eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی🌸 با همان لحن محکم شروع کرد _ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش.. دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد🔥 انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که زیر گوشم زمزمه کرد _نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن! مات چشمانش شده و میدیدم.. دوباره از نگاهش شرارت🔥 میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد _دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت.... سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان بود که توضیح داد _اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود.. و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد _من تو فرودگاه میمونم تا سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره! زیر 🔥نگاه سرد و ساکت سعد،🔥پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد.. که با لحنی دلنشین ادامه داد _خواهرم،ما هم مثل شوهرت هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، ! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم ندارن... و سعد دوست نداشت... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و سعد🔥 دوست نداشت مصطفی🌸 با من همکالم شود.. که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید.. _زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه! از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود،.. چشم بر 🔥جرم سعد 🔥بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید... او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید... چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود 😥 که با صدایی آهسته پرسیدم _الان کجاییم سعد؟😥 دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد _تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم! خسته بودم، دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد... تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد😳😨 و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند😱 که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد،.. دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد _نازنین به دادم برس!🗣 تمام بدنم از ترس میلرزید.. 😰 و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین🚙 را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد.🏃‍♂ بلافاصله در را باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد.. و مضطرب از من پرسید..😥 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مضطرب از من پرسید _بیماری قلبی داره؟😥 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده.. 😰و حس میکردم سعد🔥 در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی🌸 التماس میکردم _تورو خدا یه کاری کنید! و هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. سعد دستش را با قدرت در 🌸سینه مصطفی🌸 فرو برد،..😡🔪 ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم😳😰😱 که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.😱😱 هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده.. و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد..😱😰 و سعد از ماشین پایین🏃‍♂ پرید... چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت،.. درِ ماشین را به هم کوبید.. و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است😱😰 که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده.. و آنچه میدیدم باورم نمی شد.. که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا میزد😭😱 و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.😵😰 سعد ماشین را روشن کرد.. و آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم😱😭 _چیکار کردی حیوون؟😰😱😭 نگه دار من میخوام پیاده شم! و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم زد😡👋 که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید _تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! 🔥احساس میکردم از دهانش میپاشد.. 🔥 که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم...😱😭 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی🌸 را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از درد روی زمین پا میکشید.😰😭 سوزش زخم شانه،.. 😭 مصیبت خونی که روی صندلی مانده.. 😭 و همسری که حتی 🔥از حضورش وحشت کرده بودم؛🔥😭 همه برای کشتنم کافی بود.. و این تازه مکافاتم بود که سعد برایم خط و نشان کشید _من از هر چی بترسم، نابودش میکنم! از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید😰😭 _ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم! با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست تا ابد یادم بماند که عربده کشید _به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!😡 هنوز باورم نمیشد عشقم شده باشد.. و او به قتل خودم تهدیدم میکرد.. که باور کردم در این مسیر شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود.. که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد _نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن! نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند،.. این زخم 🔥از پنجه هم پیاله های خودش🔥 به شانه‌ام مانده بود،.. یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند.. و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد.. که دیگر عاشقانه هایش نمیشد.. و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید..😠 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش ..😥 که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.😭 در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که به ما محبت کرد.. و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.😭😭 در این تنها سعد🔥 آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.😥😭 پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و مرا به کجا میکشد.. که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید _پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده.. که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که برایم سوخت... موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده.. و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد.. و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید _اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت _داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی🚕 بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی🌸 بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید😍🕊 که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده.. و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.😭😍 🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم🤗😢 را تمنا میکرد. همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا 😍 و نام برادرم را 😍 بگذارد؛ 🕊ابوالفضل 🕊پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم😔 که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،.. در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 😢💚 و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد _بس کن نازنین! داری. دیوونه ام میکنی!😡 و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت.. و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی🌸 در گوشم پیچید..و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود. در تاکسی🚕 که نشستیم.. خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد _میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه! از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه😢 ماند.. و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم...😰😰 چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر کرد _هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن هستی! و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با حالم را به هم زد _تو همه چیات خوبه نازنین، فقط همین و کار رو خراب میکنه! حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خالص شوم.. که نگاهم به سمت دستگیره رفت.. و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت _دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید _نازنین یا پیشم یا ! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!😈 و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تا حتی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه💚فاصله گرفته.. و من هنوز پیش زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید😍😢 و .. 🌟اگر از دست سعد شوم، دوباره شوم!😍🌟 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. اگر اینها خرافه نبود.. و این شیطان🔥 رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات میشدم😍😢 و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. که تاکسی مقابل ویلایی زیبا🏡 در محلهای سرسبز🌳 متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد... خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. 😟 و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده میشدم.. تا مقابل در ویلا رسیدیم... دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. 😥 و حتی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه باشم. درِ ویلا را که باز کرد.. به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد _به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت _اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه! و من جز در 🔥چشمان شیطانی سعد🔥 نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد _دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره! یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به .. و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و حالا مرا این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید... دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد.. و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد _به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، 🔥ولید🔥 این ویلا رو برامون گرفت! و ولخرجی های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم😢 خیالبافی میکرد _البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم! دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم 🌸خون مصطفی🌸 هم به آستینش ریخته.. و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد.. که حالم از این و به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد _فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم! دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد..😣😞 و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوبارده با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده.. که با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم... 😖😣😞 بدنم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش🔥😈 را به رخم کشید _البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم،..... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _.... هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم! دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم.. و او به اشکهایم شک کرده😢 و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی😏 دلم را محک زد _از اینجا با یه خمپاره میشه 💚 رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!😈💣 شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده...😰😱 که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.😈💣 به در ساختمان رسیدیم،.. با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده💚😢 که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت _چرا راه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!😏😈 نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند،.. دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید...😥😣 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد... را به رویم قفل کرد،..😥😐 میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را و روی اینهمه خشونت، از عشق کشید _نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من کن!😏😈 طعم عشقش را... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی🔥 باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم..😥😥 که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.😢😰 شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها 🔥سعد🔥 را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...😥😢 اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره 😐😒ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد😭 مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.😞😭 داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه😞😭 فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،..😢 صبوری پدر..😢 و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..😢 و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده...😞😞 که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران☔️🍂 پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ صدایم زد _نازنین! با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم.. و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم.. که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم.😒😒 موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته.. و تنها یک جمله گفت _باید از این خونه بریم! برای من که بودم،.. 😢😒 چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت😕 به سمت اتاق چرخیدم.. و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد _البته باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد...😨😢 پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد.. و میدانستم برایم در نظر گرفته.. که رنگ از صورتم پرید... 😨 دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود ومیترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که به گریه افتادم...😰😭 از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود،.. زمزمه کرد _نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم! و خودش هم از این رفتن بود که به من دلگرمی میداد.. تا دلش آرام شود _دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه! یک ماه پیش.. که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و در دولت جدید خواب از سرش برده بود،... نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌