✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت_16
بعد به سرعت از پله ها بالا می روم
کیــف دوشــی ام را برمیــدارم و روی شــانه ام مینــدازم. مقابــل آینــه مــی
ایســتم و نگاهــم ازروی شــالم تــا مانتــو و شــلوارم ، سر مــی خــورد. شــال
سرخابی و مانتــوی زرشــکی ، هارمونــی جالبــی بــه چهــره ام مــی دهــد.
چـادرم را روی سرم مینـدازم و کیـف مکعبـی کوچکـم را که وسـایل خطاطی
داخلـش چیـده شـده بـود، از کنـار تختـم برمیـدارم. دراتاقـم رابـاز میکنـم
و از پلـه هـا پاییـن مـی روم. صـدای صحبـت هـای آرام مـادر و پـدرم از
آشـپزخانه مـی آیـد. پاورچیـن پاورچیـن پلـه هـای اخـر را پشـت سر مـی
گـذارم و گوشـم را تیـز مـی کنـم تـا بفهمـم حرفـی راجـب مـن رد و بـدل
مـی شـود یـا نـه؟! چشـمهایم را مـی بنـدم و بیشـر مترکـز مـی کنـم...
مـادرم سـعی میکنـد شـمرده شـمرده حرفهایـش را بـه حـاج رضـا تحمیـل
کنـد.
_« ببیـن اقارضا.بنظـرم یکـم رابطـه ی عاطفیـت بـا محیـا کـم شـده!...بهتر
نیسـت بیشـر حواسـت بهـش باشـه؟!...«
و درمقابل پدرم سکوتی ازار دهنده می کند.
پوزخنـدی مـی زنـم و بـه سـمت در خروجـی مـی روم. » مامـان مـی خـواد
بـا فکرهـای قدیمـی و نقشـه هـای کهنـه باعـث نزدیـک شـدن بابـا به من
بشـه.
دندانهایم راروی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid