•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
•| #رمان
.
یاد دیروز افتادم
و جمله ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.با لحنی پیروزمندانه
گفت:😏
_هااان؟؟ چیشد؟!هنوزم میخوای بگی نمیترسی؟ امروزم یک نامه✉️ رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!😏👎
🍃🌹🍃
زنگ آیفون به صدا در اومد.
با وحشت😰 از جا پریدم.پرسیدم:
_کیه؟؟
او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:😏
_نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!😰
_حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن
مسعود!!😏👍
🍃🌹🍃
از حرفهاش سر در نمی آوردم!
اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.👥 یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن🔥نسیم🔥 وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.
او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.
با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:😠😨
_بهت میگم با کیا؟؟ دِ حرف بزن بی شرف!
گفت:😏
_با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن..
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.گفت:
_نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.
عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:😖😥
_الهی آتیش بگیری🔥نسیم..🔥 چادرم. چادرمو بهم بده..
گفت:
_کلید ندارم.
و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.
🍃🌹🍃
من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم
تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.😥اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود.باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.
مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.
با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:😭😵
یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده …نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.
🍃🌹🍃
صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم👜 و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و ✨چادر تاشده وچانه داری ✨که #ازطریق_اون_دختر_جدم_بهم_رسونده_بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.قسم میخورم #دست_ملائک چادر سرم کردند.
🍃🌹🍃
همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.
اما از نسیم خبری نبود.🔥میلاد و حمید🔥 با 👁چشمهایی کثیف و شیطنت بار 👁نگاهم میکردند.
میلاد گفت:
_هی ببین کی اینجاست؟!!!!نمازمیخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:
_من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه…
از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
🔥نسیم🔥 لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:
_خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه 🔑🏠هه رو رد کن بیاد.
حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت:
_ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست.اصلا قندم افتاده ..
او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد
و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم 😰 و💚تسبیحم💚 رو فشار میدادم.نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟با التماس رو به نسیم گفتم:😰😣🙏
_نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.
نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.رو به آنها با التماس گفت:
_قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..
حمید کف دستش رو به هم مالید:
_آخخخخ چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه…قرارمون این نبود..😰☝️
من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟
نسیم ضبط🔊 رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.
تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم😫😵
_کمکککککککککک………
و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید:
_کجا؟؟؟؟......😏
.
ادامه دارد...
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
•| #رمان
.
_کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:😭😵
_🔥نسیمممممممم🔥 بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این 🐕گرگها🐕 نجاتم بده…نسیممم بچم….👶 نسیمممم زنگ بزن پلیس..🚓تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
🍃🌹🍃
از همون کنار در چیزی بلغور کرد
ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:😏
_فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا🙏 رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:
نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
🍃🌹🍃
خوردم به یک دیوار کوتاه.
اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو🔪 برداشتم.
میلاد کنار اوپن ایستاد!👁نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
_خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!!من که میگم ازدواجش الکیه. لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
_اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
🍃🌹🍃
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود!
این اون گذشته ی من بود!! گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید #جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که #فکرهرزه_ی_مردی رو درگیر خودت کنی انگار که #تن_فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشمهام رو بستم.
خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و…اشکم😭 به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:
🌟خدا اینجاست! مقاومت کن!نزار ناامیدی به اونها فرصت بده.🌟
چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم: _اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
🍃🌹🍃
آفرین این شد!👌
اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم #من_وخدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود.
حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت:
_اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:
_بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.😏💪
نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.گفتم:
_برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:
_بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون....
عقب تر رفتم و چاقو 🔪رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت:
_داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش📱 رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.حمید مثل یک 🐕گرگ🐕 به کمین نشسته به سمتم اومد .
🍃🌹🍃
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:🌟خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..🌟از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.گفت:_بزن…
.
ادامه دارد...
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــی.🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
•| #رمان
.
میلاد بلند گفت:
_حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود.
حمید چشم از من برنمیداشت!گفت:
_تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو وخشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم!
میلاد مضطرب بود. حمید گفت:
_بزن
و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم.
او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه.
خدا رو بلند صدا زدم..😫😵😭
اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم..همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه:
🌴شیعههههههه ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم!🌴
چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: 😵😭
_امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.....
🍃🌹🍃
ناگهان دستی که چاقو 🔪در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت!
لحظه ای دستم داغ شد.
وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید 😨رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم 🔪فرو کردم..او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: _این دیوونست باباااا…
هیچ دردی احساس نمیکردم!
فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم.میلاد😨 رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:
_بریم دیوونه بریم دارن درو🚪👊 میشکنن..
وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم ..
صدای موسیقی🔊 زیاد بود.
ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان💫 پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت!
هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت.
از ترس جیغ کشیدم:
_نههههههههه😫😵😭
🍃🌹🍃
صداش آرومم کرد:😭
_رقیه جان…رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل 🌸مادرت🌸 دست وبازوت خونیه؟!
آه بخون…بخون حاج کمیل روضه مــ🌸ــادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره.
لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تنش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم.
چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم.سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم.
_حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه…؟هم..هم…هم…دیدی…هم..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا…هم هم.نذاشتم یه تار….هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم....
او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.گفت:😭
_الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن!حرف نزن خانومم.. حرف نزن ..😭
چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندنام او را سیر تماشا کنم.
او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد.
صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده.
وای چه آرامشی!!
صدای موزیک قطع شد.🔇 حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ..💓محکم و با صدایی بلند.
سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود.
نفس بکش رقیه!
این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت …تاپ تاپ تاپ تاپ…
🍃🌹🍃
اون سمت بهشت....
کنار یک درخت🌳 پربار تاک الهام نشسته و نوزاد👶 منو با لبخند ☺️در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!😍 پرسیدم:
_حالش خوبه؟!
چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید!☺️
کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود.گفت:
_انگور میخوری؟🍇
تشنه م بود!! گفتم:😊
_بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.😍چشم از آقاجانم برنمیداشتم.پرسیدم:
_آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟
خندید!!
_اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت.😊
پس آقام منو بخشید!جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم:
او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!😌😊
.
ادامه دارد...
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
به نام خدای محمد(ص)
❣️ به مناسبت ایام ولادت پیامبر محبت،حضرت محمد(ص) گروه فرهنگی «دات» برگزار می کند:
👈 اولین دوره آموزشی
💍 حلقه نامزدی 💍
با موضوع مهارت های انتخاب همسر
🤗 مزایای دوره:
۱- این دوره به صورت مجازی و با تخفیف ویژه برگزار می گردد
۲- مدرس دوره استاد میثم یاسا،مشاور و کارشناس مسائل خانواده خواهند بود
۳- همزمان با برگزاری دوره،امکان مشاوره تلفنی با استاد یاسا فراهم می باشد
۴- افراد شرکت کننده در این دوره از تخفیفات ویژه برای شرکت در مراحل بعدی برخوردار خواهند شد
۵- در صورت شرکت در آزمون اختیاری پایان دوره و کسب نمره قبولی،به قید قرعه شهریه دوره به افراد برنده عودت داده خواهد شد.
👈 در صورت تمایل به شرکت و کسب اطلاعات بیشتر به آدرس آیدی @Z_mohebi_38 در پیام رسان های ایتا _ تلگرام مراجعه نمایید.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
💫یارب ...
🍁دل ما را تو به رحمت جان ده
💫درد همه را به صابری درمان ده
🍁این بنده چه داند کهچه میبایدجست
💫داننده تویی، هر آنچه دانی آن ده!
💫با یاد و نام خدای مهربان،
🍁آغاز میکنیم روزمان را
💫زیرا ياد و نام خدا؛
🍁عقل را آرامش مى دهد،
💫دل را روشن مى كند،
🍁و رحمت او را فرود مىآورد ...
سـ🍁ــلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز جمعه
☀️ ٧ آبان ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٣٠ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٩ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى
💐ســـلام
☕️خوبترین خوبان دو عالم
💐الـــهــی امروز
☕️روز شادی های بی دلیل و
💐خنده های از ته دلتون باشه
☕️الهی امروز
💐روز تحقق آرزوهای قشنگ تـون
☕️و بارش رحمت های رنگارنگ خدا
💐بـر سر و کول زندگیتون باشـه
♥♥
🌺بر خلق خوش وخوے
💚محمد(ص) صلواتـ
🌺بر عطر گل روے
💚محمد(ص) صلواتـ
☘در گلشن سر سبز رسالتـ گوييد
🌺بر چهره گل بوے
💚محمد(ص) صلواتـ
نثار پیامبر مهـربانےها ۵ گلصلواتـ🌺🎊🌺
(🌺)اللّهُمَّ
✨(🌺)صَلِّ
✨✨(🌺)عَلَی
✨✨✨(🌺)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🌺)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(🌺) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🌺)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(🌺)فَرَجَهُمْ
✨✨(🌺)وَ اَهْلِکْ
✨(🌺)اَعْدَائَهُمْ
(🌺)اَجمَعِین
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🌷برخاتم اوصیاء مهدی صلوات
💕برصاحب عصر ما مهدی صلوات
🌷خواهی که خداوند بهشتت ببرد
💕بفرست توبر حضرت مهدی مضطر صلوات
🌷اللّهم صلّ علی مُحمّد
💕و آلِ محمّد
🌷و عجّل فرجهم
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼سلام حضرت باران
🕊تویی بهانه باران،
🌼برای باریدن
🕊تویی بهانه خورشید
🌼برای تابیدن
🕊بیا که عدالت مطلق
🌼مسیر میخواهد
🕊سپاه منتظرات امیرمیخواهد
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
↻♥↻
من هوایی شده ام
کنجِ قفس سرگردان
همه بیچارگی ام
بی پر و بالی ست
حســـــ♡ـــــین
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
♥♥
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺تاکیدبسیارزیادیروینمازاولوقت داشت....👆👆👆
❤️شهیده #شهناز_حاجی_شاه❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۳۳
🌸شهادٺ: ۱۳۵۹
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌷«یاد شهیدان»🌷
«راهیست راهعشقکههیچشکناره نیست
آنجا جز آن که سر بسپارند چاره نیست»
دعوت گرفته یار و نوشته من الغریب
وقتسفر رسیده،ببین حری یا حبیب؟
مردی هنوز چشم به راه جواب ماست
یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست
هرجا دوراهی است،هر آیینه کربلاست
خود را ببین دوباره که آیینه کربلاست
تصمیم حر در اولهنگامهروشن است
تکلیف کربلا و امان نامه روشن است
از لطف اوست هر کهبهجاییرسیده است
«خیلیحسین،زحمت ما را کشیدهاست»
🌹الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوعَجّلفَرَجَهم🌹
#ایران_قوی
#مکتب_سلیمانی
#ما_باید_قوی_باشیم
🕊🌴💐❣🇮🇷❣💐🌴🕊
294.3K
چرا تو قران خدا مثلا گفته ما زمین و اسمان ها رو افریدیم نگفته من زمین واسمان ها رو افریدم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮∞❤️∞⟯
.
『•°بازهمجمعه؛ و بیقراریدلها🦋.!...♡•°』🕊
اِستُـــــــــــ💫ـــــــــوٰرٰی'!|📸
اللهمعجللولیکالفرج ❤️
«لَیتنی کل شئ تحبه أنت...»
کاش به جاي تمام چيزهايي بودم که دوستشان داري...
عاشقــــــــــــ💞💍😍ــــــــانہ
دم اذنی😍🌹 💚💫
یڪ خشم فرو خوردن آدم را
از هزار رڪعت نماز مستحبی
زودتر به خدا میرساند
#استادفاطمینیا🌱
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮๛لا Ґ╰⊱╮╰⊱⊱╮
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه😍👌
#آیههایآشنا☀️
💠 و تو دارای اخلاق بسیار بزرگوارانهای هستی...
﹝خلق عظیم ...﹞
🌱| سورھ قلم آیھ
#خاکریزخاطرات⚘
--میشه دوتا بردارم
-البته سید جان
کار همیشگیش بود
میگفت اینکه ادم شیرینی های زندگیشو با خانوادهاش تقسیم کنه خیلی تاثیر میزاره
چادر😍
🎈•¶ حفظ چــادر زخم ها را مرحم است
✋•¶ دست رَد بر سینــه نامحـــرم است...
حجـــــــــــــ🦋🌸💚ـــــــاب