازم دور شده بود😟😟😟
نمی دونم چرا دلم آشوب شد😰😰
حس کردم قراره اتفاقی بیوفته!!!😥😥
.
بعد ایست بازرسی، موندم کدوم وری برم😨😨
ای خدااا🥺🥺🥺
چرا نباید اسم ورودی رو بشنوم😫😫
حالا من گم شدم😱😱
یاد جمله ای افتادم، که لبخند تلخی رو لبم نشست!!😭😭
"بزرگی می گفت:حضرت عباس(ع) همون یه بار که بچه های برادرش تو صحرای کربلا گم شدن، واسش بس بود
دیگه نمی ذاره کسی تو حرمش گم بشه"
توسل کردم به خود آقا.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهوسوم
توسݪ کردم به خود آقا🤲🏻🤲🏻🤲🏻
هر چی بیشتر می گذشت، حرم شلوغ تر میشد👥👥👥👥👥
هر چی که باشه، شب اربعین بود🙂🙂
تصمیم گرفتم خودم برگردم😐😐
تا خواستم پام رو از حرم بذارم بیرون، نگاهم به ایل مرد هایی افتاد، که بیرون بودن😧😧
اگه میرفتم بیرون قطعا سرویس میشدم🙄🙄
تازه اگه از بینشون رد میشدم، راه رو بلد نبودم😬😬
برگشتم داخل حرم🕌🕌
اینجا حداقل امنه😚😚😚
.
یه خرده که گذشت، تصمیم گرفتم برم حرم😇😇
من دقیقا وسط بین الحرمین بودم🥺🥺
زیر لب گفتم: اینجا قشنگ ترین دو راهی دنیاست😍😍
چون دیدم نمی تونم تصمیم بگیرم، همونجا نشستم🧘🏻♀🧘🏻♀🧘🏻♀
بغل من، یه مردی، با صدای محزونی نماز میخوند😢😢
صداش برام آشنا بود🤨🤨🤨
اما چون روی سرش چفیه عربی بود ، نفهمیدم کیه🧐🧐
گوشه ی چفیش پاره بود😶😶
دوباره تصمیم گرفتم که خودم برم😕😕
بلند شدم و رو به حرم امام حسین "ع" سلام دادم😊😊
خواستم برگردم طرف حرم حضرت عباس "ع" که اون آقاهه شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن📙📙
دیگه مطمئن شدم صداش رو قبلا شنیدم🗣🗣
با تردید به طرفش رفتم🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
ببخشید آقا؟؟🤨🤨
چفیه رو که زد کنار، چشام اندازه ی لاستیک تریلی شد(چه مثال قشنگی)..
😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ