#حکایت #حكمت_خدا
دهقانی مقداری #گندم، در دامن پیرمرد فقیر ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
ای گشاینده گره های ناگشوده،
عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
در همین حال،
ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز !!!
آن گره را چون نیارستی گشود.
این گره بگشودنت ، دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را ، از زمین جمع کند،
درکمال ناباوری دید !!!
دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی ، یا به چاه
تو مرا بین ، که منم مفتاح راه❤️
کانال استادفاطمی نیا
@ostad_Fateminia313