eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 یـــــاد ها و خــاطرهــــایی از رشادت ها ودلاوری های شهیدان وطــــــن ⁦...مرگ رفتنی است بی صدا و آهسته بی هیچ موجی و بی هیچ اوجی.. .. کوچی است با آهنگ ،پردامنه و سرشار از موج ،اوج و عروج وحید نومی گلزار ... ... .زندگی‌ شوقِ رسيدن ، بہ هـمان پروازی است ڪه شـــــــهـادت نام دارد . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 گفت : میزنند مهمان است گفت : آیا صدای سلمان است؟ این صدا نه ،صدای طوفان است مزن؛ این خانه ی مسلمان است مادرم رفت پشت در ، گفت : آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم و اگر روضه ای به پا داریم پدرم رفته... ما عزاداریم پشت در سوخت بال و پر ، آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان ، بردند بازوی مادرم سپر ، بین آن کوچه چند بار افتاد اشک از چشمان یاس افتاد پدرم در دلش شرار افتاد تا نگاهش به ذوالفقار افتاد گفت : یک روز یک نفر ... 😭😭😭🥀 🖤🖤 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞 به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊 رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین😢 نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!!😟 -چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞 امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭 امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏 اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.☺️ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥 پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷 وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞 به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊 رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. @roman_mazhabi -امین😢 نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!!😟 -چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞 امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭 امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏 اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.☺️ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥 پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷 وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد...
📌حجاب؛ به زبون ساده : 👈حجاب باعث میشه که ما دیده و شناخته نشیم! 🤔 ✍شما مثلا توی نمایشگاه لوازم خونگی خارج از کشور"مثلا یکی از شهرهای آلمان" که میرید، اونجایی که دیگه چشم و گوششون بازه، توی خیابون همه چیز می بینن، یه خانوم آوردن و دو تیکه پارچه تنش هست که اسمش رو لباس"پوشیدنی" گذاشتن، یه جوری ایستاده که آقایونی که رد میشن، می ایستن و نگاهش میکنن. این آقایونی که محو تماشای این خانوم حدوداً عریان شده‌اند، آيا محو کمالات این خانم شدن که چه شخصیتی داره؟ اون پسری که توی خیابون به یه خانومی شماره میده یا بوق میرنه، مثلاً میگه که ببین، من آنقدر محو شخصيت و کمالاتت شدم که هوس کردم طعنه بزنم؟ ⚠️خانمی که زیبایی های ظاهری‌اش رو نمایان میکنه، زیبایی‌های درونیش دیگه دیده نمیشه. ⚠️خانمی که توی خیابان آرایش می کند، مویش را بیرون می اندازد؛ زرق و برقی دارد که افراد مریض دل، دنبال زرق و برقهایشان راه می افتند. وقتی که زرق و برق بیرونی دیده شد؛ کمالات انسانی، شخصیت والا، مهربانی، لطافت و هوشش را نمی بینند. آن وقت از هر ۵ ازدواج، سه تا می شود طلاق. چون عاشق ظاهر تو شده و بعداً هم‌می گوید: . از جهت علمی؛ خانم ها ۳درصد ضریب هوشی‌شان از آقایان بالاتر است. 👈اونی که میاد بوق میرنه، کِی پیش اومده که بگه خانم، تو ضریب هوشی‌ات از من بالاتره، بیا بالا؟؟؟؟ گفتن که حجاب، باعث میشه که دیده نشیم، درسته❓❗️ ✍در سوره مبارکه نساء آيه ۵۹، لفظ و آمده. 👈یعرفن: یعنی شناخته بشوند. 👈لا یوذین: یعنی مورد اذیت و آزار قرار نگیرند. حجاب باعث میشه که شناخته بشوی. " به پاکدامنی شناخته بشوی" چون زیبایی ظاهری‌ات پوشیده شده، زیبایی باطنی‌ات "پاکدامنی، کمالات انسانی" دیده می‌شود. 👈چرا به پنجره‌های خانه‌مان، توری می‌زنیم؟ چون توری یعنی ورود پشه، مگس و... ممنوع. در واقع یعنی: . حجاب یعنی# نیش 👈دندون پزشکی تا الان رفتید؟ ✍دیدید سوزن میزنه توی لثه‌تون؟ با مته سوراخ میکنه! تموم که میشه، یه بسته پنبه میگذاره توی دهنتون! با دهانی کج و پر از خون، میگی: جلسه‌ی بعد کی بیام؟😐🤔 ؟ 👈چون میدونی که ظاهرش درده ولی باطنش شِفاست. درسته که اذیت شدی ولی سود داره. ⚠️حجاب هم سخته سود داره. سوره بقره آیه ۲۱۶ می فرماید: 🌹عَسَي أَن تَكْرَهُواْ شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَي أَن تُحِبُّواْ شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ🌹 بسا چيزى را ناخوش داريد، در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است.