eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
266 دنبال‌کننده
135 عکس
33 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر رحمت (ص) : بهترینِ ازدواج ها ... کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلام قرآن درباره ازدواج در بیان استاد مهاجر کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
📸 🔺کارگاه اعتماد به نفس به همت مرکز مشاوره حوزه علمیه خراسان، باحضور استاد مجتبی مهاجر در مدرسه علمیه نورالثقلین برگزار شد. 🔹خبرگزاری حوزه علمیه خراسان 🌐 کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
امام صادق (ع) : هرکس به خانواده اش نیکی کند ... کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
ازدواج با کس که قبلا ازدواج کرده یا توی عقد بوده.m4a
3.07M
آیا ازدواج با کسی که نقص یا کمبودی داره تصمیم درستی است؟ کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
39.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تجلیل از خانواده معظم شهدا در دومین جشنواره ورزشی طلاب با حضور استاد مهاجر و حاج ابوذر روحی کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
امام علی علیه السلام: همیشه با همسرت مدارا کن، و با او به نیکی همنشینی کن تا زندگیت با صفا شود. [مکارم الاخلاق، ص ۲۱۸] کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
نفس عمیقی کشیدم تا آتش اضطراب درونم را کم کنم، دکمه‌ی بالای پیراهنم را باز کردم؛ همزمان با دستمال چروکیده ای عرق از پیشانی‌ام گرفتم..... ❤❤❤ محمد دانشجوی رشته ی عکاسی ست که ناخواسته عاشق دختری می شود....✍ داستان عاشقانه گلدان شیشه ای را در کانال استاد مهاجر روانشناس ومشاور خانواده دنبال کنید 👇👇👇👇 @ostadmohajer
از موانع ازدواج ترسه.m4a
1.86M
از موانع ازدواج : # ترس از اختلاف وطلاقه کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
از موانع ازدواج داشتن ارتباط غلطه.m4a
1.66M
# یکی از موانع ازدواج # داشتن ارتباط غلط با دختر یا پسری است کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
از موانع ازدواج داشتن برادر یاخواهر بزرگتره.m4a
2.8M
# یکی از موانع ازدواج برادر یا خواهر بزرگتره کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
از موانع ازدواج تحصیله.m4a
2.85M
# یکی از موانع ازدواح # ادامه تحصیل هست کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
ازدواج با فردی از شهردیگه با کشوردیگه.m4a
3.33M
# یکی از موانع ازدواج # ازدواج با فردی از شهر دیگه است کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
معرف درازدواج چه ویژگی باید داشته باشد.m4a
3.94M
# ازدواج # معرف کیست # ویژگی های معرف کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر مهربانی (ص) میفرمایند : هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند؛ مگر آن که این عمل ... کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر رحمت (ص) میفرمایند : خداوند متعال فرمود : محبت من برای کسانی حتمی است ، که برای من با یکدیگر پیوند و ارتباط برقرار کنند . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
سخنرانی استاد مهاجر روز شهادت حضرت زهرا.mp3
25.31M
روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها 6آذر1402 نیروی انتظامی کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند : زن بگیرید ؛ که ازدواج کردن روزی شما را بیشتر می کند . ( میزان الحکمه ۵ ، صفحه ۸۵) کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند : دندان های خود را خلال کنید ؛ چون سبب سلامتی لثه و دندان ها می گردد. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه ای❤❤ به نام خدا قلبم داشت می‌آمد توی دهانم، تا به حال چنین جاهایی نرفته بودم، سرم را به سمت حرم امام رضا‌ علیه‌السلام چرخاندم. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد. گنبد طلایی رنگ مثل خورشیدی می درخشید. چقدر این گنبد و گلدسته‌ها آرامش می داد. چشم هایم را بستم و زمزمه کردم: + آقاجان کمکم کنید. چراغ های دو طرف خیابان روشن شده بود. درختان کاج بلند، پیاده‌رو ها را زیبا کرده بود. رسیدم. ناگهان درب شیشه‌ای باز شد. وارد ساختمان شدم. آکواریوم بزرگ با ماهی‌های رنگارنگ روبه‌روی درب ورودی خودنمایی می‌کرد. دستانم را نزدیک چشمانم گرفتم و با انگشتانم برایش کادر درست کردم. انصافا قشنگ می‌شد. یکبار دیگر گوشی را نگاه کردم. + اَه این تم دوربین مشکی طلایی چشمم و می‌زنه باید عوضش کنم. آدرس را مرور کردم. درست بود. اطراف را نگاه کردم. مرد مودب اتو کشیده‌ای متعجب مرا می‌پایید. + سلام آقا ببخشید! فورا از جایش بلند شد. - سلام خواهش می‌کنم، بفرمائید. آقای رحمتی؟ + بله خودم هستم. با دو دست به سمت اتاق اشاره کرد. - بفرمائید داخل لطفا. چند ضربه به درب چوبی قهوه‌ای زدم و وارد اتاق شدم. + سلام - به به سلام آقا! خوش اومدی بیا بشین. تعریف کن ببینم. اتاق ساده‌ای بود. پنجره‌های‌ فلزی دو طرف اتاق با کره‌کره‌ی خاکستری باریک پوشیده شده بود. نور زیاد لوستر فضا را صمیمی کرده بود. نفس عمیقی کشیدم. + خب، خب از کجا شروع کنم؟ راستش من.. یک‌دفعه چشمم به آن‌طرف اتاق افتاد. عبایی مشکی روی جالباسی بود و یک عمامه سفید روی میز، باتعجب پرسیدم: + شما روحانی هستید؟! - بله عزیزم. چطور؟ محکم زدم روی پیشانی خودم. + سخت شد، خیلی سخت شد. - چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟ راحت باش، نکنه به من نمیاد مشاور باشم. آب دهانم را قورت دادم. + نه، نه بابا، چرا! یعنی یکم موضوع یکطوریه. - پسرم من اینجا هستم که کمکت کنم، بگو می شنوم. خودم را جمع‌وجور کردم. + بله! قضیه از آنجا شروع شد که توی دانشگاه با دختری هم رشته بودیم. عکاسی! من عکاسی خواندم. مینا شاگرد زرنگی بود. من هم سعی می کردم توی درس‌ها به او برسم، البته اوایل هیچ حسی نسبت به او نداشتم. اما بعد ما مجبور شدیم باهم نمایشگاه عکس بزنیم. روزهای قشنگی بود. تفاهم عجیب بین چیدن عکس‌ها، انتخاب قاب‌ها و بقیه چیزها، طوری شده بود که فکر می‌کردیم سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم. ومن همه‌اش دلم می خواست او را ببینم. پول و اینکه کارمان بگیرد یانه، مردم چه فکر می کنند درباره عکس ها، و...مهم نبود. دوست داشتم اصلا زمان نمایشگاه تمام نشود. اما بالاخره تمام شد و از آن به بعد برای رفتن به کلاس لحظه شماری می‌کردم. صبح ها با انرژی از خواب بیدار می‌شدم. صبحانه می‌خوردم. حسابی به خودم می‌رسیدم. تیپ می‌زدم. خیلی از زندگی لذت می‌بردم. راستش من نمی‌رفتم دانشگاه. نمی‌رفتم درس بخوانم. فقط می‌رفتم مینا را ببینم. او هم انگار با من خیلی راحت بود. حس می‌کردم مرا دوست دارد. معمولا برای مباحثه دروس مرا انتخاب می‌کرد. یکبار هم با او قرار گذاشتم و با ماشینم رفتم دنبالش. باهم رفتیم یکی از پارک‌های معروف و قشنگ تهران. خیلی ذوق داشتم. ولی وقتی رسیدیم آنجا ناراحت شد. اشک توی چشم‌هایش جمع شد. - نه، نه بیا از اینجا بریم. من از این پارک خیلی بدم میاد. + چرا آخه؟ اینجا که خیلی قشنگه، معمولا برای قرار های خاص.... حرف مرا قطع کرد. - آخه خاطره بدی دارم ازش. + باشه. می‌ریم ولی می‌شه برام تعریف کنی؟ صدایش را بلندتر کرد و با چشم‌های گرد شده گفت: - آره باشه. یه پسر بود که ...که خیلی باهم رفیق بودیم. ماباهم میومدیم ای.. اینجا. دیگر نمی شنیدم چه می گوید. یکدفعه پارک دور سرم چرخید. چی؟ یک پسر دیگر؟ مگر می‌شود؟ خیلی بهم بَر خورد. اما بعد باخودم فکر کردم. بالاخره این چیزها وجود دارد. نباید واکنش نشان داد. با خونسردی پرسیدم. + خب؟ چی شد؟ - چی چی شد؟ + خب. اون پسره، دوستت کجاست؟ چی شد؟ - هیچی تموم شد. رفت دیگه، ولش کن. خودکشی کرد. + هان؟ خودکشی؟ چطور مگه؟ چی داری میگی؟ پارت اول نویسنده: زینب عدالتیان برگرفته از داستان واقعی مشاوره یک مراجعه کننده به استاد مهاجر 👇👇👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer