eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
265 دنبال‌کننده
135 عکس
33 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
اصل هماهنگی وتعادل در تمیزی منزل.m4a
2.39M
: من و شوهرم فقط در یه مورد تفاهم نداریم ، من‌ میگم وقتی مهمون میاد خونمون باید همه جا رو تمیز و مرتب کنم ، ولي اون میگه چرا این کار رو میکنی لازم نیس همه جا تمیز باشه ، فقط سطحی خونه رو تمیز کن بقیه جاها اشکال نداره ، لطفا راهنمایی کنید که من باید چه کاری انجام بدم ؟ کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤ گلدان شیشه‌ای ❤❤ به نام خدا +هان؟ خودکشی؟ چطور مگه؟ چی داری میگی؟ دستش را به علامت سکوت روی بینی‌اش گذاشت. سرش را به طرف شیشه برگرداند. - ولم کن تروخدا. نمی‌خوام دربارش صحبت کنم. .. یعنی! بهت نگفت چرا اون پسر خودکشی کرده؟ سرم را پایین انداختم. +نه نگفت. ..تو چکار کردی؟ +خب من اینقدر دوستش داشتم که با خودم کنار آمدم. ..یعنی نرفتی ببینی چه اتفاقی افتاده؟ +نه فکر کردم برای هرکسی ممکن است پیش بیاید. و به زودی فراموش کردم. ..همین جا صبر کن. پسرم ببین خداوند تمام راهکارها را به ما در قرآن ودین فرمود وما اگر طبق دستور دین عمل کنیم به دردسر نمی افتیم. دین می‌‌گوید اول تحقیق کن بعد برو خواستگاری و بعد از ازدواج عاشق شو. چرا؟ چون عشق انسان را کور و کر می‌کند. تو نشانه‌های به این بزرگی را ندیدی. چرا؟ +آخه من خیلی دوستش داشتم و بعد از مدتی تصمیم گرفتم به او بگویم که چقدر عاشقش هستم. بگویم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. بگویم که شده است مثل نفسی که نباشد، نیستم. ..خب بعدش! +بعد یکبار توی یک کافه قرار گذاشتیم. بلوز سفید یقه دیپلمات و شلوار جین آبی پوشیدم؛ با کفش‌های کرم قهوه‌ای. به قول مامان شیشه‌ی ادکلن را روی خودم خالی کردم. چشمم توی آینه به خودم افتاد. اوه چقدر خوش تیپ شده بودم. یک شاخه گل رز با وسواس کامل خریدم. روبان سفید رویش را با کارت (برای ابد کنارم باش) تزیین کردم. مثل همیشه دقیق و آن‌تایم بود. درب کافه را هل دادم. زنگوله‌ی بالای در به صدا درآمد. از استرس نمی‌توانستم درست ببینم. از روی مانتوی سفیدش شناختمش. مثل اینکه او از من دقیق تر بود. این همه تفاهم برایم جذاب بود. هرطور بود خودم را به میز رساندم. چشمانش برق خاصی داشت. لبخندم را نمی‌شد از روی صورتم جمع کنم. گل را به سمتش گرفتم. + تقدیم به تو. با چشم‌های گرد شده از روی صندلی بلند شد و دستپاچه به من نگاه کرد. نفس‌عمیقی کشید و با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد. - این برای منه؟ چقدر زیباست. نزدیک بینی خودش برد و چشم‌هایش رابست. نفس کشید. چند ثانیه مکث کرد و لبخندی عمیق، صورتش را زیباتر کرد. با تلاش خودم را جمع و جور کردم و گفتم: + یه چیزی می‌خواستم بگم. اما یکم گفتنش برام سخته. - بگو جانم. + گفتم بیای اینجا تا یک بار برای همیشه بهت بگم که... - که چی؟ + که، که.. - خب؟ نفس عمیقی کشیدم تا آتش اضطراب درونم را کم کنم، دکمه‌ی بالای پیراهنم را باز کردم و هم‌زمان با دستمال کاغذی چروکیده‌ای عرق از پیشانی‌ام گرفتم. همانطور که زیر چشمی نگاهش می‌کردم گفتم: + که چقدر دوستت دارم. مینا من.. من عاشقتم. می‌خوام بیام خواستگاری همین امشب، اگه اجازه بدی. - چی؟ خواستگاری؟ خواستگار!! خنده تمسخر آمیزی کرد. سرش را عقب برد و بلندتر خندید. - چی داری می‌گی؟ دیوونه، باورم نمیشه که تو اینقدر بچه باشی.... پارت دوم نویسنده: زینب عدالتیان برگرفته از داستان واقعی مشاوره یک مراجعه کننده به استاد مهاجر. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
برای طرح سئوال وارتباط با استاد مهاجر می توانید به آیدی زیر پیام بدهید : @Dr_mohajer استاد به سئوالات شما در حوزه موفقیت، ازدواج، روابط زوجین وتربیت فرزند در کانال پاسخ خواهند داد .
اصل در زندگی مشترک در باهم بودن هست.m4a
1.13M
: ما توی روستا زندگی میکردیم و چند فرزند داریم ، برای آینده بچه ها من اومدم مشهد با رضایت شوهرم ، توی روستا وضع مالیمون خوب بود ، الان شوهرم هرسه هفته میاد مشهد به خاطر اینکه اینجا کار نداره نمیتونه بمونه ، خیلیم دلتنگ هم میشیم من موندم اینجا بمونم یا برگردم روستا ، لطفا راهنمایی کنید . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا خنده تمسخر آمیزی کرد. سرش را عقب برد و بلندتر خندید. - چی داری می‌گی؟ دیوونه، باورم نمیشه که تو اینقدر بچه باشی.. چیزی را که می‌دیدم برایم قابل تصور نبود. این خود مینا بود؟ چرا اینطوری شده؟ +چی میگی مینا؟ متوجه نمی‌شم. _ تو چی داری میگی؟ خواستگاری؟ ما فقط دوست هستیم. این بچه بازیا چیه؟ ازدواج؟ هان؟ دوباره شروع کرد به خندیدن. دیگر صدای خنده هایش را نمی‌شنیدم. مثل یک مترسک سرد و بی روح شده بود. گوش‌ها‌یم سوت می‌کشید. محکم افتادم روی صندلی، فقط لب هایش را می‌دیدم که بی وقفه تکان می‌خورد. بعد هم کیفش را برداشت و رفت. من ماندم و شاخه گلی که انگار مثل من اشک می‌ریخت. تمام خاطرات زیبایی که با او داشتم از جلوی چشمانم رد می‌شدند و من زجر می‌کشیدم. ناگهان با صدایی به خودم آمدم. سرم را از روی میز برداشتم. پسری جوان که لباس گارسون پوشیده بود دستمالی تعارفم کرد. _ حالتون بهتره؟ _ بله، بهترم متشکرم. به سرعت چند برگ دستمال برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم. سنگینی نگاه دیگران را خوب حس می‌کردم. هرطور بود بلند شدم و آنجا را ترک کردم. قدم‌هایم خیلی سخت از زمین کنده می‌شد. تمام بدنم درد می‌کرد. از آن روز به مدت یک هفته دانشگاه نرفتم. هر روز مامان و بابا بامن صحبت می‌کردند شاید بتوانند مرا به دانشگاه برگردانند. مامان طفلک خیلی غصه می‌خورد. بخاطر همین سعی کردم برای آرامش آنها دوباره شروع کنم. اما دیگر ساکت و منزوی شده بودم. خیلی احساس تنهایی می‌کردم. ..محمد! گفتی تنهایی، یک نکته‌ی کلیدی بهت بگم. انسان‌ها بخاطر فرار از تنهایی باکسی رفیق می‌شوند. با یک جنس مخالف دوست می‌شوند در حالیکه اینکار آنها را تنهاتر می‌کند. یک مثال برایت بزنم: الان یک نفر تنهاست می‌رود با رفیق هایش بازی می‌کند. فوتبال بازی می‌کند. حرف می‌زند راه می‌رود. یک اوقاتی هم تنهاست. ولی وقتی وارد رابطه‌ی گناه می‌شود و ضربه می‌خورد. دیگر در بین دوستان و اقوام هم تنهاست. +بله درسته. دستم را زیر چانه‌ام کشیدم و فکر کردم. +بله من دیگر در بین دوستانم هم تنها بودم. حتی وقتی مهمانی‌های جذابی که همیشه مرا شاد می‌کرد شرکت می‌کردم باز هم احساس بی‌کسی مرا رها نمی‌کرد. یک ماه بعد یک شب که توی رختخواب بودم مینا زنگ زد. اول جواب ندادم. یعنی فکر می‌کردم شاید اشتباه می‌کنم. ولی باز گوشی‌ام زنگ خورد. پتو را کنار زدم. دمپایی‌هایم را پوشیدم. او همچنان زنگ می‌زد. هرچه بیشتر زنگ می‌خورد بیشتر احساس تنگی نفس می‌کردم. پنجره را باز کردم. فورا هوای تازه را توی ریه ‌هایم هل دادم. گوشی را نگاه کردم نه خودش بود. مجبور شدم جواب بدهم. +بله _محمد! چرا اینطوری شدی؟ این کارا چیه؟ بلند شو این مسائل تو زندگی پیش میاد تو نباید دوستیمون و فدای این مسائل کنی. چشم‌هایم گرد شد. واقعا خود مینا بود. انگار داشت دلجویی می‌کرد. من نباید کم می‌آوردم. او بود که مرا مضحکه مردم کرد. دلم را شکست. پس جواب دادم. +خب همین؟ کارت تموم شد؟ می خوام بخوابم. _ببین محمد من این ترم تو رو برای تکمیل پروژه انتخاب کردم. فردا قرارمون توی کتابخونه دانشگاه. +دربارش فکر می‌کنم. _فردا منتظرتم. فردا سر قرار نرفتم و او چندبار دیگر داخل دانشگاه بامن صحبت کرد. و گاهی به من زنگ می‌زد. خیلی برایم سخت بود. اما دفعه‌ی آخر سر قراری که گذاشت رفتم. و کم‌کم برایم طبیعی شد. مینا خیلی رفتار مهربانی داشت. متاسفانه دوباره عشقش توی دلم شعله ور شد. باخودم گفتم: دختر است دیگر حتما ناز کرده و فکر کردم شاید باید می‌رفتم دنبالش یا یک کار عاقلانه‌ی دیگر می‌کردم. وای محمد چقدر بچه‌ای، تو اصلا رفتار باخانم ها را بلد نیستی. خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند : نزدیک ترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
کارگاه مشاوره با موضوع: ازدواج موفق و ارتباط موثر در خانواده 📆دوشنبه ۱۳ آذر ماه ⏰ساعت ۰۹:۰۰ 🎤حجه الاسلام استاد مهاجر روانشناس ومشاور از مشاوران مركز مشاوره حوزه علميه خراسان همراه با نوبت دهی جهت مشاوره اختصاصی 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 معاونت آموزش مدرسه امام صادق علیه السلام (آقایان) کاشمر
برای طرح سئوال وارتباط با استاد مهاجر می توانید به آیدی زیر پیام بدهید : @Dr_mohajer استاد به سئوالات شما در حوزه موفقیت، ازدواج، روابط زوجین وتربیت فرزند در کانال پاسخ خواهند داد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم. دوربینم را برداشتم و به سرعت از خانه خارج شدم امروز روز مهمی بود و من باید خودم را نشان می دادم. تمام مسیر به این فکر کردم که چطور پیشنهادم را بگویم و چه باید کنم. به ایستگاه نمایشگاه رسیدم. پیاده شدم و راه افتادم. دستی توی موهایم بردم و مرتبشان کردم. + استاد گفتن امروز باید بترکونید. - آره مثل اینکه این پروژه خیلی برای استاد مهمه، به منم گفتن با چندتا از دخترا هم قرار گذاشتم که کار لنگ نمونه. +عالیه پس بریم بترکونیم دیگه. لبخندی زد و با دست گره کرده - بزن بریم. توی دلم کلی غر زدم. ایش حالا چیکار کنم؟ با این همه مزاحم، کارم خیلی سخت شد که. اما نه باید قوی باشم. من می توانم. همینطور که عکس می گرفتیم درباره گل‌ها حرف می زدیم. نمایشگاه گل و گیاه بود. دوربین را به چشمم نزدیک می‌کردم و همزمان باحرفایم دلبری می‌کردم. +چقدر این گل ها زیبان! - من عاشق گل های صورتی هستم. +صورتی هم رنگ جذابیه. - می دونستی حرف زدن با گل ها روی رشدشون تاثیر داره؟ بی اراده پوزخندی زدم و فورا خودمو جمع و جور کردم. +جدی؟ - خب آره صدای دوستانش از دور شنیده شد که خواستند برود پیش آنها. مجبور شد ساعتی از من دور باشد. حالا فرصت داشتم تا کاری انجام بدم. عطر گل ها بهشت را تداعی می کرد. مردم باذوق به گل ها نگاه می کردند و در بین آن ها قدم می زدند. سقف بلند نمایشگاه و لوستر های بلند به جذابیتش افزوده بود. دلم می خواست بشینم و فقط نگاه کنم. ساعت هشت شب بود. دیگر نایی برایم نمانده بود. وسایلم را داخل کوله پشتیم گذاشتم و راه افتادم. نزدیک مینا شدم و نگاهش کردم. - داری می ری محمد؟ +بله نکنه شما هنوز هستید؟ - نه راستش یکم وسایلم زیاده میشه بجای خیره شدن کمی کمک کنی جناب؟ +اوه بله بله حتما. گلدان حصیری بزرگ هم دستش بود. انصافا خوش سلیقه بودم. گل‌های صورتی زیبا همراه بوته‌های ریز سفید تزیین شده بود. یک پاپیون پهن نقره‌ای هم داشت. +فک کنم این برات خیلی مهمه که نمی دیش برات بیارم! -آخه خیلی جذابه فقط نمی‌دونم کی برام آورده. وسط کار بودم که یکی از این پاکبان‌ها آورد و گفت یک آقای باکلاس داده بدم به شما. به روی خودم نیاوردم. قیافه مردانه ای به خودم گرفتم. +من کمکتون می کنم بانو. توی ماشین بحث و باز کردم. + خب نمی خوای بدونی اون آقای باکلاس کی بوده؟ فورا به سمت من برگشت. با چشمان درشت شده سرش را به اطراف تکان داد. _نگو که تو بودی محمد! چشمانم برقی زد. با خنده گفتم: +عه یعنی توی اون نمایشگاه بزرگ کسی به باکلاسی من بود؟ قد بلند، زیبا، موهای فر جذاب، خوش لباس... حرفم را قطع کرد. _ خوبه خوبه، بسه اینکارا واسه چیه؟ باز لوس شدی محمد؟ +نه دیوونه لوس چیه؟ تازه بزرگ شدم. می خوام برای زندگیم تصمیم مهمی بگیرم. از تو هم می‌خوام کمکم کنی تا اشتباه نکنم. خانم خانما. راستش می‌خوام دوباره ازت خواستگاری کنم. ببین ایندفعه خیلی جدی‌ام اگر بگی نه هم من از تصمیمم دست برنمی‌دارم و هرجای دنیا بری دنبالت میام. خندید. بلند و بلندتر، هی نگاهم می‌کرد و دوباره می‌خندید. کمی که نفسش بالا آمد گفت: _چقدر باید بهت بگم من اصلا این رابطه رو برای ازدواج نمی‌خوام. چرا نمی‌فهمی؟ این فقط و فقط یک رابطه‌ی کاریه پسرجون نه تنها الان، که تاآخر دنیا هم جوابم همینه. همین بغل نگه دار. بی جنبه. دیگه هم هیچ وقت دنبالم نیا. اینقدر رفتارش عجیب بود. که بدون اینکه حرفی بزنم نگه داشتم. پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...من ماندم و یک دنیا حرف نگفته که باید باخودم به خانه می‌بردم. حرف‌های مامان توی سرم می‌پیچید. (این دختره ارزش تو رو نداره. اینا هر روز با یکی هستن. تو ساده‌ای که زود گول می‌خوری) یا نگاه‌های عاقل اندر سفیه بابا که دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حرف‌های دوستانم (تو اُملی که می‌خوای ازدواج کنی. برو عشق کن دیوونه) سرم ناخداگاه چرخی خورد و افتاد روی فرمان ماشین، صدای بوق ممتد در خیابان بزرگ پیچید. اینقدر سنگین بود که نمی‌توانستم بلندش کنم. یکی زد به شیشه‌ی ماشین. هرطور بود سرم را بلند کردم. مردی عصبی دادی کشید:(چه خبره بچه جون) +ببخشید ببخشید الان می‌رم. از آن روز چند هفته گذشت و من هرکاری که فکرش را بکنید برای فراموش کردن مینا انجام دادم. تعویض پروژه، جدا کردن کلاس، کم‌کم به فکر تغییر رشته افتادم. اما امان از عاشقی. خدا نصیب نکند. به زمین خیره می‌شدم او را می‌دیدم. سرم را بلند می‌کردم به سمت آسمان، او را می‌دیدم. چشمانم را می‌بستم، او را می‌دیدم. باز می‌کردم او را می دیدم. من با تمام وجودم شعر بابا طاهر را درک کردم. اشک می‌ریختم و می‌خواندم: به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم به دریا بنگرم،‌ دریا تو بینم به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم کم‌کم از اشتها افتادم. هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. احساس خفگی می‌کردم. مریض شدم. مامان و بابا خیلی نگرانم بودند و مرا از این دکتر به آن دکتر می‌بردند. روز به روز لاغر تر می‌شدم. کم‌کم به من شک کردند. فکر می‌کردند معتاد شدم. گاهی به خودکشی فکر می‌کردم. اما می‌دانستم گناه بزرگ و نابخشودنی‌ست. دلم برای اطرافیانم می‌سوخت اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تا اینکه تصمیم گرفتم دست به دامان امام رضا‌علیه‌السلام شوم. آمدم مشهد. وارد حرم مطهر شدم. صدای نغمه‌ی آشنا به گوش می‌رسید. آمدم ای شاه پناهم بده ..خط امانی به گناهم بده.. ای حرمت ملجا درماندگان..دور مران از در و راهم بده.. نفس کشیدم. عمیق و عمیق‌تر چقدر اینجا نفس کشیدن راحت بود. دلم می‌خواست برای همیشه اینجا بمانم. زائران همه مشغول مناجات بودند. انگار امام رضاعلیه‌السلام را در کنار خود می‌دیدند. یک لحظه دلم تکان خورد و باز اشک‌هایم جاری شد. رفتم کنار پنجره فولاد . دستم را به شبکه‌ی پنجره گرفتم و نشستم روی زمین. +آقاجان خسته شدم. مثل زندانی‌ای هستم که میله های عشق از هر طرف فشارم می‌دهد. آقاجان لطف کنید و مرا آزاد کنید. دیگر حتی.. سرم را پایین انداختم و آهسته و سرافکنده زمزمه کردم. حتی اگر نماز بخوانم نمی‌فهمم چه می‌گویم و انگار دارم او را مناجات می‌کنم. آقای مهربانم دستم را بگیرید. خسته شدم. دلم پرواز می‌خواهد... سه روز در مشهد ماندم و هربار کنار پنجره فولاد با آقا درد دل می‌کردم. تا اینکه روز آخر لحظه‌ای کنار صحن خوابم برد. بیدار شدم. چشمم به آسمان افتاد حس کردم چه روز قشنگی‌ست. به به کاش بیشتر می‌ماندم. آب حوض فیروزه‌ای فواره می‌زد دستم را زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. خنکای آب صورتم را قلقلک داد. چقدر صحن زیبا بود. بچه‌ها با آرامش دنبال هم می‌کردند. وضو گرفتم تا نماز زیارت بخوانم. نیت کردم تا دفعه‌ی بعد مامان را با خودم بیاورم. نماز که تمام شد. ناگهان به خودم آمدم. چیزی را که می‌‌دیدم باور نمی‌کردم... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : مَثَل نماز ، مَثَل ستون خیمه است؛ اگر ستون محکم باشد، طناب ها و میخ ها و چادر ، کارایی دارند، اما اگر ستون بشکند ، نه طنابی به کار می آید و نه میخی و نه چادری . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
برخی از باید های دوران عقد.m4a
3.89M
: سلام علیکم لطفا نحوه رفت وآمد در دوران عقد با خانواده همسر رو توضیح بدید. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ناگهان به خودم آمدم چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. این خودم بودم. آزاد و رها بدون تعلق خاطر، بدون درگیری، بدون مزاحم. مثل اینکه تازه متولد شده باشم. هرچیز را که می‌دیدم انگار خیلی وقت بود ندیده بودم. یادم آمد وقتی از کنار پنجره بلند شدم همه چیز برایم جذابتر شده بود. دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. خدایا شکرت. چرخی زدم. بله واقعا آسمان است بلند و وسیع. دویدم به سمت پنجره، فریاد زدم: +من‌برگشتم. من برگشتم به زندگی. ساعتی اشک ریختم و از آقا تشکر کردم. از مشهد که آمدم خانه، خیلی خوشحال بودم. اما مثل اینکه سیستم بدنم در برابر هر وابستگی واکنش نشان می‌داد. من از هر چیزی که ممکن بود تعلق خاطر برایم ایجاد کند؛ می‌ترسیدم و دوری می‌کردم. آدم‌ها، حیوانات، گل‌ها، کتاب‌ها و حتی غذا ها، خیلی مراقب بودم تا چیزی مرا به خودش وابسته نکند. سعی می‌کردم خیلی عادی باشم. یک سلام و احوالپرسی کوتاه و فقط کار. روزی یکی از دوستان صمیمی چندین ساله که تازه ازدواج کرده بود؛ مرا منزلش دعوت کرد. دسته گلی از ارکیده قرمز خریدم و رفتم. خانه‌ی زیبایی داشتند. سادگی و در عین حال لوکس بودن وسایل نشان از سلیقه‌ی نازنین، همسر دوستم داشت. مبل‌ها و صندلی‌های ناهارخوری همه سفید و ساده بودند. این انتخاب رنگ خانه‌ی هفتاد متری را بزرگ و مجلل کرده بود. روی میز انواع خوراکی‌ها چیده شده بود. شیرینی، آجیل، چیپس، شکلات و.. همینطور که صحبت می‌کردیم و می‌خوردیم زنگ در زده شد. نازنین بلند شد و به سمت آیفون رفت: *من باز می‌کنم. رویا‌س. +رویا؟ ×آره دوست نازنینه خیلی زحمت کشیده برای ما این وسایل و تزیینات هم کار اونه. حالا میاد باهم آشنا می‌شین. روی مبل جابه‌جا شدم و صافتر نشستم. کمی فکر کردم: رویا!! آمد داخل با نازنین روبوسی کرد. برگشت به سمت من. یک لحظه چشم تو چشم شدیم. _عه تو هم اینجایی که! ناخداگاه لبخندی زدم. +سلام رویا! خوبی؟ رضا و نازنین که حسابی جا خورده بودند: ×شما دوتا همدیگرو می‌شناسین؟ +آره رویا دختر خاله‌مه. _بعله مثلا فامیلیم؛ ولی این آقا معلوم نیست کجا هست؟ +من که همین جام. بعد هم همگی خندیدیم. شب خاطره انگیزی شد. بعد از چند وقت خیلی بهم خوش گذشت. واقعا احتیاج داشتم به این مهمانی. رضا که دید اینقدر حالم عوض شد. دیگر تنهایم نگذاشت. به بهانه های مختلف مرا می کشاند خانه‌اش و باهم روی تحقیقات‌مان و مباحث درسی کار می‌کردیم. البته نا گفته نماند که رویا هم معمولا آنجا حضور داشت. اما من می‌دانستم که نباید به کسی یا چیزی وابسته شوم. پس سعی می‌کردم پا را از حد فراتر نگذارم. تا اینکه یک شب رضا زنگ زد و گفت رویا یک تصادف کوچک داشته و توی اورژانس است. البته اطمینان داد که حالش خوب است و فقط برای عکس از سر به آنجا رفتند. تلفن را قطع کردم. با خودم کلنجار رفتم.( باید بری دیدنش محمد. نه نه نباید بری. اگر نری دربارت چی فکر می کنن؟ خب هرچی فک کنن مهم نیست. واقعا مهم نیست؟ نه پاشو پسرجون تو دیگه مرد شدی. این چیزا دیگه روی تو تاثیر نداره بلند شو مثل بچه‌‌ی آدم برو عیادتش) فورا آماده شدم و رفتم. البته رویا بااینکه دختر خاله من بود ولی ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : لباس سفید بپوشید؛ زیرا جامه سفید، نیکوتر و پاکیزه تر است. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود. خودم را به اورژانس رساندم. +سلام رویا چی شده؟ خوبی؟ _چیز خاصی نیست. تو رو دیدم بهتر شدم. ناخداگاه از هر کلمه‌ای که بوی وابستگی بدهد فرار می‌‌کردم. فورا بحث را عوض کردم. +برم ببینم رضا چیکار می کنه. رضا گفت: دکتر خواسته امشب را بستری باشد؛ تا جواب آزمایش‌هایش بیاید. من هم دیدم شاید بد باشد، پس بچه‌ها را فرستادم و خودم ماندم. ساعتی باهم بودیم. بعد به مامان زنگ زدم. جریان را گفتم و باخاله آمدند. صبح فردا رویا مرخص شد. نمی‌دانم چرا دلم زود به زود برای خاله تنگ می‌شد. می‌رفتم به ایشان سر می‌زدم. البته نگران نباشید؛ خیلی مراقب خودم بودم. یک روز که در منزل رضا مشغول کار بودیم. رویا و نازنین با ظرف دسر وارد اتاق شدند. _بچه‌ها بیاین دسر موزی. *رویا خودش درست کرده. رضا یک قاشق پر از دسرها برای خودش کشید و همزمان که گذاشت دهانش گفت: ×آخ جون بعد از یک ربع کار سخت حسابی می چسبه. من هم شروع کردم خوردن چقدر خوشمزه بود. +چه طعم لطیف و بامزه‌ای داره. _ آره با خامه درست کردم. +وای خامه؟ من عاشق.. حرفم را همراه دسر قورت دادم. ظرف را کنار گذاشتم و تشکر کردم. رویا با تعجب: _چی شد؟ بخور دیگه. نخوری منم نمی‌خورم ظرفش را کنار گذاشت. به صندلی تکیه داد. نازنین و رضا هم همین کار را کردند و من مجبور شدم بقیه دسرم را بخورم. آنطوری که فکر می‌کردم سخت نبود. کم‌کم رفت و آمد‌های زیاد، باعث شد حساسیتم درمورد رویا کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. خودم را توجیه می‌کردم اینکار را خیلی خوب یاد داشتم. نه من قوی هستم. این که چیز خاصی نیست. همه‌ی فامیل نسبت به هم اینگونه‌اند. تازه دیدار فامیل باعث افزایش عمر می‌شود. اما غافل از اینکه..ز دست دیده و دل هر دو فریاد.. که هرچه دیده بیند دل کند یاد.. بسازم خنجری نیشش ز فولاد.. زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.. این توجیهات ادامه داشت. من دوست داشتم کنار رویا باشم. بالاخره دلم را یک دله کردم و تصمیم گرفتم امتحانش کنم؛ تا دوباره به دام نیافتم. از هر دری که وارد می‌شدم؛ رویا برنده بود. مثل اینکه واقعا دلش می‌خواست با من باشد آن هم برای همیشه. همه جوره امتحانش کردم. خیلی تفاهم داشتیم. گاهی می‌ترسیدم و عقب می‌کشیدم. گاهی دوباره باخودم حرف می‌زدم که بالاخره چی؟ تو باید تا ابد مجرد بمانی؟ به خاطر یک اشتباه تا آخر عمر تنها باشی؟ تو که باید ازدواج کنی چه کسی بهتر از فامیل؟ اصلا عقد دختر خاله پسر خاله.... عاقبت تصمیم گرفتم به او بگویم. اما نه رو در رو، توی فضای مجازی. ساعت یازده شب بود. نور گوشی اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : هرکس دخترش را به مردی فاسق شوهر دهد. روزی هزار لعنت بر او فرود می آید و هیچ عملی از او به آسمان بالا نمی رود و دعایش مستجاب نمی گردد و فدیه و توبه ای از او پذیرفته نمی شود . (ارشاد القلوب . صفحه ای ۱۷۴) کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ساعت یازده شب بود. نور گوشی، اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... کمی مکث کردم. نه جواب نمی‌ده حالا چیکار کنم؟ چقدر طول کشید. حتما خوابه. چشمم به ساعت گوشی افتاد خنده‌‌دار بود. هنوز ساعت یازده بود. چقدر کم صبر شده بودم. حتی یک دقیقه هم طول نکشیده بود. ناگهان پیامم تیک خورد. چشمانم درشت شد. فورا بلند شدم؛ نشستم لباس و موهایم را مرتب کردم. جواب داد. _سلام آره بیدارم. دارم کارهای دانشگاه و انجام می‌دم. توچی؟ +من هیچی، فعلا بیکارم. _ خب؟ دیگه چه خبر؟ +راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم. وقت داری؟ _برای تو بله وقت زیاد دارم. +رویا! برنامت برای آینده چیه؟ _آینده؟ +اوهوم آینده. _خب هیچی، می‌خوام کارمو ادامه بدم. ماشین بخرم و تا تهش برم. من عاشق دیزاینم. فکرامو کردم. +نه منظورم برای خودته. آینده زندگیت. _اینا برای خودمه دیگه. منظورت و نمی‌فهمم. تو می خوای چیکار کنی؟ +من می خوام؛ می خوام ازدواج کنم. یک سرو سامونی به زندگیم بدم. صوت برام گذاشت. اول یک جیغ کشید. جدی؟ باورم نمی‌شه چه فکر خوبی کردی. آفرین به تو. کلی دست زد برام. _خب اون عروس خوشبخت کیه؟ واااای من چی بپوشم؟ کلی خندیدم. دختر دیوونه نمی دونه منظورم کیه. +عروس؟ خب دوست داری کی باشه؟ _دوست دارم یکی مثل خودت خل و چل باشه که اذیت نشه. +رویا مسخره بازی رو بزار کنار. می خوام یه پیشنهاد بهت بدم. _بگو بگو، زود بگو که باید برم دنبال لباس وقت ندارم. +رویا با من ازدواج می کنی؟ من خیلی فکر کردم. تو بهترین کسی هستی که می خوام کنارش باشم. چند لحظه ساکت شد. +رویا! اونجایی؟ صد در صد مطمئن بودم که جوابش مثبت است. بازهم جوابی نیامد. صبر کردم. بازهم صبر کردم. ولی جواب نداد. بعد هم آفلاین شد. حس بدی داشتم. اما باخودم فکر کردم. باید فکرهایش را بکند. بالاخره پای یک عمر زندگی وسط است. قلبم باسرعت، بالا و پایین می شد. چشمم به لیوان آبی افتاد که مامان قبل از خواب روی میز کنار تختم گذاشته بود. تمامش را سر کشیدم. یعنی دارد چه فکری می‌کند؟ چی شد؟ ساعت دوازده شد. دیگر مطمئن شدم جواب نمی‌دهد. گوشی را کنار گذاشتم. زانوهایم را محکم بغل کردم. سرم را روی پاهایم گذاشتم و فکر کردم. کجای کارم اشتباه بود؟ شاید احتیاج به وقت بیشتری دارد. شاید صبح جواب دهد. شاید بهتر بود حضوری می رفتم؟ شاید..شاید..شاید. تا صبح خوابم نبرد. فکر و خیال امانم را بریده بود. ساعت شش صبح بود که زنگ گوشی به صدا درآمد. یک تک زنگ خورد و قطع شد. به سرعت گوشی را برداشتم. رویا بود. پیام داده بود. _ از پیشنهادت حسابی جا خوردم. اصلا فکر نمی کردم تو چنین چیزی بگی. محمد ما دوتا مثل خواهرو برادریم. من تو رو مثل یک برادر دوست دارم نه بیشتر. بزار این ارتباط فامیلی سرجای خودش بمونه. خرابش نکن. گوشی از دستم افتاد. برداشتم. دوباره افتاد. دوباره سعی کردم. انگار دستانم توان نداشتند. کنار گوشی دراز کشیدم. برایش نوشتم. +رویا داری ناز می‌کنی؟ باشه. اما من طاقت نه شنیدن ندارم. اذیتم نکن. _ناز؟ نه من حرفم همینه، تو برادر منی و من هستم؛ اما فقط به عنوان یک خواهر... دنیا روی سرم خراب شد. احساس می‌کردم در و دیوارهای اتاق به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. دوباره تمام حالت‌های مریضی به سراغم آمد یکی دوبار دیگر با او صحبت کردم. اما همانطور سرد جوابم را داد. حالا مثل گلدان شیشه‌ای شده بودم که تکه تکه شده، دوباره تمامم را چسب زده باشند وباز خرد شده باشم.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
تعریف مومن بودن در ازدواج.m4a
3.63M
لازمه در گفتگوها ایمان ومومن بودن تعریف بشه هرکسی یک تعریفی داره کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer