#بدونتوهرگز♥
#پارت_20
بغض اسماعيل هم شکست...
- تبش از 04 پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش
قطع اميد کردن... گفتن با اين وضع...
دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم
و زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم
تو... مادر علي داشت بالاي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي
فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن.
مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود.
چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش
درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي
سرش...
- زينبم... دخترم...
هيچ واکنشي نداشت.
- تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...
دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند...
کار زينبم به امروز و فرداست...
دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي
چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من
باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که
رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز
خوندم... سلام که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو
میريخت...
- علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزي
نخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش
شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا
کامل شفاش ميدي و الا به ولاي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم...
زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي،
چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست.
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد...
شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
- بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟
هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از
جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.
♥️⃟•🌻↯↯