eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
سی ودوم فاطمه گفت:بیا برات تعریف میکنم😊😊 محمد هم دنبالش رفتـ.... . محمد به طرفم اومد:طهورا خانم!!☺☺ خوش به حالتون که اینقدر زود متاثر میشید😉😉 به خصوص برای امام حسین "ع"🥺🥺🥺 از دهنم پرید: خب لیاقت میخواد😏😏😏 خشکش زد😳😳😳 غیر مستقیم بهش گفته بودم، تو لیاقت گریه برای امام حسین "ع" رو نداری😬 سریع پاشدم و دست فاطمه رو گرفتم و بردمش یه گوشه!!!😝😝😝 تا از محمد دور شدیم، فاطمه با خنده گفت: از کجات در آوردی اینو دختر؟؟😂 با استرس بهش گفتم: الان ناراحت میشه؟؟؟😥😥😥 جدی شد‌: واسه چی میپرسی؟؟🤨🤨🤨 متوجه منظورش شدم: نگران نباش!!😒😒😒 هنوز عاشق نشدم😏😏😏 الان فقط بگو ناراحت میشه یا نه؟؟؟🧐🧐 فاطمه با لحن بچه گانه ای گفت:تولوخدا بگو!!🥺🥺🥺 شمرده شمرده گفتم:من..تصمیم...گرفته...بودم...تو..راه..اربعین...کسی..رو..از.. خودم...ناراحت...نکنم!!!😌😌😌 فاطمه گفت: که چی بشه؟؟؟ به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد....😅😅😅 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
وسوم به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد😅😅😅 خواستم برگردم به جایی که بودیم🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ اما دیدم ، محمد پشت سرمه😬😑😐😶🤦🏻‍♀ با تعجب گفت: واقعا برای اینکه شوهر گیرتون بیاد اومدید اربعین؟؟؟😳😳 سرم رو انداختم پایین😕😕😕 یعنی هر چی آبرو و حیثیت داشتم رفت رو هوا🌬🌬 با خجالت گفتم: نه!!‼‼ شما اشتباه متوجه شدید😐😐 من داشتم با فاطمه شوخی می کردم😅😅 من نیت کردم، توی راه کسی رو ناراحت نکنم، از اون طرف بتونم برم تو حرم🕌🕌 آخه تو این ۵ باری که رفتم کربلا، یک بار هم داخل نرفتم😔😔😔 محمد آروم گفت:حیف شد😞😞 با تعجب گفتم: چی؟؟😳😳😳 در حالی که کوله اش🎒 رو می انداخت رو دوشش گفت:هیچی🤭🤭 . تقریبا ورودی شهر کربلا بودیم که فاطمه بهم نزدیک شد: خوبی؟؟🤨🤨 با تعجب نگاهی بهش انداختم:من خوبم!!😌😳 اما مثل اینکه تو خوب نیستی!!!😜😜 بی خیال حرفم گفت: چند وقت پیش، واسش رفتیم خواستگاری!!💍💍 خودم رو پرت کردم تو کوچه ی علی چپ: برای کی؟؟🤔🤔 فاطمه شنگول گفت: برای محمد دیگه🤪🤪 نمی دونم چرا🙃🙃 اما یکم ناراحت شدم🙁🙁 ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم: مبارکه به سلامتی!!👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 فاطمه ناراحت گفت: اما محمد خوشش نیومد!!😔😔😔 این دفعه من یکم شنگول شدم:این همه دختر دورشن👥👥👥 برید خواستگاری یکی دیگه!!🤷🏻‍♀🤷🏻‍♀🤷🏻‍♀ فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی!!.....☺☺ ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌──
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی دیگه!!!☺☺☺ غیر مستقیم داشت ازم خواستگاری می کرد💐💐 سرم رو انداختم پایین😊😊😊 جدیدنا، محمد، دیگه داداشم نبود❌❌ یک مرد بود🧔🏻 مثل همه👥👥👥👥 برای اینکه جو سنگین، از بین بره، به طرف محمد دویدم🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ اینقدر تند راه می رفت، که ما همیشه ازش عقب میوفتادیم😐😐😐 صداش زدم:آقا محمد!!!😇😇 صبر می کنید؟؟🤚🏼🤚🏼 به سمت گوشه ی جاده، راهش رو کج کرد!!!😚😚😚 وقتی بهش رسیدم، پرچم بزرگی🏴 رو که روش نوشته بود "لبیک یا حسین{ع}" رو از دوشش،روی زمین گذاشت:بفرمایید طهورا خانم!!!❣❣ -ببخشید آقا محمد!!!😎😎 میشه این ۲۰ عمود باقی مونده رو بریم اونور؟؟؟🤔🤔🤔🤔 محمد، به جاده ی آسفالت نگاه کرد: می ترسم مریض بشید!!!🤒🤒 خدا رو خوش نمیاد؛ شما دست من امانتی!!!🙂🙂 متوجه منظورش نشدم: چرا مریض بشم؟؟🤧🧐 مگه اونور ویروس داره؟؟🦠🦠 با خنده گفت: ویروس🦠نداره؛ اما یه عالمه خوراکی خوشمزه داره🥪🌭🥤🍪، که به خصوص دهن شکموها 😋😋رو آب میندازه!!! به من گفت شکمو؟؟؟😠😠 عین بچه ها، پام رو کوبیدم زمین:من...میخوام...برم..اونور!!!😤😤😤 تا الان این همه گرسنگی کشیدم، الان میخوام یه دل سیر بخورم!!!😜😜 محمد با تعجب گفت:...... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
محمد با تعجب گفت: شما که روزی یه ساندویچ فلافل حتما می خوردید!!😳😳 با حرص گفتم: خب بس نبود!!!😤😤😤 . بالاخره قبول کرد🥳🥳🥳 از همون لحظه ی اول نتونستم جلوی خودم رو بگیرم😅😅 یه شربت زعفرونی برداشتم🥤 بعدم طبق روال همیشگی یه ساندویچ فلافل🥪🥪 تا فاطمه و محمد بهم برسن، هر دو رو خوردم!!!😋😋 فاطمه دستم رو کشید:طهورا😁😁 اونجا کباب میدن🥩🥩 به صف بلندش نگاه کردم🕴🕴🕴🕴🕴🕴 دست فاطمه رو کشیدم و پریدم توی صف😅😅 بعد ۳۰ دقیقه، نوبتمون شد😯😯 کباب رو لای نون گذاشتن و بهم دادن🥩🥯 حس کسی رو داشتم که تو جام جهانی آسیا، اول شده باشه🥇🥇 رفتم و جلوی چشم های متعجب محمد، لقمه ی کباب 🌯رو در ۵ دقیقه خوردم😳😳 بعد که تموم شد یادم افتاد که محمد بیچاره، هنوز هیچی نخورده اما خودم رو توجیح کردم: اگه گشنش بود، میومد تو صف می ایستاد!!🕴🕴 میخواستم برم سراغ موکب بعدی، تا چای عراقی بگیرم!!☕☕ محمد گفت: سیر نشدید؟؟؟🙄🙄 با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی ☕میچسبه!!.....🙂🙂 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی☕میچسبه!!🙂🙂 رفتم و یک چایی غلیظ عراقی کا تا نصفش شکر بود، رو برداشتم!!!😋😋 همونطور که منتظر بودم چایی خنک بشه، اطراف رو نگاه کردم، تا شاید بازم از این خوراکی های خوشمزه🥪🥙🌮🌯 پیدا کنم!!!! یکدفعه نگاهم افتاد به موکبی که توی جاده خاکی بود😛😛 از اینجا بوی قهوه ی عراقی رو حس می کردم🤠🤠🤠 یه قهوه ی تلخ، که بزور میتونی بخوری😖😖 اما من دوسش دارم🥰🥰 سریع چاییم رو خوردم و به صاحب موکب گفتم: شکراً (ممنون)🙏🏻🙏🏻 رفتم پیش محمد: آقا محمد، برگردیم تو جاده خاکی!!🙃🙃🙃 با ناباوری گفت: یعنی سیر شدید؟؟؟😳😳😳 مشکوک گفتم: نباید بشم؟؟؟😏😏😏 سریع گفت: نه نه❌❌ خداروشکر!!!🤲🏻🤲🏻🤲🏻 بنده خدا نمی دونست که میخوام برم سر وقت قهوه ها☕😋😋 فاطمه سوالی نگاهم کرد🤨🤨 یعنی من اینقدر شکموام که سیر شدنم جای تعجب داره؟؟؟🧐🧐🧐 بالاخره رسیدیم به اون موکب که توش قهوه میدادن🥳🥳🥳 به فاطمه اشاره کردم و رفتم به سمت موکب!!!🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ محمد از پشت صدام کرد:طهورا خانم کجا؟؟؟🤔🤔 برگشتم طرفش: میرم قهوه بگیرم😉😉😉 صداش یکم عصبانی بود:دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟....😠😠 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠 ریلکس گفتم:۵ تا😉😉 ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒 با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌 یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓 رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕ اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚 از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢 با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖 یکی دیگه بده😜😜😜 محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐 اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠 بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂 در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨 محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻 همین الانشم دیر کردیم😥😥 مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣 فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭 محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠 چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏 به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #ف
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏 فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜 ای فرصت طلب!!!😤😤😤 حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕 فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐 . چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶 هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬 خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑 فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁 داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱 اول توجهی نکردم🙃🙃 اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹ گوشیش رو جواب دادم📞📞 محمد بود😊😊 از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡 سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌 بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕 آقا محمد؟؟؟🤨🤨 جواب داد:طهورا خانم😐😐 چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬 گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪 با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔 من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶 نمیشه زیاد زیرش موند😶😶 همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕 صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗 . . دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅 البته؛ من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁 هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜 من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄 ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐 هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁 فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟 مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺 محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏 اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠 خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁 محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐 من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋 بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖 محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆 یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄 اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹ طهورا خانم!!!🙂🙂 میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒 پس منو دیده بود🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊 ممنون🙏🏻🙏🏻 بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔 . . وارد کربلا شدیم😍😍 فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩 محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌 چه عجب😒😒 این آقا محمدم خسته شد😏😏 البته😐😐 من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤 حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹ اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚 اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁 رفتم تو موکب🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆 چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜 موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪 یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
یه پتوی دیگم کشیدم رو کلم😴😴😴 وسط خواب شیرینم بودم که یک مردم آزار بیدارم کرد😠😠 در حالی که چشام رو بزور باز نگه داشته بودم گفتم: بفرمایید🙁🙁 با لبخند بهم گفت: نامزدت کارت داره عزیزم🙂🙂 من چرا این همه نامزد دارم، اما خودم خبر ندارم؟؟🤨🤨🤨 استغفرالله😞😞 چادرم رو انداختم سرم و رفتم ببینم نامزدم کیه!!!😏😏😏 خبـ... نامزدم کو؟؟؟🧐🧐 فقط محمد اینجا وایستاده که😐😐 نکنهـ...😬😬 ای به خشک این شانس🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ بفرمایید آقا محمد!!😕😕😕 سر به زیر اومد جلو: میخوام برم حرم🕌🕌 شما هم میاید؟؟؟🤔🤔 ناراحت گفتم: معلومه😒😒 نکنه میخواستید منو جا بذارید؟؟😠😠 هول گفت: نه نه❌❌ فقط بدویید که دیر نشه🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ پرسیدم: فاطمه نمیاد؟؟🤔🤔 گفت:‌ نه🚫🚫 اون خیلی خسته بود😪😪 نمی دونم چرا😶😶 اما پرسیدم: یعنی تنها برم؟؟🤨🤨 گفت: من هستم دیگه!!😌😌😌 تا حالا دو نفری پیاده روی نکرده بودیم🙃🙃 اما مجبور بودم😕😕 اگه نمی رفتم، احتمال حرم رفتنم ۰ بود☹☹ اما پیشش معذب بودم😊😊 تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌ . در طول راه، نه محمد حرفی زد، نه من🤭🤭 از ترس اینکه گمش کنم؛ مجبور بودم کنارش راه برم👫 راه خیلی پیچ در پیچ بود😟😟 مطمئن بودم اگه تنها میومدم، احتمال گم شدنم ۱۰۰% بود😧😧 از خیابون که پیچیدیم، گنبد حرم حضرت عباس‌ "ع" معلوم بود😢😢 اما خیلــ👥👥👥👥ــے شلوغ بود!!! محمد گفت: بعد از بازرسی ورودی......صبر کنید تا منم بیام🙂🙂 اینقدر شلوغ بود که صداش رو نشنیدم👂🏻👂🏻 خواستم بگم دوباره اسم ورودی بگو🗣🗣 اما محمد با موج جمعیت ازم دور شده بود😟😟😟 نمی دونم چرا دلم آشوب شد😰😰 حس کردم قراره اتفاقی بیوفته!!!😥😥 . بعد ایست بازرسی، موندم کدوم وری برم😨😨 ای خدااا🥺🥺🥺 چرا نباید اسم ورودی رو بشنوم😫😫 حالا من گم شدم😱😱 یاد جمله ای افتادم، که لبخند تلخی رو لبم نشست!!😭😭 "بزرگی می گفت:حضرت عباس(ع) همون یه بار که بچه های برادرش تو صحرای کربلا گم شدن، واسش بس بود دیگه نمی ذاره کسی تو حرمش گم بشه" توسل کردم به خود آقا..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
توسݪ کردم به خود آقا🤲🏻🤲🏻🤲🏻 هر چی بیشتر می گذشت، حرم شلوغ تر میشد👥👥👥👥👥 هر چی که باشه، شب اربعین بود🙂🙂 تصمیم گرفتم خودم برگردم😐😐 تا خواستم پام رو از حرم بذارم بیرون، نگاهم به ایل مرد هایی افتاد، که بیرون بودن😧😧 اگه میرفتم بیرون قطعا سرویس میشدم🙄🙄 تازه اگه از بینشون رد میشدم، راه رو بلد نبودم😬😬 برگشتم داخل حرم🕌🕌 اینجا حداقل امنه😚😚😚 . یه خرده که گذشت، تصمیم گرفتم برم حرم😇😇 من دقیقا وسط بین الحرمین بودم🥺🥺 زیر لب گفتم: اینجا قشنگ ترین دو راهی دنیاست😍😍 چون دیدم نمی تونم تصمیم بگیرم، همونجا نشستم🧘🏻‍♀🧘🏻‍♀🧘🏻‍♀ بغل من، یه مردی، با صدای محزونی نماز میخوند😢😢 صداش برام آشنا بود🤨🤨🤨 اما چون روی سرش چفیه عربی بود ، نفهمیدم کیه🧐🧐 گوشه ی چفیش پاره بود😶😶 دوباره تصمیم گرفتم که خودم برم😕😕 بلند شدم و رو به حرم امام حسین "ع" سلام دادم😊😊 خواستم برگردم طرف حرم حضرت عباس "ع" که اون آقاهه شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن📙📙 دیگه مطمئن شدم صداش رو قبلا شنیدم🗣🗣 با تردید به طرفش رفتم🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ ببخشید آقا؟؟🤨🤨 چفیه رو که زد کنار، چشام اندازه ی لاستیک تریلی شد(چه مثال قشنگی).. 😳😳 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦