14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫🎊نور دگری به بیت احمد آمد
💫🌸محبوب رسول حیّ سرمد آمد
💫🎊تا عطر وجودش همه عالم گیرد
💫🌸زهرا ، گل گلزار محمد آمد
🌸 پیشاپیش
🎊 #ولادت_حضرت_فاطمه(س)
بر شما و بر همه، مبارک باد.🎊💐
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
🔸️خطبه فدکیه(۲۲)
🔸️اهل بیت (علیهم السلام) فرزندانشان را به حفظ خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها )
وا میداشتند، آن سان که آنان را به
حفظ قرآن وا میداشتند.
📚المراجعات، سید شرف الدین ، ص ۳۹۲
#عکس_نوشته
#خطبه_فدکیه
حتما بخوانید👌👌
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم💚🌹💚
#نماهنگ🇮🇷
ای علمدار حرم، سردار رهبرم🕊
#مکتب_سلیمانی✌
#نسل_سلیمانی_ادامه__دارد✌
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#حجاب💚 🌹
♨یک #دلیل_منطقی_حجاب
💠#حجاب، #سود دو طرفه است.🤩
🔸یعنی هم فرد #محجبه از #حجاب خود #نفع می برد و هم #جامعه از حجاب فرد محجبه #سود می برد💪😌
❎و چه بسا بتوان گفت سود جامعه از حجاب اعضاء خود بیشتر است.😇
🔻چراکه اثر #مخرب یک #بیحجاب یا #بدحجاب از جهت کمّی، ابعاد وسیعی دارد و بخشی از جامعه را تا مدت ها با تبعات #منفی اش درگیر می کند.😣😖
#من_حجاب_را_دوست_دارم💗
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فجر_انقلاب💚🌹🇮🇷
یادی کنیم از اجرای زیبای ارتش کره شمالی، سرود «ای شهید»
#این_کلیپ_ماندگار_و_بسیار_زیبا_را_از_دست_ندهید_لطفا
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هرروزیک_آیه💚
✨أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ
✨مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا﴿۲۷﴾
✨آيا نديده اى كه خدا از آسمان آبى فرود
✨آورد و به وسيله آن ميوه هايى كه
✨رنگهاى آنها گوناگون است بيرون آورديم (۲۷)
📚سوره مبارکه فاطر
✍بخشی از آیه ۲۷
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
37.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫به فرموده مولا و مقتدایمان هر روز 🌟دعای هفتم صحیفه سجادیه🌟 را میخوانیم👆👌👌
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🕯🏴🕯✾••┈•
#من_محمد_را_دوست_دارم💕
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ویک
یه لحظه جا خوردم،...
با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم به چشمام نگاه کرد👀 اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد:
_چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟🗣
بعدم نگاهشو ازم گرفت
و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید:
_آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... 😠دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟🗣
راه میرفت 🚶و سرزنشم میکرد...
من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم،😢 دونه های اشکم سرازیر شدن...
اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت
و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد:
_من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، 😵هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد ..
😠☝️تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ...
از حرکت ایستاد..
منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود 😭
دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم ..
دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه 🌷عباس🌷 باشه ..
با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد:
_آخه من نمیفهمم شما ...
تا نگاهش👀 به چشمام 👀افتاد جملش ناتمام موند،
مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..
حالا نوبت من بود،
دیگه باید یه چیزی میگفتم ..
با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم:
_من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...😣😭
دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود،
دویدم سمت خونه،،،
با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن،
وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم ..
دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..😫😭
بابا ..
باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...
آرومم کن ...😩😭
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ودو
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!😨
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم🙂
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،
به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن ..
✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم،
منتظر من بود اینجا..😒
سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،،
اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس،
مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین😕
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، 😊
راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم
تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من
🌷عباس🌷 بود!
🍀﷽🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وسه
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب بودن،
به اتفاقات امروز فکر می کردم💭
به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد،
چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...🙁
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم،
حق میدم که بخواد سرزنشم کنه
باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم،
قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم📱 رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده ..
نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
Sapp.ir/roman_mazhabi
ساعت نزدیک چهار🕓🌌 صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته 📲داشتم،
باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد ..
یک تماس از شماره ناشناس!😟
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم،
از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!😟
"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
.
و پیام بعدیش ...
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وچهار
"خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم"
نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت😄 تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم
پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!!
پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود،
همش برای ساعت یازده 🕚🕛دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده..
بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم،
تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..📲
خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد
"ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم "
.
.
چشام از تعجب گرد😳 شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود،
این آدم تا الان بیدار بود واقعا!!
نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!🙈
.
.
#ادامه_دارد...