❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_چهارم
به نام خدا
خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم. دوربینم را برداشتم و به سرعت از خانه خارج شدم امروز روز مهمی بود و من باید خودم را نشان می دادم. تمام مسیر به این فکر کردم که چطور پیشنهادم را بگویم و چه باید کنم. به ایستگاه نمایشگاه رسیدم. پیاده شدم و راه افتادم. دستی توی موهایم بردم و مرتبشان کردم.
+ استاد گفتن امروز باید بترکونید.
- آره مثل اینکه این پروژه خیلی برای استاد مهمه، به منم گفتن با چندتا از دخترا هم قرار گذاشتم که کار لنگ نمونه.
+عالیه پس بریم بترکونیم دیگه.
لبخندی زد و با دست گره کرده
- بزن بریم.
توی دلم کلی غر زدم. ایش حالا چیکار کنم؟ با این همه مزاحم، کارم خیلی سخت شد که. اما نه باید قوی باشم. من می توانم. همینطور که عکس می گرفتیم درباره گلها حرف می زدیم. نمایشگاه گل و گیاه بود. دوربین را به چشمم نزدیک میکردم و همزمان باحرفایم دلبری میکردم.
+چقدر این گل ها زیبان!
- من عاشق گل های صورتی هستم.
+صورتی هم رنگ جذابیه.
- می دونستی حرف زدن با گل ها روی رشدشون تاثیر داره؟
بی اراده پوزخندی زدم و فورا خودمو جمع و جور کردم.
+جدی؟
- خب آره
صدای دوستانش از دور شنیده شد که خواستند برود پیش آنها. مجبور شد ساعتی از من دور باشد. حالا فرصت داشتم تا کاری انجام بدم. عطر گل ها بهشت را تداعی می کرد. مردم باذوق به گل ها نگاه می کردند و در بین آن ها قدم می زدند. سقف بلند نمایشگاه و لوستر های بلند به جذابیتش افزوده بود. دلم می خواست بشینم و فقط نگاه کنم.
ساعت هشت شب بود. دیگر نایی برایم نمانده بود. وسایلم را داخل کوله پشتیم گذاشتم و راه افتادم. نزدیک مینا شدم و نگاهش کردم.
- داری می ری محمد؟
+بله نکنه شما هنوز هستید؟
- نه راستش یکم وسایلم زیاده میشه بجای خیره شدن کمی کمک کنی جناب؟
+اوه بله بله حتما.
گلدان حصیری بزرگ هم دستش بود. انصافا خوش سلیقه بودم. گلهای صورتی زیبا همراه بوتههای ریز سفید تزیین شده بود. یک پاپیون پهن نقرهای هم داشت.
+فک کنم این برات خیلی مهمه که نمی دیش برات بیارم!
-آخه خیلی جذابه فقط نمیدونم کی برام آورده. وسط کار بودم که یکی از این پاکبانها آورد و گفت یک آقای باکلاس داده بدم به شما.
به روی خودم نیاوردم. قیافه مردانه ای به خودم گرفتم.
+من کمکتون می کنم بانو.
توی ماشین بحث و باز کردم.
+ خب نمی خوای بدونی اون آقای باکلاس کی بوده؟
فورا به سمت من برگشت. با چشمان درشت شده سرش را به اطراف تکان داد.
_نگو که تو بودی محمد!
چشمانم برقی زد. با خنده گفتم:
+عه یعنی توی اون نمایشگاه بزرگ کسی به باکلاسی من بود؟ قد بلند، زیبا، موهای فر جذاب، خوش لباس...
حرفم را قطع کرد.
_ خوبه خوبه، بسه اینکارا واسه چیه؟ باز لوس شدی محمد؟
+نه دیوونه لوس چیه؟ تازه بزرگ شدم. می خوام برای زندگیم تصمیم مهمی بگیرم. از تو هم میخوام کمکم کنی تا اشتباه نکنم. خانم خانما. راستش میخوام دوباره ازت خواستگاری کنم. ببین ایندفعه خیلی جدیام اگر بگی نه هم من از تصمیمم دست برنمیدارم و هرجای دنیا بری دنبالت میام.
خندید. بلند و بلندتر، هی نگاهم میکرد و دوباره میخندید. کمی که نفسش بالا آمد گفت:
_چقدر باید بهت بگم من اصلا این رابطه رو برای ازدواج نمیخوام. چرا نمیفهمی؟ این فقط و فقط یک رابطهی کاریه پسرجون نه تنها الان، که تاآخر دنیا هم جوابم همینه. همین بغل نگه دار. بی جنبه. دیگه هم هیچ وقت دنبالم نیا.
اینقدر رفتارش عجیب بود. که بدون اینکه حرفی بزنم نگه داشتم. پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...
#پایان_پارت_چهارم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_پنجم
به نام خدا
پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...من ماندم و یک دنیا حرف نگفته که باید باخودم به خانه میبردم. حرفهای مامان توی سرم میپیچید. (این دختره ارزش تو رو نداره. اینا هر روز با یکی هستن. تو سادهای که زود گول میخوری) یا نگاههای عاقل اندر سفیه بابا که دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حرفهای دوستانم (تو اُملی که میخوای ازدواج کنی. برو عشق کن دیوونه) سرم ناخداگاه چرخی خورد و افتاد روی فرمان ماشین، صدای بوق ممتد در خیابان بزرگ پیچید. اینقدر سنگین بود که نمیتوانستم بلندش کنم. یکی زد به شیشهی ماشین. هرطور بود سرم را بلند کردم. مردی عصبی دادی کشید:(چه خبره بچه جون)
+ببخشید ببخشید الان میرم.
از آن روز چند هفته گذشت و من هرکاری که فکرش را بکنید برای فراموش کردن مینا انجام دادم. تعویض پروژه، جدا کردن کلاس، کمکم به فکر تغییر رشته افتادم. اما امان از عاشقی. خدا نصیب نکند. به زمین خیره میشدم او را میدیدم. سرم را بلند میکردم به سمت آسمان، او را میدیدم. چشمانم را میبستم، او را میدیدم. باز میکردم او را می دیدم. من با تمام وجودم شعر بابا طاهر را درک کردم. اشک میریختم و میخواندم:
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
کمکم از اشتها افتادم. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. احساس خفگی میکردم. مریض شدم. مامان و بابا خیلی نگرانم بودند و مرا از این دکتر به آن دکتر میبردند. روز به روز لاغر تر میشدم. کمکم به من شک کردند. فکر میکردند معتاد شدم. گاهی به خودکشی فکر میکردم. اما میدانستم گناه بزرگ و نابخشودنیست. دلم برای اطرافیانم میسوخت اما کاری از دستم برنمیآمد. تا اینکه تصمیم گرفتم دست به دامان امام رضاعلیهالسلام شوم. آمدم مشهد. وارد حرم مطهر شدم. صدای نغمهی آشنا به گوش میرسید. آمدم ای شاه پناهم بده ..خط امانی به گناهم بده.. ای حرمت ملجا درماندگان..دور مران از در و راهم بده..
نفس کشیدم. عمیق و عمیقتر چقدر اینجا نفس کشیدن راحت بود. دلم میخواست برای همیشه اینجا بمانم.
زائران همه مشغول مناجات بودند. انگار امام رضاعلیهالسلام را در کنار خود میدیدند. یک لحظه دلم تکان خورد و باز اشکهایم جاری شد. رفتم کنار پنجره فولاد . دستم را به شبکهی پنجره گرفتم و نشستم روی زمین.
+آقاجان خسته شدم. مثل زندانیای هستم که میله های عشق از هر طرف فشارم میدهد. آقاجان لطف کنید و مرا آزاد کنید. دیگر حتی..
سرم را پایین انداختم و آهسته و سرافکنده زمزمه کردم. حتی اگر نماز بخوانم نمیفهمم چه میگویم و انگار دارم او را مناجات میکنم. آقای مهربانم دستم را بگیرید. خسته شدم. دلم پرواز میخواهد...
سه روز در مشهد ماندم و هربار کنار پنجره فولاد با آقا درد دل میکردم. تا اینکه روز آخر لحظهای کنار صحن خوابم برد. بیدار شدم. چشمم به آسمان افتاد حس کردم
چه روز قشنگیست. به به کاش بیشتر میماندم. آب حوض فیروزهای فواره میزد دستم را زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. خنکای آب صورتم را قلقلک داد. چقدر صحن زیبا بود. بچهها با آرامش دنبال هم میکردند. وضو گرفتم تا نماز زیارت بخوانم. نیت کردم تا دفعهی بعد مامان را با خودم بیاورم. نماز که تمام شد. ناگهان به خودم آمدم. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم...
#پایان_پارت_پنجم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند :
مَثَل نماز ، مَثَل ستون خیمه است؛
اگر ستون محکم باشد، طناب ها و میخ ها و چادر ، کارایی دارند،
اما اگر ستون بشکند ، نه طنابی به کار می آید و نه میخی و نه چادری .
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
برخی از باید های دوران عقد.m4a
3.89M
#پرسش_پاسخ
#سوال :
سلام علیکم
لطفا نحوه رفت وآمد در دوران عقد با خانواده همسر رو توضیح بدید.
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_ششم
به نام خدا
ناگهان به خودم آمدم چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. این خودم بودم. آزاد و رها بدون تعلق خاطر، بدون درگیری، بدون مزاحم.
مثل اینکه تازه متولد شده باشم. هرچیز را که میدیدم انگار خیلی وقت بود ندیده بودم. یادم آمد وقتی از کنار پنجره بلند شدم همه چیز برایم جذابتر شده بود. دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. خدایا شکرت. چرخی زدم. بله واقعا آسمان است بلند و وسیع. دویدم به سمت پنجره، فریاد زدم:
+منبرگشتم. من برگشتم به زندگی.
ساعتی اشک ریختم و از آقا تشکر کردم. از مشهد که آمدم خانه، خیلی خوشحال بودم. اما مثل اینکه سیستم بدنم در برابر هر وابستگی واکنش نشان میداد. من از هر چیزی که ممکن بود تعلق خاطر برایم ایجاد کند؛ میترسیدم و دوری میکردم.
آدمها، حیوانات، گلها، کتابها و حتی غذا ها، خیلی مراقب بودم تا چیزی مرا به خودش وابسته نکند. سعی میکردم خیلی عادی باشم. یک سلام و احوالپرسی کوتاه و فقط کار. روزی یکی از دوستان صمیمی چندین ساله که تازه ازدواج کرده بود؛ مرا منزلش دعوت کرد. دسته گلی از ارکیده قرمز خریدم و رفتم. خانهی زیبایی داشتند. سادگی و در عین حال لوکس بودن وسایل نشان از سلیقهی نازنین، همسر دوستم داشت. مبلها و صندلیهای ناهارخوری همه سفید و ساده بودند. این انتخاب رنگ خانهی هفتاد متری را بزرگ و مجلل کرده بود. روی میز انواع خوراکیها چیده شده بود. شیرینی، آجیل، چیپس، شکلات و.. همینطور که صحبت میکردیم و میخوردیم زنگ در زده شد. نازنین بلند شد و به سمت آیفون رفت:
*من باز میکنم. رویاس.
+رویا؟
×آره دوست نازنینه خیلی زحمت کشیده برای ما این وسایل و تزیینات هم کار اونه. حالا میاد باهم آشنا میشین.
روی مبل جابهجا شدم و صافتر نشستم. کمی فکر کردم: رویا!! آمد داخل با نازنین روبوسی کرد. برگشت به سمت من. یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
_عه تو هم اینجایی که!
ناخداگاه لبخندی زدم.
+سلام رویا! خوبی؟
رضا و نازنین که حسابی جا خورده بودند:
×شما دوتا همدیگرو میشناسین؟
+آره رویا دختر خالهمه.
_بعله مثلا فامیلیم؛ ولی این آقا معلوم نیست کجا هست؟
+من که همین جام.
بعد هم همگی خندیدیم. شب خاطره انگیزی شد. بعد از چند وقت خیلی بهم خوش گذشت. واقعا احتیاج داشتم به این مهمانی. رضا که دید اینقدر حالم عوض شد. دیگر تنهایم نگذاشت. به بهانه های مختلف مرا می کشاند خانهاش و باهم روی تحقیقاتمان و مباحث درسی کار میکردیم. البته نا گفته نماند که رویا هم معمولا آنجا حضور داشت. اما من میدانستم که نباید به کسی یا چیزی وابسته شوم. پس سعی میکردم پا را از حد فراتر نگذارم. تا اینکه یک شب رضا زنگ زد و گفت رویا یک تصادف کوچک داشته و توی اورژانس است. البته اطمینان داد که حالش خوب است و فقط برای عکس از سر به آنجا رفتند. تلفن را قطع کردم. با خودم کلنجار رفتم.( باید بری دیدنش محمد.
نه نه نباید بری.
اگر نری دربارت چی فکر می کنن؟
خب هرچی فک کنن مهم نیست.
واقعا مهم نیست؟
نه
پاشو پسرجون تو دیگه مرد شدی. این چیزا دیگه روی تو تاثیر نداره بلند شو مثل بچهی آدم برو عیادتش)
فورا آماده شدم و رفتم. البته رویا بااینکه دختر خاله من بود ولی ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود...
#پایان_پارت_ششم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند :
لباس سفید بپوشید؛
زیرا جامه سفید،
نیکوتر و پاکیزه تر است.
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer