پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
دندان های خود را خلال کنید ؛ چون سبب سلامتی لثه و دندان ها می گردد.
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
❤❤گلدان شیشه ای❤❤
#داستان_عاشقانه
#پارت_اول
به نام خدا
قلبم داشت میآمد توی دهانم، تا به حال چنین جاهایی نرفته بودم، سرم را به سمت حرم امام رضا علیهالسلام چرخاندم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. گنبد طلایی رنگ مثل خورشیدی می درخشید. چقدر این گنبد و گلدستهها آرامش می داد. چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:
+ آقاجان کمکم کنید.
چراغ های دو طرف خیابان روشن شده بود. درختان کاج بلند، پیادهرو ها را زیبا کرده بود. رسیدم. ناگهان درب شیشهای باز شد.
وارد ساختمان شدم. آکواریوم بزرگ با ماهیهای رنگارنگ روبهروی درب ورودی خودنمایی میکرد. دستانم را نزدیک چشمانم گرفتم و با انگشتانم برایش کادر درست کردم. انصافا قشنگ میشد. یکبار دیگر گوشی را نگاه کردم.
+ اَه این تم دوربین مشکی طلایی چشمم و میزنه باید عوضش کنم.
آدرس را مرور کردم. درست بود. اطراف را نگاه کردم. مرد مودب اتو کشیدهای متعجب مرا میپایید.
+ سلام آقا ببخشید!
فورا از جایش بلند شد.
- سلام خواهش میکنم، بفرمائید. آقای رحمتی؟
+ بله خودم هستم.
با دو دست به سمت اتاق اشاره کرد.
- بفرمائید داخل لطفا.
چند ضربه به درب چوبی قهوهای زدم و وارد اتاق شدم.
+ سلام
- به به سلام آقا! خوش اومدی بیا بشین. تعریف کن ببینم.
اتاق سادهای بود. پنجرههای فلزی دو طرف اتاق با کرهکرهی خاکستری باریک پوشیده شده بود. نور زیاد لوستر فضا را صمیمی کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم.
+ خب، خب از کجا شروع کنم؟ راستش من..
یکدفعه چشمم به آنطرف اتاق افتاد.
عبایی مشکی روی جالباسی بود و یک عمامه سفید روی میز، باتعجب پرسیدم:
+ شما روحانی هستید؟!
- بله عزیزم. چطور؟
محکم زدم روی پیشانی خودم.
+ سخت شد، خیلی سخت شد.
- چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟ راحت باش، نکنه به من نمیاد مشاور باشم.
آب دهانم را قورت دادم.
+ نه، نه بابا، چرا! یعنی یکم موضوع یکطوریه.
- پسرم من اینجا هستم که کمکت کنم، بگو می شنوم.
خودم را جمعوجور کردم.
+ بله! قضیه از آنجا شروع شد که توی دانشگاه با دختری هم رشته بودیم. عکاسی! من عکاسی خواندم. مینا شاگرد زرنگی بود. من هم سعی می کردم توی درسها به او برسم، البته اوایل هیچ حسی نسبت به او نداشتم. اما بعد ما مجبور شدیم باهم نمایشگاه عکس بزنیم. روزهای قشنگی بود. تفاهم عجیب بین چیدن عکسها، انتخاب قابها و بقیه چیزها، طوری شده بود که فکر میکردیم سالهاست یکدیگر را میشناسیم. ومن همهاش دلم می خواست او را ببینم.
پول و اینکه کارمان بگیرد یانه، مردم چه فکر می کنند درباره عکس ها، و...مهم نبود. دوست داشتم اصلا زمان نمایشگاه تمام نشود. اما بالاخره تمام شد و از آن به بعد برای رفتن به کلاس لحظه شماری میکردم. صبح ها با انرژی از خواب بیدار میشدم. صبحانه میخوردم. حسابی به خودم میرسیدم. تیپ میزدم. خیلی از زندگی لذت میبردم. راستش من نمیرفتم دانشگاه. نمیرفتم درس بخوانم. فقط میرفتم مینا را ببینم. او هم انگار با من خیلی راحت بود. حس میکردم مرا دوست دارد. معمولا برای مباحثه دروس مرا انتخاب میکرد.
یکبار هم با او قرار گذاشتم و با ماشینم رفتم دنبالش. باهم رفتیم یکی از پارکهای معروف و قشنگ تهران. خیلی ذوق داشتم. ولی وقتی رسیدیم آنجا ناراحت شد. اشک توی چشمهایش جمع شد.
- نه، نه بیا از اینجا بریم. من از این پارک خیلی بدم میاد.
+ چرا آخه؟ اینجا که خیلی قشنگه، معمولا برای قرار های خاص....
حرف مرا قطع کرد.
- آخه خاطره بدی دارم ازش.
+ باشه. میریم ولی میشه برام تعریف کنی؟
صدایش را بلندتر کرد و با چشمهای گرد شده گفت:
- آره باشه. یه پسر بود که ...که خیلی باهم رفیق بودیم. ماباهم میومدیم ای.. اینجا.
دیگر نمی شنیدم چه می گوید.
یکدفعه پارک دور سرم چرخید. چی؟ یک پسر دیگر؟ مگر میشود؟ خیلی بهم بَر خورد. اما بعد باخودم فکر کردم. بالاخره این چیزها وجود دارد. نباید واکنش نشان داد. با خونسردی پرسیدم.
+ خب؟ چی شد؟
- چی چی شد؟
+ خب. اون پسره، دوستت کجاست؟ چی شد؟
- هیچی تموم شد. رفت دیگه، ولش کن. خودکشی کرد.
+ هان؟ خودکشی؟ چطور مگه؟ چی داری میگی؟
#پایان پارت اول
نویسنده: زینب عدالتیان
برگرفته از داستان واقعی مشاوره یک مراجعه کننده به استاد مهاجر
👇👇👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
حق زن بر شوهرش این است که شکمش را سیر کند و بدنش را بپوشاند و برای او روی در هم نکشد .
(میزان الحمکه ۵ صفحه ۹۸)
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
اصل هماهنگی وتعادل در تمیزی منزل.m4a
2.39M
#پرسش_پاسخ
#سوال :
من و شوهرم فقط در یه مورد تفاهم نداریم ،
من میگم وقتی مهمون میاد خونمون باید همه جا رو تمیز و مرتب کنم ،
ولي اون میگه چرا این کار رو میکنی لازم نیس همه جا تمیز باشه ، فقط سطحی خونه رو تمیز کن بقیه جاها اشکال نداره ،
لطفا راهنمایی کنید که من باید چه کاری انجام بدم ؟
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
❤❤ گلدان شیشهای ❤❤
#پارت_دوم
به نام خدا
+هان؟ خودکشی؟ چطور مگه؟ چی داری میگی؟
دستش را به علامت سکوت روی بینیاش گذاشت. سرش را به طرف شیشه برگرداند.
- ولم کن تروخدا. نمیخوام دربارش صحبت کنم.
.. یعنی! بهت نگفت چرا اون پسر خودکشی کرده؟
سرم را پایین انداختم.
+نه نگفت.
..تو چکار کردی؟
+خب من اینقدر دوستش داشتم که با خودم کنار آمدم.
..یعنی نرفتی ببینی چه اتفاقی افتاده؟
+نه فکر کردم برای هرکسی ممکن است پیش بیاید. و به زودی فراموش کردم.
..همین جا صبر کن. پسرم ببین خداوند تمام راهکارها را به ما در قرآن ودین فرمود وما اگر طبق دستور دین عمل کنیم به دردسر نمی افتیم. دین میگوید اول تحقیق کن بعد برو خواستگاری و بعد از ازدواج عاشق شو. چرا؟ چون عشق انسان را کور و کر میکند. تو نشانههای به این بزرگی را ندیدی. چرا؟
+آخه من خیلی دوستش داشتم و بعد از مدتی تصمیم گرفتم به او بگویم که چقدر عاشقش هستم. بگویم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. بگویم که شده است مثل نفسی که نباشد، نیستم.
..خب بعدش!
+بعد یکبار توی یک کافه قرار گذاشتیم. بلوز سفید یقه دیپلمات و شلوار جین آبی پوشیدم؛ با کفشهای کرم قهوهای. به قول مامان شیشهی ادکلن را روی خودم خالی کردم. چشمم توی آینه به خودم افتاد. اوه چقدر خوش تیپ شده بودم. یک شاخه گل رز با وسواس کامل خریدم. روبان سفید رویش را با کارت (برای ابد کنارم باش) تزیین کردم. مثل همیشه دقیق و آنتایم بود. درب کافه را هل دادم. زنگولهی بالای در به صدا درآمد. از استرس نمیتوانستم درست ببینم. از روی مانتوی سفیدش شناختمش. مثل اینکه او از من دقیق تر بود. این همه تفاهم برایم جذاب بود. هرطور بود خودم را به میز رساندم. چشمانش برق خاصی داشت. لبخندم را نمیشد از روی صورتم جمع کنم. گل را به سمتش گرفتم.
+ تقدیم به تو.
با چشمهای گرد شده از روی صندلی بلند شد و دستپاچه به من نگاه کرد. نفسعمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد نلرزد.
- این برای منه؟ چقدر زیباست.
نزدیک بینی خودش برد و چشمهایش رابست. نفس کشید. چند ثانیه مکث کرد و لبخندی عمیق، صورتش را زیباتر کرد. با تلاش خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
+ یه چیزی میخواستم بگم. اما یکم گفتنش برام سخته.
- بگو جانم.
+ گفتم بیای اینجا تا یک بار برای همیشه بهت بگم که...
- که چی؟
+ که، که..
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم تا آتش اضطراب درونم را کم کنم، دکمهی بالای پیراهنم را باز کردم و همزمان با دستمال کاغذی چروکیدهای عرق از پیشانیام گرفتم. همانطور که زیر چشمی نگاهش میکردم گفتم:
+ که چقدر دوستت دارم. مینا من.. من عاشقتم. میخوام بیام خواستگاری همین امشب، اگه اجازه بدی.
- چی؟ خواستگاری؟ خواستگار!!
خنده تمسخر آمیزی کرد. سرش را عقب برد و بلندتر خندید.
- چی داری میگی؟ دیوونه، باورم نمیشه که تو اینقدر بچه باشی....
#پایان پارت دوم
نویسنده: زینب عدالتیان
برگرفته از داستان واقعی مشاوره یک مراجعه کننده به استاد مهاجر.
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
برای طرح سئوال وارتباط با استاد مهاجر می توانید به آیدی زیر پیام بدهید :
@Dr_mohajer
استاد به سئوالات شما در حوزه موفقیت، ازدواج، روابط زوجین وتربیت فرزند در کانال پاسخ خواهند داد .
اصل در زندگی مشترک در باهم بودن هست.m4a
1.13M
#پرسش_پاسخ
#سوال :
ما توی روستا زندگی میکردیم و چند فرزند داریم ، برای آینده بچه ها من اومدم مشهد با رضایت شوهرم ، توی روستا وضع مالیمون خوب بود ، الان شوهرم هرسه هفته میاد مشهد به خاطر اینکه اینجا کار نداره نمیتونه بمونه ، خیلیم دلتنگ هم میشیم من موندم اینجا بمونم یا برگردم روستا ،
لطفا راهنمایی کنید .
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_سوم
به نام خدا
خنده تمسخر آمیزی کرد. سرش را عقب برد و بلندتر خندید.
- چی داری میگی؟ دیوونه، باورم نمیشه که تو اینقدر بچه باشی..
چیزی را که میدیدم برایم قابل تصور نبود. این خود مینا بود؟ چرا اینطوری شده؟
+چی میگی مینا؟ متوجه نمیشم.
_ تو چی داری میگی؟ خواستگاری؟ ما فقط دوست هستیم. این بچه بازیا چیه؟ ازدواج؟ هان؟
دوباره شروع کرد به خندیدن. دیگر صدای خنده هایش را نمیشنیدم. مثل یک مترسک سرد و بی روح شده بود. گوشهایم سوت میکشید. محکم افتادم روی صندلی، فقط لب هایش را میدیدم که بی وقفه تکان میخورد. بعد هم کیفش را برداشت و رفت. من ماندم و شاخه گلی که انگار مثل من اشک میریخت. تمام خاطرات زیبایی که با او داشتم از جلوی چشمانم رد میشدند و من زجر میکشیدم. ناگهان با صدایی به خودم آمدم. سرم را از روی میز برداشتم. پسری جوان که لباس گارسون پوشیده بود دستمالی تعارفم کرد.
_ حالتون بهتره؟
_ بله، بهترم متشکرم.
به سرعت چند برگ دستمال برداشتم و اشکهایم را پاک کردم. سنگینی نگاه دیگران را خوب حس میکردم. هرطور بود بلند شدم و آنجا را ترک کردم. قدمهایم خیلی سخت از زمین کنده میشد. تمام بدنم درد میکرد. از آن روز به مدت یک هفته دانشگاه نرفتم. هر روز مامان و بابا بامن صحبت میکردند شاید بتوانند مرا به دانشگاه برگردانند. مامان طفلک خیلی غصه میخورد. بخاطر همین سعی کردم برای آرامش آنها دوباره شروع کنم. اما دیگر ساکت و منزوی شده بودم. خیلی احساس تنهایی میکردم.
..محمد! گفتی تنهایی، یک نکتهی کلیدی بهت بگم. انسانها بخاطر فرار از تنهایی باکسی رفیق میشوند. با یک جنس مخالف دوست میشوند در حالیکه اینکار آنها را تنهاتر میکند. یک مثال برایت بزنم: الان یک نفر تنهاست میرود با رفیق هایش بازی میکند. فوتبال بازی میکند. حرف میزند راه میرود. یک اوقاتی هم تنهاست. ولی وقتی وارد رابطهی گناه میشود و ضربه میخورد. دیگر در بین دوستان و اقوام هم تنهاست.
+بله درسته.
دستم را زیر چانهام کشیدم و فکر کردم.
+بله من دیگر در بین دوستانم هم تنها بودم. حتی وقتی مهمانیهای جذابی که همیشه مرا شاد میکرد شرکت میکردم باز هم احساس بیکسی مرا رها نمیکرد.
یک ماه بعد یک شب که توی رختخواب بودم مینا زنگ زد. اول جواب ندادم. یعنی فکر میکردم شاید اشتباه میکنم. ولی باز گوشیام زنگ خورد. پتو را کنار زدم. دمپاییهایم را پوشیدم. او همچنان زنگ میزد. هرچه بیشتر زنگ میخورد بیشتر احساس تنگی نفس میکردم. پنجره را باز کردم. فورا هوای تازه را توی ریه هایم هل دادم. گوشی را نگاه کردم نه خودش بود. مجبور شدم جواب بدهم.
+بله
_محمد! چرا اینطوری شدی؟ این کارا چیه؟ بلند شو این مسائل تو زندگی پیش میاد تو نباید دوستیمون و فدای این مسائل کنی.
چشمهایم گرد شد. واقعا خود مینا بود. انگار داشت دلجویی میکرد. من نباید کم میآوردم. او بود که مرا مضحکه مردم کرد. دلم را شکست. پس جواب دادم.
+خب همین؟ کارت تموم شد؟ می خوام بخوابم.
_ببین محمد من این ترم تو رو برای تکمیل پروژه انتخاب کردم. فردا قرارمون توی کتابخونه دانشگاه.
+دربارش فکر میکنم.
_فردا منتظرتم.
فردا سر قرار نرفتم و او چندبار دیگر داخل دانشگاه بامن صحبت کرد. و گاهی به من زنگ میزد. خیلی برایم سخت بود. اما دفعهی آخر سر قراری که گذاشت رفتم. و کمکم برایم طبیعی شد. مینا خیلی رفتار مهربانی داشت. متاسفانه دوباره عشقش توی دلم شعله ور شد. باخودم گفتم: دختر است دیگر حتما ناز کرده و فکر کردم شاید باید میرفتم دنبالش یا یک کار عاقلانهی دیگر میکردم. وای محمد چقدر بچهای، تو اصلا رفتار باخانم ها را بلد نیستی. خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم....
#پایان_پارت_سوم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
نزدیک ترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید .
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer